٭ کسی از سرنوشت کلاهها خبر نداره که 2

....

یه باد اومد. از اون زوزه کشها که خیلی لای لباس آدم می پیچید و آدم سردش می شد. خانومی نگاهم کرد. راستی که موجود عجیبیه حتی التماس هم نمی کرد بغلش کنم. اینم از اتوبوس چهارم. این یکی از همه پرتره. شرط می بندم بوی دودش از همه گندتره. مردم بیکاری اند. همه ش توی اتوبوس به هم فشرده و آب لمبو می شن. تازه اگه یه کم شلوغ باشه و نزدیک قسمت مردونه وایساده باشی دیگه کارت تمومه. این دیگه واقعا غیر قابل تحمله. تو اون وضعیت فشردگی و بدبختی حالا باید مواظب نقاط حساست باشی تا از دست منحرفها دور بمونه. نمی دونم کی فکر میکنه دختر بودن آسونه؟ همین منو ببین اگه دختر نبودم امید داشتم بتونم باش برم. هرچند اگه نبودم قانونا این احساسو هم نداشتم. اما تو اتوبوس که واقعا غیر قابل تحمل و نفرت انگیزه. اه. این اتوبوسا امروز دیگه شورشو درآوردن. اینم جاست من قرار گذاشتم؟ توی ایستگاه اتوبوس. فکر کردم باید خیلی شاعرانه باشه. آخه داره می ره. سفر هم چیز شاعرانه اییه. البته من خودم خیلی با اینکه سفر شاعرانه ست حال نمی کنم. خالی بندیه. می دونی؟ سفر یه نفره و تنهایی کجاش می تونه شاعرانه باشه؟ حالا دو نفره ش یه چیزی. اینو حتی خانومی هم می فهمید. می دونم می دونم همیشه دیر می آد ولی اینبار خیلی دیر کرده. طوریش نشده باشه؟ خانومی خندید. می دونی چجوری به دنیا اومدی؟ باز خندید. بیخودی نخند. می دونم نمی دونی. منم وقتی به دنیا اومدم یادم نیست. هیشکی یادش نیست.

این پسره رو نگاه کن. خیلی قیافه باحال و بامزه ای داره. خانومی همچین به ش خیره شده انگار یه خیالهایی داره. باید مواظب خانومی باشم. خیلی سر به هوا شده. ولی پسره جدا خوشگله. موهای بلند باحالی داره. شکل سرخپوستهاست. البته سرخپوستها موهاشون صافه ولی مال اون خیلی هم صاف نیست. کیسه رو آوردم بالا و کلاهها رو درآوردم. همه شون رو گذاشتم روی پام رو همدیگه. یهو ویرم گرفته بود یه دونه از کلاهها رو بدم به این پسره. آخه خیلی ناز بود. یه کلاه که روی سرش می ذاشت باحال تر هم می شد. کلاهها رو یکی یه بار نگاه کردم. کم پیش می آد آدم این همه رنگ یه جا ببینه. دقیقا تعدادشو نمی دونم. تعدادشون اندازه ست. یعنی امیدوارم باشه. در هر حال آدمی که حتی خوابشو هم تعطیل کنه تو دو هفته بیشتر نمی تونه درست کنه. به پسره نگاه کردم. اون هم به کلاهها نگاه می کرد. لبخند زدم. گفت فروشنده ای؟ چقدر ابلهه، منصرف شدم. اگه اون می اومد سریع می فهمید جریان این کلاهها چیه. اون یادم داد که هر کلاهی یه سرنوشتی داره. همیشه صداش تو گوشمه. این کلاهو می بینی؟ سرنوشتش اینه که پیش من باشه. بیشتر از هزاربار گمش کردم ولی باز اومده پیش خودم. خیلی جالبه نه؟ ولی هیشکی از سرنوشت کلاهها خبر نداره که. از همون موقع تو فکرم بود. باید یه کاری می کردم برگرده چون جلوی رفتنشو که نمی تونستم بگیرم. باید یه کاری می کردم که نتونه مقاومت کنه. سرنوشت تنها چیزیه که ازش نمی شه فرار کرد. کلاه تنها چیزیه که سرنوشت داره. همه ی کلاهها رو گذاشتم تو کیسه. همه ش مال اون بود. تا نتونه مقاومت کنه. به خاطر سرنوشت یکی از اون کلاهها هم شده بالاخره بر می گرده. اتوبوس ششم هم وایساد. پسره رفت سوار شد. اولین قطره اشکم روی صورت خانومی چکید.

پایان
زمستان 83

یادمه این داستانو کادوی ولنتاین دادم به کسی که خیلی دوسش دارم. دارم ففکر میکنم خیلی دوسم داشت قبول کرد. الان دیدم چی کادو میدن و میگیرن. آره دیگه من باید همیشه فرق کنم. هه.

همین دیگه فعلا ...


 
 



٭ یک داستان رمانتیک و ...

کسی از سرنوشت کلاهها خبر نداره که

اگه نیاد چی؟ تو اون هوای سرد حتی فکر هم یخ می زد. واسه همین اصلا فکر نمی کردم. یعنی دقیقا هم نمی شد فهمید اگه نیاد چی می شه. خوب فهمیدنش هم لزومی نداشت. می شد منتظر بود. نه از ترس اتفاقی که از نیامدنش میفتاد. بلکه به شوق اتفاقی که از آمدنش میفتاد. شاید تنها چیزی که نمی توانست یخ بزند همین بود. همین شوق رو میگم. مثل آب نمک. نمک جدا چیز عجیبی است. وقتی نیست انگار یه چیزی کم است. خیلی ها بزرگترین اتفاق زندگی بشر رو کشف چیزهای بی ارزشی میدانند اما همین نمک را ببینید. یهو یه باد سرد اومد و منو از افکار و خیالات یخ زده ام بیرون کرد. خانومی رو محکم تر بغل کردم که کمتر سردش بشه. عجب هوای سرد قشنگی بود. سوز عجیبی داشت. با یه نگاه به آسمون فرق تابستون و زمستون رو می شد فهمید. و البته با دیدن اون آسمون خاکستری غم انگیز بدون هیچ ابر خوشحال و خندونی می شد فهمید من چرا زمستون رو دوست دارم. حتما میاد مگه نه؟ خانومه که بغلم نشسته بود یهو از جا پرید. هان؟! قیافه ی پیرو چروکیده ش که انگار صد سالش بود خیلی با مزه بود. مخصوصا با اون علامت سوال توی صورتش. آخه بعضی وقتا قیافه آدم شبیه علامت سوال یا علامت تعجب می شه. وقتی اینو می گفتم همه فقط می خندیدن. فقط اون ازم پرسید منظورم چیه. وقتی این سوالو پرسید قیافه خودش شبیه علامت سوال شده بود. منم خندیدم و گفتم اگه بدون اینکه قیافه تو تغییر بدی تو آینه نگاه کنی خودت می فهمی. اونم بلند شد و خودشو تو آینه نگاه کرد. بعد پقی زد زیر خنده و بعدش یه خورده با دقت به صورت خودش نگاه کرد. بعد برگشت و از من پرسید به نظرت من زشتم؟ جا خوردم. فکر کنم قیافه خودم هم در اون لحظه شبیه علامت سوال شده بود. البته نه علامت سوال. بیشتر شبیه علامت تعجب. به صورتش خیره شدم. آخه اون چشمها چطور می تونست زشت باشه. با اون چشمهای سیاه و مات که احساس نداشتن و یهو برق میزدن. تازه اونم یه لحظه کوتاه مثل یه ستاره و بعد خاموش می شدن. البته من هر وقت به صورتش خیره می شدم فقط چشمهاش رو میدیدم. حتما یکی به ش گفته بود وگرنه همینطور حرف یهویی حرف نمی زد. یعنی فی البداهه نمی زد تو سر خودش. عجیب بود. به پیرزن گفتم با شما نبودم خانوم و دوباره رفتم تو خودم. خانومی رو هم بیشتر به خودم فشار دادم. بنده خدا خانومی که بخاری نبود یا سگ یا گربه که گرم کنه. من باید اون رو گرم می کردم. یه کلاه از کیسه درآوردم و گذاشتم سرش. با اون موهای کاموایی که از زیر کلاه زده بود بیرون و اون لبخند شاد. شبیه گرتل شده بود. البته من یادم نمیاد گرتل بخنده. ولو یه لبخند. یعنی فکر کن با داداشت تو چنگ یه جادوگر اسیر باشی و کلفتیشو کنی. خنده دار نیس دیگه. آره خداییش شبیه گرتل نبود. شبیه یه دختر تو قصه ها شده بود. اصلا ولش کن مگه خود خانومی چه ش بود؟

اتوبوس با صدای عجیب غریبش به راه افتاد و دود بوگندوش رو کرد تو حلقم. این سومین اتوبوس بود و هر سه همین کار رو کرده بودن. این یعنی بدبیاری. امروز روز بدبیاری بود. اون هم واسه همین نمیومد. آخه بد نبود که بخواد بیاد. یا در حقیقت بیارنش. ولی وقتی اتوبوس جلوی آدم راه میفته و میره آدم دلش میگیره. آخه همه ش فکر رفتنو میکنه. فکر خداحافظی. فکر دور شدن. فکر سفر. می تونه گریه کنه اما نه. فایده نداره. همون دلگیری و دلتنگی اش کافیه. آخه اصلا الان جاش نیست. اون باید بیاد. خودم بهش گفتم. گفتم دیگه این آخرین باره. آخرین دیدار. اما اگه نیاد چی؟ به چشمهای گرد خانومی نگاه کردم. اونجوری که من بغلش کردم و به خودم فشارش می دادم چشماش از حدقه می زد بیرون. دیدم داره خفه می شه. گرفتمش جلوی روم و به ش خندیدم. اونم مثل همیشه لبخند شادش رو ولو کرد تو صورتم. موهای کاموایی شو با دستم مرتب کردم. تو باید سیاهپوست می شدی. بازم خندید. تو می گی میاد یا نه؟ باز خندید. اینکه همیشه اینجوری خدا بازی در می آورد و هر چی باش حرف می زدی هیچی نمی گفت گاهی لجمو در می آورد. سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم. به کسی که همیشه وقتی باش حرف نمی زنه و یه لبخند گشاد تحویلش می ده چی باید بگی؟ چشمم خورد به کلاه روی سرش. خنده م گرفت، اما زود خنده از صورتم محو شد. نکنه به خاطر کلاهه ست. نباید اون کلاهو بهش می دادم. آدم از سرنوشت کلاها خبر نداره که. گیرم سرنوشت کلاهه این بود که بره زیر ماشین. اونوقت اگه سر اونم توش باشه ... نفسم قطع شد. یه نگاه به کیسه ای که محکم لای پام نگهداشته بودم انداختم. کلاهو سریع از سر خانومی در آوردم توی کیسه انداختم. خانومی که فقط لبخند می زنه. ترسیدم همون کلاهی باشه که من دلم می خواد بره سر اون. آخه آدم نمی دونه هر کدومشون چه سرنوشتی دارن. ماشینها تند تند رد می شدن. هیچی مثل انتظار شیرین و مزخرف نیست. یعنی کوتاهش خیلی هم باحاله. طولانی که می شه گلو رو میسوزونه. دلو به هم می زنه. یعنی همه چی زیادش دل آدمو می زنه. شاید هم علتش این بود. من زیادی بودم و حالا دلشو زده بودم. چه می شه کرد؟ دیگه زیاد و کم بودن که دست خود آدم نیست. ولی اشکال نداره. اون کلاه کمکم می کنه. یه مدت که کم باشم بعد اون کلاه می آردش پیش من. این می تونست کاملا منطقی باشه.

....

اینم یه داستان. فردا هم قسمت دوم و خلاص تا برم داستان بعدی.

با یکی از دوستان داریم یه نمایشنامه می نویسیم یک حالی می ده.

حالا که تعطیلات تموم شده دوباره از یه دنیای خوب افتادم وسط یه دنیای مزخرف. دوباره برگشتم سراغ همون نگرانیهای مزخرف و بی فایده. حالم ازشون به هم می خوره. از همه چی. اااااااااااااااااااااه.

دیگه همین. فعلا ... .


 
 



٭ حسادت و واقعیت

حسادت یه چیزیه که تو وجود همه مون هست. همه مون سعی می کنیم انکارش کنیم اما همیشه بهش برخورد می کنیم. شاید به خاطرش دست به کارای احمقانه ای هم بزنیم و این موقع است که اشتباه می کنیم. من برای اینکه جلوی کارای احمقانه امو بگیرم همیشه به طرف میگم حسودی کردم.

بهش میگم این یه واقعیته و باید قبولش کنی. میگه آخه این تقصیر منه؟ میگم چه اهمیتی داره که کی مقصره دیوونه. چرا مغزتو الکی صرف تحلیل وقایع و پیدا کردن دلیلشون میکنی؟ مگه نه اینکه اگه ما خودمونو جای بقیه آدما بذاریم به این نتیجه میرسیم توی این شرایط ما هم همونجور عمل میکردیم و این خیلی اتفاق میفته؟ تازه ما همه آدما مثل هم نیستیم. ما توی یه خانواده های جدا توی محیطهای جدا با فرهنگهای جدا با پدر مادرای جدا و تربیتهای جدا بزرگ شدیم. پس دلیلی نداره که اگر ما توی یه شرایطی یه کاریو بکنیم یا نکنیم آدمای دیگه هم مثل ما عمل کنه. این واقعیته و باید اونقد ظرفیتهایخودمونو بالا ببریم که حقایقی که توشون تاثیر نداریم و قبول کنیم. وقتی هم که خودمون اشتباه میکنیم سعی کنیم تبعاتش را بپذیریم و دیگه تکرارش نکنیم. اگه خیلی می خوای آدم ردیفی باشی سعی کن جبرانش کنی. که معمولا توی اون گهای بزرگی که می زنیم تلاش مذبوحانه ست. تحلیل کردن وقایع اونم وقتی می دونیم ما تنها تاثیر گذار نیستیم کار احمقانه ایه پسر. آدم وقتی کار اشتباه می کنه خودش زودتر از همه میفهمه. اعترافش جرات میخواد. سرشو تکون داد. بد رفته بودم تو مخش.

عرض حال نوشته جعفر مدرس صادقی رو خوندم.خوب بود.

چشامو بستم و خندیدم. سال گهی بود. خوشحالم که تموم میشه. خوشحالترم که دیگه تکرار نمیشه.

مامانم هر چی سنش بالاتر میره عجولتر میشه. از 48 ساعت قبل از رفتن تمام حفاظای حیاط و تراس و اینا رو بست و 24 ساعت به رفتن اصرار داره واسه یه مسافرت 3 4 روزه اساس جمع کنم. ندیده که با همون لباسی که تنم بوده اردو رفتم.

همین دیگه فعلا ... .


 
 



٭ انجمن رولت روسی 18

مینا هم چیزی نمی گفت. من هم ساکت بودم. شاید خجالت می کشیدم. نمی دانم. به هر حال آن همچین جای سربلندی و افتخار نداشت. بی خیال شدم. به کارم مشغول شدم. همین که این همه مرخصی گرفته ام طی این چند روز و تاخیرهای زیاد، کارم را به هم زده بود. ناچارم فردا هم نیایم. اگر روز آخر باشد ترجیح می دهم مال خودم باشد. باید کارهای فردا را هم انجام دهم. سریع انجام می دادم ولی خیلی دقت نداشتم. بیخوابی دیشب اثرش را می گذاشت. اعداد را گاهی اشتباه می دیدم. ولی از آن مهمتر حضور مینا بود. دیگر به م آرامش نمی داد. گهگاه که وسط کارهایم نگاهش می کردم او هم همان لحظه نگاهم میکرد. لذتی شیرین مثل زمانی که توی پستی و بلندی جاده با سرعت بالای ماشین بالا و پایین می روی درون دلم قلقل می زد. اینطور وقتها همیشه اینطور می شوم. چاره ای نبود. او کنجکاو شده بود و من هم حرفم را آنطور که می خواستم نزده بودم. کاش می شد زودتر بگویم و همه چیز را تمام کنم. خسته بودم و دلم می خواست فرار کنم. حدودهای ظهر وقتی نگاهش کردم حواسش به کارش بود و انگار از من ناامید شده بود. شاید هم زیادی مشغول کارش بود. آن اعداد کارشان را خوب بلدند. حالا هم او را از من گرفته بودند. محو همان چشمها شدم. تا اینکه ناگهان سرش را از پشت مونیتورش بیرون آورد و نگاهم کرد. دستپاچه شدم. خیلی آرام لبخند زد. نه از آن لبخندهای شیطانی که معنی مچگیری می دهد. شاید می خواست آرامم کند. من هم لبخند زدم. نمی دانم چقدر گذشت ولی من می خواستم سالها به همان حالت بمانم. به چشم اشاره ای کرد که همان لحظه معنایش را نفهمیدم.راستش بیشتر جا خوردم. بلند شد و کیفش را برداشت و همانطور که نگاهم می کرد کامپیوترش را دستکاری کرد و مونیتورش را خاموش کرد و همان اشاره چند لحظه پیش را انجام داد و به سمت در رفت و از شرکت خارج شد. برای چند لحظه سر جایم میخکوب بودم. مغزم نمی کشید. طول کشید تا باور کنم منظورش این است که بیرون بروم. به دوروبرم نگاه کردم. همه به کارشان مشغول بودند. روراست بگویم؛ اگر تمام شرکت وحتی تمام دنیا هم میخ من شده بودند باز هم بیرون می رفتم. برای از دنیا بریده ای مثل من، برای کسی که صدای کلیک اسلحه را روی شقیقه اش حس کرده باشد اینطور نگرانیها مفهومی ندارد. بلند شدم و بیرون رفتم. چند قدم پایینتر جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بود و خودش را به تیترها مشغول کرده بود. خیلی آرام جلو رفتم. سرش را بلند کرد و با خنده سلامی کرد. سلام رفت ولی لبخند روی صورتش باقی ماند. با آن صورت زیبا و آرام می شد همه چیز را فراموش کرد. حتی جلسه فردا را. بیا یه کم قدم بزنیم. با هم راه افتادیم. میان کوچه های خلوت. دور از هیاهو و شلوغی میدان هفت تیر. برایمان فرقی نمی کرد. خب ... گوش می کنم. از من می خواست حرف بزنم. آخر چطور؟ از چه بگویم؟ نمی تونم. اینجوری نمی تونم. یعنی اصلا نمی دونم چی باید بگم. لبخندش دور نمی شد. حالت تمسخر هم نداشت. ببین ... من احساس کردم که حرفایی داری که می خوای بزنی. اینم بگم هزاریم که فرصت داشته باشی و هزاریم که حرف آماده کنی بازم توی لحظه تصمیم می گیری چی بگی. خودت هم می دونی. فقط هم تو نیستی همه اینجورین. راست می گفت. تصمیم گرفتم کمی از زندگی هفت ساله ام برایش بگویم نه از کمی عقبتر. از دوران دانشجویی و آواخر آن. اول با کمی من و من شروع کردم و بعد راحت تر ادامه دادم. نیم ساعتی برایش از آن دوران گفتم. از زمانی که لبخند، هنوز لبخند بود و هوا، هوا و درخت، درخت و زندگی، زندگی. از زمانی که اینجور تنها نبودم، رفیقی داشتم و دوستی و شادیهای هرچند گذرا.می توانستم ساعتها درباره ی آن دوران داستان سرایی کنم.می توانستم مطمئن باشم؛ برای جلب نظرش دروغ نمی گفتم.همه ش راست راست بود. از آن دختری که عاشقم بود و از دوستانی که تنهایم نمی گذاشتند. تا رسیدم به دوران تاریکم ساکت شدم. نگاهش کردم. در فکر بود. لبخند روی لبش کمرنگ شده بود. سرش را بالا آورد و گفت خب؟ هنوز ساکت بودم. نمی توانستم از این بغض فروخورده حرف بزنم. اشک توی چشمم جمع شد. به این راحتی که نمی شد همه چیز را گفت. به این راحتی نمی شد همه سیاهی ها را بیرون ریخت و پاک شد. هیچ چیز نمی گفت. به نظرم نمی خواست در این جنگ درونی دخالت کند و بی طرفانه منتظر نتیجه اش بود. گفتم دوشنبه ... میتونین ... اه ... نهارو با من بخورین؟ این اصلا حرفی نبود که انتظارشنیدنش را داشت. چرا؟ واقعا چرا؟ خوب همین امروز باید کار را تمام می کردم. اما اصلا نمی توانستم. آخه ... دیگه بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم. توی هفت سال بعد از دوران دانشجویی انگار خواب بودم. یعنی چیز زیادی ندارم که بگم. اما به هر حال ... باید بگم. الان نمیتونم. صدایم لرزید. برای همین بریده بریده حرف می زدم تا بغضم نشکند. چاره ای جز این نداشتم. از من چه انتظاری داری؟ از تو؟ هیچی. یعنی شما آرومم میکنین. دیگر هیچ چیز نگفت. من هم نگفتم فقط آخرش که جدا می شدیم خیلی ساده و معمولی گفت پس دوشنبه نهار مهمون شمام. و خندید. خیلی ساده و بی صدا. من هم لبخند زدم. او برگشت شرکت. من دیگر برنگشتم. آمدم خانه. خسته ام اما از طرفی دلم هم نمی آید بخوابم. هر چه باشد جلسه فرداست. دلم می خواهد فردا را در آرامش بگذرانم در خواب چون الان که مرگ را از همیشه بیشتر به خودم نزدیک حس می کنم، زندگی جز خوابی نیست که هدرش داده باشم. آخرش را هم باید مثل خودش گذراند. اگر هم نمردم می توان دوباره از داشتن روزهایی مثل امروز لذت ببرم. حقیقت این است که اگر بمیرم دلم برای چنین روزهایی تنگ می شود. اما از مرگ ترسیدن دیگر در وجودم نیست. تردیدی وجود ندارد. به زندگی و مرگ اعتقاد کامل دارم. زندگی و مرگ توام. مگر زندگی بدون لذت می شود؟ مگر مرگ جز زندگی روزمره خالی نیست؟ مگر چه چیزی جز روزمرگی روح را فاسد نمی کند؟ روزمرگی یعنی مرگ در هر روز. مرگ جز فاسد کردن جسم نیست اما وای به وقتی که جسمت درست باشد اما روحت فاسد. خاله ی امیر دوباره زنگ زد و گفت با امیر هماهنگ کرده و آدرس و تلفن مرا داده تا دوشنبه صبح سراغم بیاید. چه چیز می توانست مرا اینطور شاد کند. دیگر نمی خواهم چیزی بنویسم. ترجیح می دهم بقیه شب را تا سپیده صبح مشروب بخورم، کتاب بخوانم و فکر کنم. اگر قرار است فردا بمیرم ترجیح می دهم ساعات آخر را جدی زندگی کنم و بگذرانم. طوری که همیشه آرزویم بوده است. فعلا خدا حافظ تا 24 ساعت بعد.

****

کارآگاه پلیس سردرگم به صحنه خیره شده بود. جسدی که معلوم بود خودکشی کرده است اما مشکوک به نظر می رسید. حتی وصیت نامه اش هم موجود بود. نامه ی سر به مهری که هنوز بازش نکرده بودند چون منتظر بستگانش بودند. به هر حال دلیل خاصی برای خودکشی نبود. همانطور که دلیلی برای قتل هم نبود. کارآگاه هر روز با مرگهای زیادی رو به رو بود. چه مشکوک چه معمولی. دستور انتقال جسد را داد و نامه را از سر کنجکاوی باز کرد تابعد ماهرانه لاک و مهر کند. تنها یک جمله: کل نفس ذائقه الموت. نامه را در جیبش گذاشت. شانه ای بالا انداخت و در حالی که سیگاری آتش می زد از آپارتمان خارج شد.

پایان
زمستان 85

اینم از انجمن رولت روسی. از این به بعد تا داستان بعدی تموم شه دو سه تا از داستانایی که تا حالا اینجا نذاشتم می ذارم تا داستانم تموم شه. اینجوری هم بقیه راحتن هم خودم.

دنیا یه روز شبیه تو/ شبیه خواب تو می شه .....

بعضی وقتا آدم خسته می شه بعضی وقتا آدم ناامید میشه بعضی وقتا آدم تنها می شه ولی هیشکی تا حالا از خستگی و ناامیدی و تنهایی نمرده.

فعلا حرف خاصی نیست. تا بعد ... .


 
 



٭ خیلی دلم گرفته از خیلیا ... !

انجمن رولت روسی 17

خیلی محو تماشا شده بودم. یکجوری به وضعیتم می آمد. پسر سانتیمانتالی بعد از چند لحظه تردید و رژه رفتن جلویم، ناگهان ایستاد و گفت: آقا ببخشید، ساعت چنده؟ به ساعتم نگاه کردم. پنج دقیقه از هشت گذشته بود. گفتم. به خودم آمده بودم و تازه یاد قرارم با بچه ها افتادم. بلند شدم. تا رسیدم خوابگاه ساعت 8:20 بود. حامد دم در خوابگاه روی پله ها نشسته بود و سیگاری دود می کرد. به دیدن من لبخند زد. سیگارش را انداخت و در حالیکه بلند می شد زیر پا خاموشش کرد. بچه ها فکر می کردن دیگه نمی آین. توی چشمهام مستقیم نگاه کرد. اتفاقی افتاده؟ سری تکان دادم که اشاره ای نامفهوم و گنگ بود بین نه و نمی دانم. نمی دانم او جه برداشتی کرد ولی دیگر چیزی نپرسید. رفتیم بالا. وارد اتاق که شدیم بچه ها بلند شدند. شادی گذرایی را در صورت علی دیدم. چیزی نگفتم. خیلی آرام با همه دست دادم و نشستم. بوی مرغ بریان در اتاق پیچیده بود. رضا بلند شد و در را قفل کرد. سفره ای پهن کردند و پنج استکان و یک بطری نوشابه ی خانواده و مرغ بریان و نان باقی قضایا. حامد گویا چیزی یادش آمده باشد بلند شد. قفل در ر ا باز کرد و رفت و بعد از چند لحظه با یک کیسه مشکی برگشت و البته یخ. نشستیم پای سفره. حامد گفت: ای توی اون حواست رضا، هنوز برنامه نچیده درو قفل می کنی؟ پیر عسق با آدم چه می کنه ... مشنگ! و بعد هم بقیه برایش دست گرفتند جز علی که در آرامش فقط می خندید. آرامشش، تهی بود یا نبود، دلنشین بود. از درون کیسه مشکی، حامد بطری دیگری که شبیه به آب معدنی بود درآورد. پر واضح عرق بود. قطعا هم دست ساز. احتمالا ساقی دوران دانشجویی ما هنوز به همین شغل شریف مشغول بود. فقط کلاس کارش بالا رفته بود. زمان ما بطر بطر توی کیسه می فروخت. به این فکر خندیدم. آنها هم با من یا به من خندیدند. بطری دوم رفت جلوی علی. علی که از معدود دفعاتی بود که صدایش را می شنیدم، تعارف زد. گفتم: خودت بریز، من اینجا مهمونم. از اول نمی شد حدس زد علی ساقی این حمع است اما الان فکر میکنم فقط به او می آمد. پیک اول و دوم را به سلامتی جمع و رفقا زدیم. شومین هر کسی چیزی می گفت و پیکش را بالا می برد، رضا به سلامتی عشق، فرهاد به سلامتی مادر، حامد به سلامتی مرام، من به سلامتی زندگی و علی عجیبترین سلامتی را زد که در زندگیم شنیده بود. کمی مکث کرد، اشک توی چشمهایش جمع شد و به سلامتی خدا پیکش را بلند کرد. زدیم. عرق خوبی بود. خوش خوراک و گیرا. بوی کشمش می داد. از آن غرقهایی که توی دوران ما به راحتی پیدا نمی شد. پرسیدم و حامد توضیح داد الان هم به این راحتی ها گیر نمی آید. اما ساقی همان ساقی بود و فقط برای مشتری دائم، آن هم بالای قیمت، چنین چیزی را رو می کند. دوره عوض شده است ولی زندگی همان است که بود. بقیه عرق را با غذا خوردیم یکی یکی همه کنار رفتند.جز من و علی که ساقی با حال و اندازه ای بود. به هیچکس اضافه نداد. بعد هر کسی آوازی خواند. سر آخر هم به افتخار ساقی همه خواندیم. علی می خندید. ساعت حدود 12 بود که یکی یکی به حرف افتادند. از زندگیشان می گفتند. من و علی با هم کم کم می خوردیم. همه می گفتند جز من و علی. کم کم یکی یکی به گریه افتادند. جز من و علی. تصورش مشکل بود اما من در آن جمع احساس راحتی می کردم. دوستانم بودند. رفقا. نمی توان مطمئن بود ولی شاید جای امیر و بهرام و حمید را برایم پر کردند. حدود 2 بود که یکی به خواب رفتند جز من و علی. ساقی حواس جمعی بود. روی همه را کشید و آت و آشغالها را رفت و روب کرد و غیر از دو پیک خودمان و بطری عرق همه چیز را جمع کرد. بعد از اتاق بیرون رفت و با یک سه تار آمد. نشست برایم زد. برایم پیکی ریخت و الهه ی ناز زد. گریه کردم و پیکم را خوردم. بعد پیکی برایش ریختم. سه تار را گرفتم و امشب شب مهتابه برایش زدم و گریه کرد و پیکش را خورد. عرق پربرکتی بود. انگار تمام نمی شد. رفتیم کنار پنجره نشستیم و بدون حرف به آسمان خیره شدیم. نرم نرمک پیک زدیم. حدود ساعت پنج بود و آسمان سرخ که عرقمان تمام شد. بلند شد لباس پوشید و من هم. زدیم بیرون. خنکای صبح حالمان را جا آورد. اما سرم منگ بود و گاهی تلو تلو می خوردیم. مرا دنبال خودش کشاند تا کله پاچه ای. کله پاچه خوردیم. و چقدر زیاد. موقع برگشت زبان باز کرد که شما غمگینی. لبخند زدم ولی چهره ام هنوز اندوهناک بود. مدتها بود شیب مثل امشب، جمعی مثل این جمع، همپایی مثل تو و حالی مثل الان نداشته بودم. می ترسم این آخرینش باشه. حالا چهره ی او هم درهم بود. قدم زدیم. حدود ساعت 8 توی قهوه خانه ی کالج نشسته بودیم و قلیان می زدیم. برگشتیم خوابگاه. مستی دیگر از سرمان پریده بود. او خوابید و من گویی برای آخرین بار بود که بچه ها را می دیدم، یک یکشان را کامل از نظر گذراندم یادداشتی نوشتم. تشکر کردم و خداحافظی و بیرون زدم.

روز سیزدهم

فردا، جلسه ی بازی است. دل توی دل آدم بند نمی شود. فکر دوباره از سر گذراندن چنان لحظه هایی هم هیجان انگیز است و هم ترسناک. امروز هم روز ترسناکی بود. بعد از آن شب رویایی خسته ام. دلم می خواهد بخوابم. اما گاهی تبدیل کردن روزی به ترسناکی امروز به روزی هیجان آور، چنان شوری در آدم ایجاد می کند که شاید تا قرنها خواب از چشم آدم ببرد. به علاوه اگر امشب آخرین شب زندگیم باشد ترجیح می دهم با خوابیدن هدرش ندهم مگر اینکه برایم لذت بی پایانی داشته باشد. به هر حال فردا توی روز هم وقت دارم بخوابم. چون مرخصی گرفته ام. اگر فردا آخرین روز زندگیم باشد نمی خواهم با انجام آن کارهای مسخره هدرش دهم. همان اعداد بی روح و بی معنی را می گویم که همه چیز را زا من گرفته اند، حتی خودم را. شاید فقط شاید، به دیدن مینا بیارزد. یعنی می ارزد. اما می توان او را هم از دور دید. نمی خواهم درگیرش کنم. برای همین دوشنبه به نهار مهمانش کردم. شام را هم با امیر می خورم. خاله اش گفت یکشنبه آخر شب می رسد تهران. از دوشنبه صبح با همیم. شاید حتی جمع چهارنفره مان دوباره دور هم جمع شود. من و امیر و بهرام و حمید. صبح اول وقت سه شنبه هم با امیر می رویم شهرستان پیش مادرم. تمام آرزوهایم، چه کوچک چه بزرگ، برآورده می شوند. بعد از آن شب زنده داری و به نوعی شام آخر با بچه ها که تا صبح طول کشید، رفتم شرکت. نمی دانستم با چه رویی با مینا برخورد کنم. اول تصمیم گرفتم به روی خودم هم نیاورم که اتفاقی افتاده و بروم توی قالب قبلی خودم. تنها ایرادی که این کار داشت این بود که اگر مینا به کسی گفته باشد می خواهند کلید کنند و از موضوع سردرآورند. من هم حوصله ی حرف زدن و توضیح دادن ندارم. یعنی هیچوقت نداشته ام. این دیگر خیلی ربطی به این هفت سال ندارد. از کشف این موضوع خوشحال شدم. از اینکه فکر کنم صفتی دارم که ربطی به شرایط زمانی و مکانی ندارد. این می شود هویت. روی صندلی نشستم. دیر آمده بودم. مینا جلویم نشسته بودم. وضعیت شرکت مثل قبل بود. یعنی عادی مثل بقیه روزها. لااقل من که چیز غیرعادی تو ش ندیدم. کسی به من توجهی نداشت و من هم به کسی. به جز مینا که گهگاه نگاهش می کردم. او هم حواسش به من بود. گهگاه او هم نگاهی می کرد. مثل ترک روی دیواری که آدم تازه متوجهش می شود و حالا فکر میکند که آیا همیشه آنجا بوده است یا نه. نمی توانستم فکرش را بخوانم. جرات خیره شدن در چشمهای نازش را نداشتم. ...

آخراشه دیگه. قول می دم.

یه مدت عصبیم. نمی دونم چرا. سریع عصبانی می شم. تو خونه مخصوصا. صدامو می برم بالا و انقد بهم فشار میاد که حس میکنم صورتم بنفش میشه. اما خوشبختانه راهشو پیدا کردم. به زودی انشاالله.

نه اینکه فکر کنین فقط من عصبیم. امروز خودم به عینه شاهد سه تا دعوا بودم. که توی یکیش نقش اصلی، توی یکیش نقش جدا کننده و توی یکیش صرفا ناظر بودم.

- (با عصابنیت) موتور که حق نداره از توی پیاده رو بیاد ...
- مگه کوری نمی بینی خیابون یه طرفه ست؟ ...

اینم برگرفته از یکی از دعواها که تا ساعتها بهش می خندیدم.

یعنی حال استاده هم خراب بود. با عصبانیت برگشت گفت خرم تو طویله عر عر می کنه بقیه گوش می دن. شما چرا به عر عر من گوش نمی کنید. اینم از استاد ما.اونوقت مامانه می گه بی ادبی.

بگذریم که دلم میخواست یه چیزایی اینجا بنویسم ولی الان یادم نمیاد. یه سری عکس گرفتم که دو تاش از پیاده روهای تازه سنگفرش شده ی ولیعصره. همونا که اون آقا حجار کشیده بود و بعد شهرداری خرابش کرده بود.گویا این یکی از دستشون در رفته.به محض اینکه یاد بگیرم با موبایلم عکس بریزم رو کامپیوتر می زنم عکسا رو.

هیشکی نمی فهمه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم ....

خوابم میاد. فعلا ....


 
 



٭ انجمن رولت روسی 16

... یا لااقل نمی خواستم جلوی او سرازیر شود. با عجله و دستپاچگی از جیبم پول درآوردم و روی میز گذاشتم و بلند شدم و رفتم بیرون. از پشت سرم صدا زد: آقا ... ولی من باقیش را نشنیدم. فکر یکشنبه رهایم نمی کند. درست است که جلسه همین فردا نیست ولی من باز هم وقت کمی دارم که هم امیر را ببینم و هم مادرم را. تا یکشنبه هنوز خیلی مانده. بطری ودکا هنوز پر است. امشب را خوش است.

روز دوازدهم

صبح هنوز از مستی دیشب منگ بودم که تلفن زنگ زد. صبح جمعه معمولا کسی به من زنگ نمی زند. یعنی جمعه و غیر جمعه ندارد. کلا این تلفن ساکت است. فکر می کردم مادرم است. زن بود ولی نه مادرم. خاله ی امیر. حرف زدیم. مرا شناخت. یعنی یکی دوبار همراه امیر خانه شان رفته بودم. آن موقع مستاجر بودند و حالا مالک. از امیر پرسیدم. گفت که ازدواج کرده و حالا هم عسلویه کار می کند. چند روز کار، چند روز استراحت. دقیقا یادم نیست چند روز. گفت باش صحبت می کند اینبار بیاید تهران. می گفت خیلی وقت است ندیده اش و خودش هم دلش تنگ شده ولی قطعا نه بیشتر از من. بعد از کلی تعارف تکه پاره کردن رضایت داد قطع کند. من هم کاری نداشتم نشستم و به مینا فکر فکر کردم. برایم مهم نیست راجع به من و کارم چه فکر می کند. مهم این است خودم چه فکر می کنم. احمقانه باش حرف زدم. می توانستم صحبتهای عادی و روزمره و بی هدف برایش بلغور کنم. حتما گیج می شد. هر اتفاقی می افتاد از این افتضاح که بهتر بود. اما به هر حال مهم نیست. گذشته است. گذشته هم که دیگر گذشته است. نمی دانم فردا با چه رویی بروم سر کار. هوس کردم با مادرم تماس بگیرم. زنگ زدم. مثل همیشه چیز زیادی نداشتیم که به هم بگوییم. اوضاع آنقدرها خوب نیست. ولی بد هم نیست. حتی تعجب نکرد که زنگ زده ام. فکر می کنم با همه این حرفها حضورمان برای هم کافی است. خیلی طول نکشید. خداحافظی کردم. دلم گرفت. برای تنهایی خودم و او. بلند شدم. و وصیت نامه ام را باز کردم. دنیا را نمی توانم تحمل کنم و خودم را. هر چیزی که دارم برای مادرم. با اغراق گفته بودم چند سطر. به زور چند کلمه شده بود. هنوز هم چیزی نداشتم که اضافه کنم. الان می دانم که تحمل نیست. ولی همه مان باید یک روز بپریم. پس هر چه زودتر لب معشوق را ببوسیم بهتر. چون نمی دانیم کی می پریم. سه تارم را آوردم. زدم. نمی دانم چقدر یکی دو ساعت شاید. تلفن زنگ زد. این بار حامد بود. سلام آقا! من حتما باید شما رو ببینم. فردا پس فردا میرم شهرستان . امروز با رضا و علی و فرهاد می آیم قهوه خونه. حدود ساعت پنج. شما هم بیاین. نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. دودل بودم. همانطور که ساکت بودم چندتا نت نامفهوم زدم و آخر سر قبول کردم. خوشحال قطع کرد. بلند شدم و آهنگ زدم. دلم می خواست فریاد بزنم. دلم می خواست برای تجربه های نکرده ام مهلت بخواهم. اگر چیزی به اسم خدا وجود دارد باید الان کمکم کند. کمک می خواهم. نتهای بداهه می زدم. سعی می کردم شورانگیز باشد. اما غم عمیقی داشتم. تناقض عجیبی بود. شادی دانستن ارزش لحظه ها و غم از دست دادنشان. چاره ای نیست. مجبوریم تا زمان داریم نکرده ها را تجربه کنیم. نتهایم با این فکرها واقعا شورانگیز شد. لبخند زدم. یاد حزن چشمهای بهرام افتادم. حالا دیگر درکش می کنم. کاش همین امشب بازی می کردیم. بلند شدم و سه تار را سرجایش می گذارم. لباس پوشیدم و بیرون زدم. دلم می خواست راه بروم. به سرم زد تا نمونه پیاده بروم. آستینهای پیراهنم با بالا زدم. راه افتادم از خانه. توی خیابانها خلوتی ظهرهای جمعه موج می زد. چقدر خیابانهای تهران در این خلوتی زیباست. نسیم خنکی از سمت کوهها می آمد. شاید آخرین نسیمهای باقی مانده از بهار. آخرین نسیمهای فصل سرسبزی. یک بهار را از دست می دهم و نه ماه دیگر دوباره می آید. بی رحمانه است. باید چند جلسه ی دیگر بازی کنم تا چنارهای سرسبز خیابان ولیعصر را ببینم که روی خیابان خم شده اند و زیر تابش روخ بخش خورشید، ماشینها را می شمرند. از تجریش که سرازیر شدم سایه ی درختان را حس می کردم. الان هم سرسبزند ولی سبزی بهار با سبزی تابستان فرق می کند. از باغ فردوس که گذشتم وسوسه ی نشستن لحظه ای از ذهنم گذشت اما نشستم. ایستاده نگاهی انداختم و دوباره راه افتادم. چطور اینجاها را فقط به اسم شناخته ام. این دیگر جدا حماقت است. پارک وی، جام جم، پارک ملت، میرداماد، ونک، توانیر، ساعی، عباس آباد، تخت طاووس، فاطمی، زرتشت، خود میدان، طالقانی، دانشگاه که حالا دیگر به ولیعصر سرک می کشد، چهار راه. آه چقدر این خیابان زیباست. دلم می خواست باز هم پایین بروم. آن طرف تئاتر شهر توی چشم می زد. می توانستم آنجا را هم ببینم. نمی دانم چرا تئاتر شهر و پارک دانشجو به هم پیوند خورده اند. با آن شایعات حال به هم زنش. رفتم و روی سن روبروی تئاتر شهر نشستم فکر کردم. دوران دانشجویی دوران پرافتخارم بود که احترام زیادی برایش قائلم. اما هیچوقت به پای این ده دوازده روز نمی رسد. خصوصا این راهپیمایی آخر را اندازه کل دوران دانشجوییم دوست داشتم، چه یرسد به این هفت سال کوفتی آخر. روی سن استراحتی کردم و بعد رفتم سمت نمونه. راس ساعت پنج توی نمونه نشستم. هنوز نیامده اند. من باید همه چیز را ارزیابی می کردم. یک ارزیابی شتابزده. این دقیقا اسم راه پیماییم بود. باید لحظه ای می ایستادم، مناظر هر کدام از مکانها را با آن همه زیبایی به خاطر می سپردم و دوباره به راه می افتادم. چون ممکن بود دیگر نبینمشان و اگر هم زیاد می ایستادم و محو یک منظره می شدم، ممکن بود به همه شان نرسم. سلام آقا. بالخره آمدند. علیک سلام. نشستند و قلیان گرفتند. نمی دانستم چه کارم دارند. تا اینکه حامد گویی به نمایندگی از بقیه شروع به صحبت کرد. شاید هم چون ایده ی اصلی مال او بود این حق را برای خودش قائل شده بود. کمی از این در و ان در گفت و از اینکه درباره ی من بد فکر می کردند و از اینکه من باید آنها را ببخشم. همینطور آسمان و ریسمان می بافت که توی حرفش پریدم. حالا از کجا معلوم اشتباه کرده بودین؟ نطقش خشک شد. رضا با من و من شروع به صحبت کرد. ام ... باشه ... ام ... ما نمی دونیم ولی ... ام ... حداقلش اینه که ... ام ... شما یه کاری واسه ما انجام دادین. نمی خواستم به این راحتی وا بدهم. اینطوری حامد خیلی ضایع می شد. اولا که از کجا معلوم واسه خودم انجام نداده باشم؟ ثانیا که خوب که چی؟ برخوردم زیادی خشک بود ولی چاره ای نداشتم. نمی خواستم فکر کنند به خاطر کمکی که بهشان کرده ام طلبکارم. البته هیچ چیز به حرف زدن نیست، همیشه عمل آدم تعیین کننده است. علی و فرهاد به هم نگاه کردند. توی ذوق حامد و رضا زده بودم. شاید کار درستی نبود ولی به نظرم لازم بود. علی سقلمه ای به فرهاد زد. فرهاد از جا پرید و شروع به صحبت کرد. حقیقتش اینه که ... ما همیشه آخر ترم دور هم جمع می شیم و یه چیزی تو مایه های مهمونی راه می اندازیم. می خواستیم شما هم بیاین. حالا چه کار کنم؟ حامد و رضا به م خیره شده بودند. علی خیلی آرام پک می زد و کاری به اطرافش نداشت. باشه! هر چهارتا نفس راحت کشیدند و جز علی که لبخند کمرنگی زد همه خندیدند. غلام آمد و تشری به شان زد که قهوه خونه رو گرفتین رو سرتون. یواشتر. حامد دوباره نطقش باز شد که خب، آقا ما میریم دنبال سوروسات. ساعت 8 خوابگاه باشین. هر چهارتا قلیانشان را پیچیدند و با عجله رفتند. این هم یکجور محبت است دیگر. شاید اینطوری راحت شوند و بگویند که از خجالتم در آمده اند. نباید این فرصت را ازشان دریغ می کردم که نکردم. قلیانم را با خیال را حت کشیدم و به این فکر کردم که من برای خوشحال کردن آدمها مگر چقدر فرصت دارم؟ امیر را که میدیدم. می ماند مادرم و مینا. این نهایت خودخواهی است. اصلش زمانی است که با این بچه ها می گذرانم. از نمونه که بیرون زدم هوا هنوز روشن بود. رفتم سپید و سیاه. دخترک تنها نشسته بود. گرفته و بهت زده. یک لحظه خواستم بروم بنشینم و به درد دلش گوش کنم اما گویا نیامده بود که غصه بخورد. شاید برای زنده کردن شادیهای گذشته آنجا بود. شاد بود؟ نه شاد نبود ولی ... نمی دانم. اینطور نبود که چیزی دست و پایم را بسته باشد. نمی دانم از کجا ولی بهم الهام شد که می خواهد تنها باشد. آمده بود اینجا که تنها باشد. به هر دلیلی، حتی یادآوری گذشته. یا فراموشی اش. باید به تنهاییش احترام می گذاشتم که گذاشتم. بیرون که زدم دم غروب بود. هنوز تا هشت نیم ساعتی مانده بود. رفتم شمت چهارراه ولیعصر. همانجا روی جدولی در حاشیه ی خیابان نشستم. به گذشتن ماشینها از جلویم خیره شدم. قدیمها گذر عمر مثل گذر آب بود ولی حالا دیگر آنقدرها رود و جوی پر آب وسط شهر نیست که گذر عمر را به یادمان بیاورد. همین گذر ماشینها از خیابان یکطرفه بهتر است. ....

آره هنوز ادامه دارد.

قضیه مال آخرین چهارشنبه ماه رمضون بود که افطار رفتیم کله پاچه. زیر بارون تو چهارراه ولیعصر روی لبه ی یه باغچه نشسته بودم و منتظر دوستی بودم که گویا توی ترافیک بارون و قبل از افطار گیر کرده بود. یکی از بچه های قدیمی دانشکده که نویسنده هم هستو دیدم که هدفون توی گوشش بود و از چهارراه میومد بالا. به من که رسید سلام علیکی کرد و گفت باحاله. گفتم چی؟ گفت کلا همین دیگه باحاله و رفت. محل قرار که عوض شد رفتم چهارراه کالج و باز زیر بارون روی یه سکوی سیمانی که فکر کنم باقیمانده یه این تابلوهای تبلیغاتی استوانه ای بود نشستم. هشکی نیومد بهم بگه باحاله. دپ زدم.

حذف شد.

چهار روز تعطیل بود نفهمیدیم چطور گذشت. نه کار درست حسابی کردیم نه درسی خوندیم نه چیزی. چرا فقط یه داستان نوشتم به اسم تلقین. یارو میگه این انجمن رولت روسیتو تموم کن بعد. میگم این داستانه بد انگولکم می کرد. اگه نمی نوشتمش دیگه نمی نوشتمش.
داداشه یه پیام داده بود خیلی باحال:
دکتر احمدی نژاد اعلام کرد کمیته ای برای رفاه بیشتر مردم با عنوان کمیته ی تعطیلات غیرمترقبه تشکیل داد. انتظار می رود این کمیته روزهای قبل و بعد از تعطیلیها را تعطیل کند. جناب دکتر سپس افزود انشاالله تا پنج سال آینده ایران تعطیل ترین کشور جهان خواهد بود.
همین الانشم هستیم. هم از این لحاظ هم از اون لحاظ. وگرنه رییس جمهورمون این نبود. تازه اولش فکر کردم جدی جدی گفته. با افاضات این هفته ش اصلا ازش بعید نیست.

همین دیگه. فعلا ...


 
 



٭ انجمن رولت روسی 15 و باخت و ...

کمی اصرار کرد اما دیدم کم کم شک می کند. گفتم باشه پس شما بهشون بگین و شماره تلفن خونه و محل کارمو یادداشت کنین. تلفن را که قطع کرد احساس خوب دوباره دیدن امیر بهم جرات داد. لبخند می زدم. سرم را بلند کردم. چشمهای مینا را دیدم که به من نگاه می کرد. آمیخته با تعجب و کنجکاوی. همانطور با لبخند روی لبم خشک شدم. نگاهش را دزدید و خودش را مشغول کارش نشان داد. دستپاچه نبود. یا اگر بود اصلا نشان نداد. شاید بعد از صد سال می شد چشمهایش را فراموش کرد ولی نگاهش را هرگز. هر چقدر هم بگذرد نگاه را نمی توان فراموش کرد. سفارش غذا را دادم. کارهای عددیم رو به پایان بود. دلم می خواست زودتر بزنم بیرون. قبل از اینکه قهوه را بخورم بلند شدم. از شرکت زدم بیرون. نمی توانستم بمانم. اما از شرکت هم نتوانستم دور شوم. کمی این طرف آن طرف پرسه زدم اما دوتا کوچه هم دور نشدم. اگر دیگر برنمی گشتم چی؟ امروز پنجشنبه بود. اگر فردا انجمن جلسه داشت چه؟ یعنی می توانستم بدون حرف زدن با مینا بمیرم؟ قطعا نه. حدود ساعت سه بود که دوباره روی صندلی ام نشسته بودم. تلفنم زنگ زد. منشی بود. گفت یه خانمی به اسم گیل کش زنگ زد با شما کار داشت ولی نبودید. گفت بازم زنگ می زنه. چیزی در دلم فرو ریخت. شماره ای نذاشت؟ منشی گفت نه مهندس. تشکر نصف و نیمه ای و قطع کردم. اگر فردا جلسه ی انجمن بود احتمال ضعیفی داشت که امیر را ببینم. کمی ناامید شدم. کلا انسان در دو صورت جرات می گیرد. در اوج قدرت و در اوج ناامیدی. حالا امیر را نداشتم. مادرم را هم که نمی توانستم در این مدت کم برم ببینم. فقط مینا مانده بود. دوباره نگاهش کردم. مشغول کارش بود. روی یکی از کاغذهای جلویم آدرس سیاه و سپید را نوشتم و ساعت شش را هم. کاغذ را آرام هل دادم تا جلوی کیبوردش که تندوتند رویش می زد. اول به کاغذ نگاه کرد. بعد دستم را که برمی گشت دنبال کرد. آخرش هم با حالت پر از سوال به خودم نگاه کرد. چیزی نگفتم. حتی اشاره ای نکردم. فقط منتظر بودم. همانطور متعجب کاغذ را برداشت و تایش را باز کرد. آرام چشمهای زیبایش روی کلمات لغزید. دوباره با تعجب نگاهم کرد. سریع روی یک کاغذ دیگر نوشتم خواهش می کنم و همانطور گذاشتم جلوش. اینبار خندید. من هم لبخند زدم. سرش را یکبار آرام به سمت پایین تکان داد و همزمان چشمهایش را بست. حالا مشکل اصلیم شروع شد. نمی دانستم چه باید بگویم. هیچ ایده ای نداشتم. تا ساعت چهار را نمی دانم چطور گذراندم. مرتب توی فکر و رویاپردازی بودم تا شاید ایده ای به ذهنم برسد. وارد نمونه که شدم تمام این افکار با قلبم فروریخت. بهرام نشسته بود. مدتی بود که آنجا نشسته بود. مرتب پک می زد. رفتم کنارش نشستم. با دست چپ دست دادیم. خنده دار بود حالتم. از تشکیل جلسه می ترسیدم. لااقل خوبیش این بود که قرار را با مینا گذاشته بودم. بهرام چیزی نگفت. مثل روزی که انجمن را بهم معرفی کرد توهم بود. در نگاهش غم موج می زد. جان به لب شدم تا آخر زبان باز کرد. چطوری؟ هیچ احساسی در صدایش نبود. انگار مسخ شده بود. خوب. داشتم سعی می کردم خودم را برای برخورد اصلی و ضربه نهایی آماده کنم. برای وقتی که می گوید فردا. نمی خواستم ناراحت به نظر بیایم. یکشنبه بازی داریم. ساعت شش میایم دنبالت. آماده باش. خیلی خودم را کنترل کردم که نفس راحتی نکشم. باشه. جمعه کجا، یکشنبه کجا؟ امیرو پیدا کردی؟ برایش تعریف کردم تا کجا پیش رفته ام. البته به سبک خودم. کوتاه مختصر مفید. لبخند کمرنگی روی صورتش نشست. چشمهایش نمی چرخید. به یک نقطه ی نامعلوم که اصلا معلوم نبود کجاست خیره مانده بود اما حالت عقابی چهره اش حفظ شده بود. فعلا خدافظ. دستش را به طرفم دراز کرد. بهرام باید حرف بزنیم. من خیلی حرف دارم. صورتش حالت مغمومی گرفت. یکشنبه که اومدم دنبالت میایم اینجا و حرف میزنیم. تا اون موقع حرفهای بیشتری داری که بزنی. باش دست دادم. دیگر چیزی نگفت، رفت. با فاصله کمی از رفتن او حامد از در آمد تو. کمی مردد ماند ولی درنهایت گویی با خودش کنار امده باشد آمد و پیشم نشست. سلامی کرد و علیکی تحویل گرفت. قلیانش را به راه کرد. هیچ نمی گفت. من هم که مثل همیشه ساکت بودم. نمی خواستم فکر خاصی درباره من بکند. آخرش طاقت نیاورد. من قبلا هم شمارو اینجا دیده بودم. همیشه تنها میاین. خیلی دلم میخواست بدونم چرا. ولی ... پکی زد. شما هیچوقت با کسی صحبت نکردین. با ما هم. لبخند نزدم. برو سر اصل مطلب. کمی دست و پایش را گم کرد. خیله خب. چرا به رضا کمک کردین؟ هنوز نگاهش نمی کردم. بعضی چیزا دلیل نمیخواد پسرجون. نمی توانست جمله را هضم کند. منظورتونو نمی فهمم. طبیعی بود که نفهمد. او که تا به حال انتظار شنیدن صدای کلیک در حالی که یک ریولور روی شقیقه اش نشسته باشد را تجربه نکرده بود. شاید خودت یه روز فهمیدی. توضیحش به این سادگیا هم نیست. کمی ساکت ماند و پک زد. حالا از رضا چی میخواین؟ به ساعتم نگاه کردم. داشت دیر می شد. پوزخندی زدم. چی میخوام؟ حالا وقت ضربه نهایی بود. با آرامش شلنگ قلیان را پیچیدم. صاف توی چشمهایش نگاه کردم. هیچی. بلند شدم که بروم. شنیدم که هیشکی بی چشمداشت کاری نمی کنه. همانطور پشت به او شانه هایم را بالا انداختم و به طرف دخل رفتم. حساب که کردم به طرفش برگشتم و با خنده چشمکی زدم و بیرون رفتم. اما آن لبخند شاد زیاد دوام نیاورد. از نمونه که بیرون زدم تازه به یادم آمد که به طرف سیاه و سپید می روم. نمی دانستم چه می خواهم بگویم. نمی دانستم چه باید بگویم. نمی توان مطمئن بود که بار اولم است ولی مطمئنا از آخرین بارم خیلی گذشته بود. شاید بیشتر از هفت سال. وقتی برای بار اول کسی را میبینی دوتا حس متضاد داری. حرفهای زیادی داری که بزنی ولی هیچ حرفی نمی توانی بزنی. زود رسیده بودم دستپاچه بودم. ولی نه فقط کمی. زیاد هم نه. در حد معقولی دستپاچه بودم. عجب جمله ی عجیبی نوشتم. با همه ی اینا حس خوبی داشتم. مثل حس برآورده شدن آرزویی کوچک و دست یافتنی. وقتی می ترسی همین روزها مثلا تا یکشنبه بمیری از هیچی نمی ترسی. چیزی وجود ندارد که بخواهد دست و پایت را ببندد یا غصه دارت کند. دست به کارهایی می زنی که خودت هم سخت باور می کنی. من باید یاد می گرفتم. هیچ ارزشی نداشت اگر هزار سال هم زنده بودم و می خواستم ... . کسی جلوی میز ایستاده بود. سر بلند کردم. چشمهای خودش بود. بلند شدم. دستش را دراز کرد و با بی حواسی دست دادم. این مراسم اولیه مرا کمی به خود آورد. هات چاکلت گرفت. کنجکاو شده بود. باید زودتر شروع می کردم. احمقانه ترین شروع را انتخاب کردم. خب، حال شما؟ گفت مرسی خوبم. بدیش این بود که خودش هم کمکی نمی کرد. چند روزی نبودین نگرانتون شدم. ابروی چپش کمی بالا رفت و به مبل تکیه داد. چرا؟ کمی مکث کرد. توی این سه سال پیش اومده بود بیشتر از این هم مرخصی باشم. حتی تا یک ماه. یعنی سه سال است روبروی من می نشیند و من تازه دیدمش؟ چطور ممکن است؟ خنده ی خیلی کوتاهی کردم. خنده که نه، یکجور بیرون دادن با صدای هوا همراه با لبخند. چیزخنده داری گفتم؟ با تعجب نگاهم کرد. ببینین، فکر میکنم واضحه چرا نگران شدم، مگه نه؟ من زیاد عادت به حرف زدن ندارم. کمی مکث کردم تا کلمات بعدیم را مزمزه کنم که او گفت می دونم. همین منو کشونده اینجا. می خوام ببینم شما که اصلا با کسی حرف نمی زدین حالا چی می خواین بگین. اونم با این نحوه عجیب قرار گذاشتنتون. دیگر احمقانه شده بود. کاش به این قضیه آخر اشاره نکرده بود. خب منتظرم! چی باید می گفتم؟ سرم را چرخاندم. هات چاکلتش را آوردند و او شروع به هم زدنش کرد. نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم. سرم را هم که بالا می گرفتم نمی توانستم به چشمهایش نگاه نکنم. خودم را مشغول دایره هایی کردم که با قاشقش می ساخت وهمانطور خیره شروع به صحبت کردم. نمی دونم انتظار داشتی چی بشنوی یا در موردم چه فکری می کنی ولی حقیقتش اینه که من نمی تونم فراموشت کنم. توی این مدت که نبودی همیشه جلوی چشمم بودی. تو شرکت نشستن به خاطر نبودنت برام خیلی سخت بود. کابوسم جلوی چشمم زنده شد. پدرم و صدای شلیک گلوله. حالا هم نمی دونم چی باید بگم. اینجا اومدم که احساسمو بهت بگم. بغض کردم. برام مهم نیست باش چی کار میکنی ولی وظیفه م بود که بهت اطلاع بدم که چه احساسی نسبت به تو دارم. اشک چشمهایم را پر کرد. نمی تونستم هیچی نگم و بمیرم. هنوز نگاهم به قاشقش بود ولی دیگر نمی چرخید. نمی خواستم اشکم سرازیر شود ...

حال می ده اینجور خواننده رو بذاری تو خماریا... خداییش نوشتم باقیشو ... چیزی هم به آخرش نمونده. قبول دارم هم که زیادی طولانی شد. نظرخواهی رو هم که راه انداختم. خداییش دمم گرم.

طرف هنوز نمیدونه پرزیدنت یه کشوره. فکر میکنه هنوز سر کلاس با دانشجوهاش حرف می زنه که هرچی گفت گفت. بعد میگن چرا غرب فکر میکنه ما هنوز با شتر اینور اونور میریم:
احمدي‌نژاد هم‌چنين در پاسخ به اظهارات نمايندگان حاضر در جلسه گفت: اين‌كه مي‌گويند دو بچه كافي است، من با اين امر مخالف هستم. كشور ما داراي ظرفيت‌هاي فراواني است. ظرفيت دارد كه فرزندان زيادي در آن رشد پيدا كنند، حتي ظرفيت حضور 120 ميليون نفر را نيز داراست.
وي گفت: اين غربي‌ها خود دچار مشكل هستند و چون رشد جمعيت‌شان منفي است، از اين امر نگران هستند و مي‌ترسند كه جمعيت ما زياد شود و ما بر آنها غلبه كنيم، به همين خاطر مشكل خودشان را به ديگر كشورها صادر مي‌كنند.

یه سری کارهای بزرگ و کوچیک تو ذهنمه که انجام بدم. این ماه رمضونم که تموم شد. اون ماه رمضونم تموم شد. همه ی ماه رمضونا تموم شد. با همه ی روزه ها. حالا چی کار کنیم که زندگیمون یکنواخت نباشه همون کار بزرگا کوچیکا که اول گفتم.

حالا باختیم و اینا قبول ولی این گزارشگرتو مخی که گذاشته بودن جای اینکه از فن نیستلروی تعریف کنه از کاناوارویی تعریف می کرد که مسی خودشو روبرتو کارلوسو تو یه حرکت سوسک کرد. یارو تابلو ایتالیایی بود. روبینیو رو ول کرده بود چسبیده بود به کاپلو. آخه بگو اسکل این تیمو با این همه بازیکن تراز اول که نه تو دروازه نه دفاع نه هافبک نه حمله مشکل داره اگه دست مایلی کهن هم می دادی قهرمان همه جا می شد هیچی عمرا به ختافه هم نمی باخت. هیچی اعصابمون بیشتر از گزارشگره خرد شد. برگشته میگه قبلا هم بازیکن دفاعی خریده بودن. مثل والتر ساموئل. یارو از استاد اسدی هم بدتر بازی می کرد. زوری می خواست بگه کاپلو خداست. خداییش هر کی با این همه بازیکن تراز اول ضایع است ببازه. چیه می خوای بگی ما هم بازیکن خوب داریم؟ گودیانسن و ساویولا کجا فن نیستلروی کجا؟ اینیستا و دکو کجا امرسون و بکام و دیارا کجا؟ والدز کجا کاسیاس کجا؟ از نظر مهره همیشه قویتره رئال دیگه خداییش. حالا باز اگه رونیالدینیو رو فرم بود یا اتوئو بود می شد قبول کرد تا یه حدود زیادی برابریم. اما به هر حال به اشتباهات مربیمون در ارنج باختیم و به این همه بازیکن گل نزن. پایان رافت هم بود دو تا از اون توپا میرفت تو گل. اگه دروازه بان گرفته بود باز دلمون نمی سوخت می گفتیم دروازه بانشون خوب بوده. ولی همه شو زدن تو اوت یا از جلوی پای هم برداشتن. باختیم مبارک رئال و رئالیا ولی هر رفت یه اومدی داره. برگشت می بینیمتون. اما دلم یه جا خوب خنک شد. برگشته می گه ببینین کاناوارو چقد قشنگ فاصله رو رعایت می کنه تا از مسی دریبل نخوره ( هنوزکلامشمنعقد نشده مسی از بین کاناوارو روبرتو کارلوس رد میشه) و می خوره. من جاش بودم همونجا میکروفن رو به همکارم می سپردم و می رفتم خونه و تا آخر عمر به کار دیگه ای مشغول می شدم. مرتیکه ی ایتالیایی.

امیدوارم مشکلاتت هر چه زودتر حل شه. واسه ت دعا می کنم. اگه کاری داشتی بگو.فعلا ... .


 
 



٭ اندر حکایت فوتبال ...

به مناسبت بارسا رئال

امشب ال کلاسیکو ی بزرگه. بازی بازسلونا و رئال مادرید.دربی های بزرگی در سراسر دنیا برگزار می شه. از همین دربی بامزه ی خودمون پرسپولیس و استقلال – البته ما خودمون از اون پرسپولیس بازای تیر قبل از انقلابیم – تا سلتیک و رنجرز – نبرد قدیمی بین کاتولیک ها و پروتستانها در اسکاتلند – ولی هیچکدوم اندازه ال کلاسیکو عظمت نداره. شاید اولین دلیلش این باشد که دربی نیست. در حقیقت مردم ایران به هر چیزی سطحی نگاه می کنند. برای اونا این نبرد بین مثلا زیدان و رونالدینیو یا قبل از اون فیگو و ریوالدو یا قبل از اون رائول و فیگو یا همچین چیزیه. اگه دیگه خیلی بخوان عمیق ببینن جنگ کاپلو و رایکارد – عزیز و دوست داشتنیم – اما برای اسپانیا و کتالونیا – ایالتی که برای استقلال مبارزه می کنه و بارسلون مرکز اونه – قضیه یه مسابقه فوتبال ساده نیست. حتی یه مسابقه فوتبال با عظمت و بزرگ هم نیست. فریادهای خشک شده در گلو و بغض دفن قهرمانها و بزرگان کاتالونیا – همچون گابریل گارسیا لورکا – دوباره شعله ور می شود. سالهای اختناق ژنرال فرانکو برایشان یادآور می شه. سالهایی که کاتالونیا رو پر از گورهای دسته جمعی کرد. اهالی بارسلون کوچکترین فرصت برای انتقام از تیم ژنرال رو از دست نمی دن. در نیوکمپ بارسلون که با پلاکارد سپید و بزرگی به استقبال مادریدیهای مغرور می روند که رویش نوشته شده کاتالونیا اسپانیا نیست. اما هیچی برای ما هواداران متعصب بارسلونا قشنگتر و لذت بخش تر از این نیست رئال را در مادرید خرد کنیم. به یاد سه بر صفر فصل پیش. که اهالی نژادپرست و متحجر مادرید رو مجبور کردیم ایستاده برای ستاره ی سیاهپوستمان دست بزنن. تصویری که بیشتر ما رو به یاد فیلم سینمایی فرار به سوی پیروزی و صحنه ی ایستاده کف زدن سرهنگ آلمان نازی برای پله انداخت. اما امروز ستاره ی برزیلیمان سرحال نیست. اثری از اون دریبلهای کشنده و پاسهای ناگهانیش نیست. رونالدینیو ی دوست داشتنیمان گویی مریض است. حتی تعویض پویول – کاپیتان و دفاع با تعصبمان – در بازی با چلسی و سپردن بازوبند کاپیتانی به او هم نتوانست موتور پاهای جادوگرش را راه بیندازد. حال که اتوئو نیست تا مادریدیهای مغرور که – البته خوشبختانه – او را با بی ادبی و نخوت پس زده بودند را مات و مبهوت هنر گلزنی اش کند این بیماری رونی هم قوز بالا قوزه. قشنگی این بازی این بوده که هیچوقت این دو تیم تیمهای ضعیفی نبودند. حتی زمانی که بارسا بیمار بود و ستاره ای نداشت باز هم ضعیف نبود. از اون قشنگتر این که تماشگران هر دو تیم حاضر نیستن نمایشی مثل چلسی چهارشنبه داشته باشند. دفاع ده نفره و ضدحمله هایی با یک مهاجم و ... . امشب ما همه ی اهالی کاتالونیای اصیل و آزادیخواه به دعا نشسته ایم که رونی به پا خیز همه مان به تو احتیاج داریم. دوستت داریم بارسا و دوستت داریم رونی.

لایق لقب استادی

دیگه راحت می تونیم سرمونو بالا بگیریم و بگیم ما پرسپولیسی هستیم. یواش یواش داریم فصل قبلو فراموش می کنیم که چندم شدیم. حتی دیگه واسه مون مهم نیست این فصل آخر هم بشیم. مهم اینه که تیممون زلزله است. مثل زلزله تمام بازی حمله می کنه. پاس فصل قبل هم اینطور نبود. چون پاس اینقدر هوادار نداره. اما تو استادی پاتو هر جا بذاری تیمو متحول می کنی. استاد دنیزلی شما رو می گم. امشب انتقام بگیر از ناداوریهایی که در حقت شد. از اولین جامی که به زور از دستت درآوردن. می دونی خوبیش اینه که وقتی اینجور بازی می کنی توی یه بازی هم داور نمی تونه بازنده مون کنه. بازم سرنوشت بازی دست خودمونه. این چیزیه که تو به ما دادی استاد مصطفی. دوستت داریم نگران نباش.

خود فکری هم به خواب نمی دید یه روز کاپیتان تیم ملی بشه.


 
 



٭ انجمن رولت روسی 14

خانم جوان کمی فکر کرد. برایش توضیح دادم که گویا منزلشان اینجاست. یادش افتاد که خانه را از آنها خریده است. گفت تصادفا شماره منزل جدیدشان را هم داشته. البته اینطور که می گفت زیاد هم نمی شد به ش گفت جدید. چون سه سال پیش خریداری شده بود. شماره تلفن را به خاطر مبلغی از قرارداد که توافقی دیر پرداخت می شد نگهداشته بودند. تا زمانی که رفت دفترچه را بیاورد گویا افکار جدیدی به ذهنش خطور کرده بود. چون دوباره با سوظن پرسید حالا اصلا چی کارشون داری؟ خیلی کوتاه داستان را گفتم. یا قانع شد یا می خواست هرچه سریعتر مرا از سرش باز کند. شاید از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش دیده شود می ترسید. به هر حال شماره تلفن را داد. هر چی زنگ زدم جواب نمی داد. همینطور که مشغول نوشتنم سنگینی نگاهی را حس می کنم.فکر می کنم رضاست. شاید مضطرب است. خیلی می ترسد. درست مثل امیر. اما دیشب اوضاعش خوب بود. خوب مساله حل می کرد. حامد خون خونش را می خورد. کاملا از حضور من رنج می برد. شاید دلش می خواست خودش این کار را برای رفیقش انجام دهد. شاید هم زیادی بدبین بود. علی بچه درسخوانشان بود. ساکت و بی تفاوت. جدی. شهرام خیلی شلوغ می کرد. مرتب و با پررویی سوالهای جورواجور می پرسید.روی سوال هشتم یا نهم بود که آرام آرام وارد زندگی شخصیم می شد. من هم بد زدم توی ذوقش. بیشتر به خاطر رضا که وقتش محدود بود. بدجوری بهش خندیدند. حتی حامد. این یادگار دوران دانشجویی بود. می خواستند حال کسی را بگیرند می آوردنش سراغ من. وقتی می دیدم طرف شکست را قبول کرده راحت به طرف حال می دادم. با شهرام هم همین کار را کردم. از دلش درآوردم. سنگینی نگاهی که حس کردم مال حامد بود. بلند می شوم و دوری توی اتاق می زنم و دوباره جلوی پنجره می ایستم. ساعت کمی از شش گذشته است. شاید بعدا با حامد حرف بزنم. شاید امیر را ببینم. می خواهم بروم پیش مادرم. خسته شده ام. خوابم می آید. گشنه ام.

روز دهم

به رضا زنگ زدم همین الان. اگر بخواهی کسی را پیدا کنی و بدانی که خوابگاهی است راحت پیدایش می کنی. گفت امتحانش را خوب داده. خوشحال شدم. خیلی ساده و راحت. گویی خون درون شریانهایم قلقل می زد. دلم می خواهد بروم سه تارم را بیاورم و تا صبح بزنم.
یک ربع زدم. چون اگر نمی زدم حسش می رفت. اما باید باقی قضایا را هم تعریف کنم. خوابم می آید. خیلی هم خوابم می آید. صبح از پیش بچه ها که آمدم ساعت نزدیک به نه بود. رفتم نمونه و قلیان زدم. به یاد قدیمها. یادم هست حیلی پیش می آمد صبحها که همه سر کلاس بودند من تنها می رفتم نمونه. چون خیلی اهل کلاس نبودم. معمولا سر کلاس کتاب داستان می بردم. بالاخره یک جوری باید سرم را گرم می کردم. بعد از قلیان رفتم سمت شرکت. سرم هنوز کمی منگ بود. با اینکه قلیانی که کشیدم تاثیراتی رویش گذاشته بود ولی هنوز کمی منگ بود. وارد شرکت شدم و دیدم مینا هنوز نیست. دیگر معطل نکردم، یک روز دیگر مرخصی گرفتم و بیرون زدم. قیافه منشی که خیره خیره به ریش نتراشیده و لباسهای که از اتو درآمده ام نگاه می کرد دیدنی بود. حالا من هم بی آنکه بخواهم توی چشم می زنم. حالا در مورد من حرف می زنند. احساس خوبی بهم دست داد. یک احساس قدیمی . یادم افتاد قبلا چقدر دوست داشتم در موردم حرف بزنند. برای همین همیشه سعی می کردم مرموز به نظر بیام. چند بار دیگر زنگ زدم به شماره ی خاله ی امیر اما کسی برنداشت. رفتم زیر پل کریمخان و دو سه تا کتابفروشی که آنجا هستند را دید زدم. آخرش هم دو سه تا کتاب خریدم. سنگی بر گوری، نوشته ی جلال. همین امروز هم خواندمش. بقیه روز را هم خواب بودم.
یک ربع دیگر زدم. ویرش بدجوری توم افتاده بود.خیلی خوابم می آید هنوز. صدای رضا پر از شور بود وقتی حرف می زد. دلم برای امیر تنگ شد. خیلی وقت است که سپید و سیاه نرفته ام. دلم برای آن دختر و پسر تنگ شده.

روز یازدهم

نباید امروز اینطور می شد. کدام را اول تعریف کنم؟ به ترتیب شاید. نمی دانم. گیجم. گیج گیج. ظرفیتم پر شده است. صبح مثل همیشه بود. ریشم را تراشیدم. دوباره کمی به تیپم رسیدم. وقتی وارد شرکت شدم فکر می کردم مثل دیروز روز بی اثر و بی خاصیتی است. فقط دلم هوای مادرم را کرده بود. وسوسه شدم دو روز دیگر مرخصی بگیرم و بروم و بیایم. اما کارهای این دو روز قبلی روی هم انباشته بود. سریع شروع کردم. چون می خواستم زودتر بزنم بیرون. پس باید می جنبیدم. شماره ی گیل کش را دادم به منشی و گفتم هر نیم ساعت بگیرد وقتی برداشتند وصل کند. با اعداد تند کار می کردم. حالا می فهمم قبلا می تاوانستم کارهای یک روزه را در سه چهار ساعت صبح تمام کنم. اما چرا قبلا نمی کردم؟ شاید چون دیگر کاری نداشتم و بیکار می ماندم. حدود ساعت یازده سرم را بالا آوردم و میخکوب شدم. چشمهای بادامی مینا بود. مثل قبلا که جلویم بود. حالا آمده بود از هر جا که بود و دوباره همانجا نشسته بود. یک لحظه هیچ فکری نداشتم و هیچ حرکتی نکردم.چشمهای سیاه و زیبایش. شاید امروز از شرکت بیرون می رفتم دیگه بر نمی گشتم. سریع از جایم بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم. موهای مشکی و صافی که فرق کج داشت. به کجی راه هفت ساله من. بینی کوچولو و کشیده و بامزه ای داشت. لب و دهان به آن زیبایی ندیده بودم. چیزی در دلمفرو ریخت. می توانستم توی تمام این مدت فکر کنم طرف دیگر صورتش سوخته یا زخمی است و از ذهنم بیرونش کنم ولی الان چطور می توانستم؟ حالا که گل صورتش را دیده بودم چه کار کنم؟ جلوی روشویی ایستاده بودم وبه اینها فکر می کردم. توی آینه به خودم خیره شدم. قیافه ام بد نیست. جرا اینقدر می ترسم. ترس از چی دارم؟ مثل بچه دبیرستانی ها شده بودم. به خودم می گفتم فوقش می گوید نه. ولی خودم هم می دانستم این آخرش نبود. مجبورم روبه رویش بشینم. تازه وقتی می گفتم او هم دیگر می دانست و حواسش هست که نگاهش می کنم. آخرش فقط یک نه نبود. به زور سر جایم برگشتم. آسانتر از آن بود که فکر می کردم. همین بلند شدن را می گویم. نه کسی نگاهم می کرد نه اصلا برای کسی مهم بود. حتی خود مینا هم نفهمید. سرم را پایین انداخته بودم و همان کلنجارهای همیشگی ام شروع شد. باید می دیدمش. هر چه زودتر. ولی اگر می گفت نه چی؟ نمی توان راحت گفت هیچی. حتی اگر هم راحت هم بگویی صرفا گقتنش راحت است. آدم نمی تواند اینقدر راحت روی همه چی قمار کند. مگر اینکه بی خیال زندگیش باشد. نکته ی اصلی هم همین بود. ترس از مرگ باعث می شد بی خیال زندگی باشی. در همین فکر ها بودم که زمگ تلفنم از جا پراندم. گوشی را برداشتم. منشی بود. گفت بالاخره جواب دادن. وصل میکنم. یک لحظه می خواستم بگویم نه. ناگهان از وسط همه ی آن فکر بیرون کشیدنم و انداختنم وسط یک ماجرای دیگر. نمی شد بگویی نه. صدای زنانه ای از پشت تلفن گفت الو؟ کمی صبر کردم. مثل کسی بودم که تازه از خواب بیدار شده باشد و هنوز به محیط دوروبرش عادت نکرده. باید فکرم را منظم می کردم. الو؟ ... بفرمایید؟ با صدای گرفته ای گفتم الو. گلویم را صاف کردم و دوباره گفتم سلام خانوم. خودم را معرفی کردم و گفتم که با کی کار دارم. او هم توضیح داد که مستاجر گیل کش است ولی یک شماره تلفن ازشان دارد اما نمی تواند همینطوری اعتماد کند و به من بدهد. من هم داستانم با امیر را همانطور که برای آن خانم قبلی گفتم. دوباره تعریف کردم. خانمه گفت شما شماره تون رو بدین و اسمتون. من میگم خودشون باتون تماس بگیرن. حرفش منطقی بود ولی من وقتی برای منطق نداشتم. نمی خواستم قبول کنم. عجله داشتم. ...

همه ش فکر میکنم اگه خدا با دادن حاجات ما رو آزمایش می کنه، با ندادن حاجات هم ما رو آزمایش می کنه، جای ما همین تعداد موش آزمایشگاهی درست می کرد هزینه ش هم کمتر بود.

طبق آخرین اطلاعاتی که از عرش رسیده دعوای خدا و فرشته ها و شیطان سر لحاف ملا بوده. این گزارش فعلا و حالا حالاها حاکی است ... .

به سورنا می گم: عمو؟ خوب چرا روشنک جون اسباب بازیتو گرفت؟ بلافاصله انگار قبلا روش فکر کرده باشه گفت: خب آخه ... خب آخه بی تربیتن گیگه(دیگه).

خدا هم خیلی زحمت می کشه ها، از لحاظ استفاده که نه ولی از لحاظ طراحی و ساخت مخ آدمهای چتی مثل ما دقیقا همونقد وقت می بره و سختی داره که مخ نیوتن و انیشتین.

گفت: اگه از روی چهره می شد ته دل آدمها رو خوند من تا حالا باید سه چهار بار حبس ابد به م می خورد.

- بذار برم این سریاله الان شروع می شه.
- اونکه 20 دقیقه دیگه شروع می شه.
- نه این سریاله یهویی شروع می شه.

یه داستان فوق رمانتیک چند وقت پیشا نوشته بودم که واسه روز والنتاین کادوش دادم.سال 83 بود فکر کنم. میذارمش اینجا به زودی.

گاهی وقتا محبت دم دست ترین چیزه.

فعلا ... .


 
 



٭ دلتنگی های اسکل خیابان 22 وم

چیه؟ می خوای غرغر کنم؟هرگز.هیچوقت.دیگه هیچوقت از زبون من چنین چیزیو نمی شنوی.مطمئن باش.اونم اینجا.

انجمن رولت روسی نوشته شده آماده هست ولی شرمنده امشب حس و حال تایپ کردن ندارم.تازه یکی از دوستان هم که نظر داد گفت خیلی لوس و بیمزه است. اینم نظریه واسه خودش دیگه.

سحر که بیدار شدم هنوز سرم گرم بود.کتابو که گذاشتم جلوم گفتم چند صفحه شو می خونم خوابم می بره. ولی نبرد. با اینکه فیلمشو واو ننداز خورده بودم اما کتاب همیشه یه حال دیگه ای به آدم میده. انجمن شاعران مرده. عالی بود. هزار بار توی اون کتابفروشی رفته بودم ولی تا حالا ندیده بودمش. خیلی حال کردم باش. به نظرم همه باید بخوننش. حقیقتش اینه که من قبل از اینکه فیلمو ببینم یا کتابشو بخونم به بعضی از دستوراتش عمل می کردم.در هر حال واسه من که دیگه کم کم احساس پیری می کنم لازم بود تا دوباره یادم بیاد اصول زندگیم چیا بوده.

کتاب که صبح تموم شد یاد روزای زیادی افتادم. یاد اونروز که زیر بارون با ساره آب بازی می کردیم. اونروز که با یه پاکت بزرگ شیرکاکائو جلوی پنجره ش جولون می دادم و خیلی روزای دیگه. یاد اون مرغابیه افتادم که مال من بود. پیراشکی های میدون تجریش و خیلی چیزای دیگه. اون موقع اصولم خیلی فرق می کرد ولی بد تنزلی کردم. افتضاح بود. کاش می شد یه بار واسه یکی کامل توضیح می دادم. زبونم نمی گرده اینجا بگم. گوش نا محرم نباشد جای پیغام سروش.

خیلی فکر کردم این قیافه جدی جدی داره خسته کننده میشه. باید عوضش کنم.

عینک خوشبینی رو هم خریدم و امروز افتتاحش کردم. حالا دور بر نداریا هنوز بهش عادت نکردم.

دلم واسه کابوسهام تنگ شده. وقتی تو زندگیم نیستن یعنی خیلی زندگی لوسی دارم. تازه یه خرده از حشمت دور افتادیم. نمی دونیم در چه حاله. این چشم قشنگه هم که اصلا حرف نمی زنه.ولی درسامو می خونم تا چشم تو در بیاد. اون یکی هم که جواب نمی ده. این یکی هم آنتن نمی ده اون یکی همه ش گیر می ده. حال و حوصله خونه رو هم ندارم. تازه الانم آی گشنمه آی گشنمه آی گشنمه که نگو. فردا هم مامانه نیست و خودم تنهام. البته با بابام. اگه بابام سبیلاشو رنگ کنه کپ اون یارو باباهه می شه تو قصه های من و بابام. خیلی باحاله ها. تازه فردا هانیه توسلی میاد دانشگاهمون. می خوام برم روی سن واسه ش یه شعر بخونم و مخشو بزنم ... . واسه آجی کوچیکه که می گفتم گفت خوش به حالت. قطعا منظورش این بود که عجب مخ چتی داری. کم خرجی واسه خودت. این ماه رمضونم دیگه تکراری شده. سحر بیدار شدنا و نخوردن و ننوشیدن و افطار و دلدرد بعد از افطار و قهوه خونه نرفتن و همه اینا علی اسویه شده. اصلا حال نمی کنم. تازه این یارو موسی اومد یه پیشنهاد کاری به ما کرد و بعدش دودر کرد. بابام هم همینطور. حالا توی این هیری ویری نمی دونم این یارو یهو از کجا بلند شده گفته آقا دین و سیاست جداست. از فوتبال دیشب هم همه جام حز سرم درد می کنه. تاز ه ... .

همینجور بذاری تا صبح زر و غر می زنم.حق داره طرف می گه لوسه دیگه. خودم هم حالم به هم خورد ولی بهش احتیاج داشتم.فعلا ... .


 
 



٭ انجمن رولت روسی (13)

آن یکی خودش را جمع و جور کرد. راستش نیازی نیست که مزاحم شما شیم. خودمون از پسش بر میایم. مگه نه؟ به پسرک نگاه کرد. پسرک دودل بود. با تردید و درماندگی به چشمهای رفیقش نگاه کرد. در این فکر بودم که آیا اگر گفت نه باید زوری کمک کنم یا بی خیال شوم. احمقانه بود که می ترسیدند. خیلی هم احمقانه بود. وقتی تو خوابگاه می رفتیم تعدادشان حداقل چهار برابر من بود. از جیب کتم خودکار درآوردم و گوشه ی روزنامه ام را پاره کردم. اسم و شماره تلفنم را رویش نوشتم. ببین رفیق، من اصلا قصد مزاحمت ندارم. می خوام کمک کنم. چیزی هم نمی خوام. بعید می دونم بتونم با یه شب تو خوابگاه گذراندن آسیبی به کسی برسونم. اجبارت هم نمی کنم. این شماره تلفنمه. هر رو همین موقعها اینجام. حالا خوددانی. اگر به نتیجه رسیدی بهم خبر بده. پسرک گفت این نهایت لطف شماست. منم خوشحال میشم یه شب مهمون ما باشین. مرسی که من و دوستامو از این وضعیت در میارین. فردا همین ساعت اینجا هم دیگه رو می بینیم و بیشتر صحبت می کنیم و قرار سه شنبه رو می ذاریم. درونم می جوشید. دلم می خواست بالا بپرم و بخندم و شادی کنم. با دست چپ زدم پشتش و با دست راست با او دست دادم. پس فعلا. دوستش از لای دندانهایش چیزی به عنوان خداحافظی بیرون داد. دمق و دلخور بود. از نمونه که در آمدم نفس عمیقی کشیدم. شاید این همان چیزی بود که باید یاد می گرفتم. حواسم پرت بود. تاکسی نگرفتم. پیاده راه افتادم. سرم را بالا گرفته بودم و به همه نگاه می کردم. شاید می توانستم به بعضی از این آدمهای گرفته و ناراحت کمک کنم. به آن پیرمرد که خیلی تو خودش است یا آن خانمی که بچه اش را بغل کرده و به زحمت راه می رود یا آن پسربچه که جلوی نمایندگی جورابان چهارراه ولیعصر ایستاده و فال حافظ دستش است و از پشت شیشه به لباس تیم محبوبش نگاه می کند. یا آن خانم تنها که مغموم است، گویی به جای دیگری تعلق دارد. حداقل کاری که از دستم بر نیاید می توانم به حرفشان گوش بدهم. این کمترین کاری است که ازم بر می آید. قدم خوبی برداشتم. از خودم راضیم. توی این فکر بودم که الان آن دو دانشجو درباره ی من بحث می کنند. دوست داشتم ریز مکالمه شان را بدانم. در همین فکرها بودم که نرده های سبز دانشگاه تهران را دیدم. از سیاه و سپید یا سپید و سیاه یا هر چی که اسمش بود رد شده بودم. غلظت آدمها در اینجا بیشتر است. آدمهای زیادی از کنار هم می گذرند. رفتم ضلع جنوبی خیابان. مثل هفت هشت سال پیش که با امیر می آمدیم و آنقدر می گشتیم تا دو سه تا کتاب خوب پیدا کنیم. کل آنجا را گشتیم. چیزی نخریدیم اما خوش گذشت. فقط جای امیر خالی بود. فردا می روم سراغش. بعد هم برگشتم خانه. به فردا که فکر میکنم سرزنده می شوم. خوشحال می شوم. فقط کسی نیست تا شادیم را با او تقسیم کنم یا تنهاییم را. هیچ کس، حتی بهرام. حتی مادرم.

روز هشتم

و خدا ژرژ را آفرید. امروز که می نویسم همه شبه فکر ژرژ و قیافه معصوم و بانمکش هستم. همان ژرژ فیلم روز هشتم. کمی حس می کنم ناچارم مثل او رفتار کنم. درسته که همه چیز طبق نقشه پیش نرفت اما خیلی خوب بود. روز پرتلاشی بود و این برای من خوب بود. هرچند الان به شدت خوابم می آید. امروز قبل از خروج از شرکت سراغ منشی رفتم . با چشمهای از حدقه در آمده و صورتی که یک علامت سوال بزرگ توش موج می زد بهم خیره شده بود. حق هم داشت. من تا حالا اصلا پیشش نرفته بودم. باز هم حرفی باش نزدم. فقط برگه ی مرخصی فردا را روی میزش گذاشتم و بدون هیچ توضیحی در بهت گذاشتمش و بیرون آمدم. کسی به من کاری نداشت. مرخصی زیاد طلبکار بودم. یعنی حق خودم می دانستم. هر چند اگر حقم هم نبود هم توی این وضعیتم چاره ای ندارم. باید بالاخره مینا را دیدم ولی سوال کردن از منشی درباره ی او خیلی احمقانه به نظرم رسید. توی نمونه آن چند دانشجو بودند. هر چهارتا. سلام علیک کوتاهی کردم و نشستم. پسرک خودش را معرفی کرد. رضا. آن دوستش که دیروز هم همراهش بود حامد و دو نفر دیگر علی و فرهاد. آن دو نفر حرف نمی زدند اما به دقت گوش می کردند. کنجکاوی در نگاهشان موج می زد. انگار یک سفینه همین الان در نمونه فرود آمده بود و من ازش پیاده شده بودم. حامد سخت مشغول قلیانش بود. پک های عمیق می زد و هیچی نمی گفت. آشکارا شاکی بود. حتی نگاهم هم نمی کرد. چندتا سوال پرسیدم که بدانم رضا در چه حدی است. قرار فردا را گذاشتیم. قرار شد نهار را نمونه بخوریم و بعد برویم خوابگاه. اینطور خوب بود. صبح می روم به آدرس امیر و ظهر نمونه و بعد از ظهر خوابگاه تا شب.
خوابم برده بود. یک ربعی روی کاغذهایم خوابیده بودم. دستم می لرزد. کابوس دیده بودم و از خواب پریده بودم. توی یک بیابان بزرگ و بی آب و علف، خسته و تشنه می رفتم. از دور سرسبزی دیدم. به زحمت دویدم و خودم را به آنجا رساندم. عده ی زیادی آنجا بودند. گویی نمایشی را می دیدند. به جهت نگاهشان روی سن را می دیدم. همه می خندیدند. روی سن یک آشنا بود. پدرم. تنها. نمی خندید. گریه می کرد. با یک کت فراک سفید و پیراهن سفید و شلوار سفید. خودش هم مثل روحها سفید بود. دستش پشت کمرش بود. ناگهان از پشتش یک ریولور درآورد و روی شقیقه اش گذاشت و شلیک کرد. نمی دانم چرا اینقدر ترسیدم. همه چی از ذهنم پرید.

روز نهم

دم صبح است و هوا گرگ و میش. لب پنجره ی خوابگاه نشسته ام و به پنجره های روبه روم نگاه می کنم. منتظرم ببینم آخرین پنجره ای که روشن می شود کدام است. سرم از بی خوابی دیشب منگ است. مدتها بود از این شرایط زندگی دور بودم. بچه ها خوابیده اند تا کمی ذهنشان استراحت کند. دلم سیگار می خواهد. همانجا که نشسته ام توی خنکای سحر سیگار دود کنم یا پیپ یا قلیان. کلا دود. اصلا احساس خستگی نمی کنم. ترم دو سحرهای زیادی را با امیر می نشستیم دو طرف پنجره و حرف می زدیم. تازه با هم رفیق شده بودیم. آن موقع هم منتظر می ماندیم تا آخرین پنجره روشن شود. آخرش هم بی خیال می شدیم و می رفتیم دنبال صبحانه. نمی دانم امیر الان کجاست. دیروز صبح رفتم دنبال آدرس خانه ی خاله اش. شرق تهران، حوالی نارمک. اول که طرف کلی بازی درآورد تا حاضر شد جوابم را بدهد. خانم جوانی بود که بچه اش را بغل گرفته بود. با نگاه پر سوظنی بهم خیره شده بود و سرتا پایم را برانداز می کرد. محو بچه کوچکش شده بودم. فکر می کنم احساس بدی داشت. نمی خواست با من حرف بزند. سریع فامیل شوهر خاله ی امیر را آوردم وسط. کمی شل شد. گویا به نظرش اسمی آشنا می آمد اما یادش نمی آمد کجا شنیده است. حقیقتش هم این اسم از یاد آدم نمی رود. گیل کش. یک پنجره ی دیگر هم بیدار شد. از پنجره کنار می آیم و دوری در اتاق می زنم.اینها خیلی سیگار کشیده اند ولی من لب نزدم. گاهی ترجیح می دادم با وسوه ها زندگی کنم و با تسلیم نشدنم زنده نگاهشان دارم. تقریبا همه ی عاداتم در حال برگشتنند این هم همینطور. چشمهایم را کمی می بندم. دلم میخواهد بخوابم ولی نمی توانم. می دانم حامد هنوز از دیشب دلخور است. ساعت به شش نزدیک می شود. این چند سطر را که بنویسم می روم صبحانه بخرم.

دیگه چاره ای نیست. حالا که دارم به زندگیم نظم میدم این وبلاگ هم باید یه کم نظم داشته باشه.

دلم برات می سوزه بچه. اون شیشکی بستنات و اون رفتار بچه گونه ت چیزی واسه م باقی نمی ذاره جز دلسوزی.چون نه خشمه نه ناراحتی هیچ نمود بیرونی نداره. خیالت راحت باشه. ادامه بده کوچولو.

امروز کلی از هم ورودیهامو دانشگاه دیدم. دیدار تازه کردن با اونایی که یه موقع سر یه کلاس با هم می نشستیم خوبه.

تو هم که همه ش سریع از دستم ناراحت می شی. این درسته؟ به خاطر یه خرده تاخیر در جواب دادن. بی خیال بابا دنیا باحال تر از این حرفهاست.

حالا این وسط تو یکی چرا تحویل نمی گیری مونده ام.

دمت گرم داداش. ما که خیلی نوکرتیم.

می گما امروز داشتم توی نت می چرخیدم یه وبلاگ با حال کشف کردم. طرف خیلی توپ می نویسه. اسمش عامه پسنده. ببین بخون حالشو ببر.

یکبار امتحان کافیه، لطیفه....

آقا داریم درس می خونیم خفن. خیلی جالبه. هیچ فکرشو نمی کردم توی این وضعیت اینجوری بتونم درس بخونم.

ننه فری داستان انجمنو خونده بود و خوشش اومده بود. آدم این برخوردا رو که می بینه خوشحال میشه و دلش می خواد بازم بنویسه. البته قبول دارم که خیلیها هم ممکنه باشن که کلی ایراد بگیرن بهش حرفی نیست. آدرس میل من اینه.خوشحال می شم بخونم. حتی بد بدهاشو:
beedemajnoon@yahoo.com

همین دیگه. فعلا ... .


 
 



٭ انجمن رولت روسي 12

روز ششم

امروز روز تنهايي ملال آور بود. نوشتن اين سطور برايم سخت است. حتي خاطرات هم به سراغم نيامدند. مينا هم نبود. اوضاع شركت بيش از حد عادي بود كه فكر حادثه اي ناگوار بلرزاندم. نمونه هم چيزي براي عرضه نداشت. يونس نبود. بهرام نبود. آن دانشجوها هم نيامدند. سياه و سفيد هم چيزي نداشت. از آن دختر و پسر هم خبري نبود. حتي تنها نيامده بودند. بعد از آن ديروز پرحادثه امروز زيادي طبيعي بود. شايد بهتر بود امروز روز اول باشد تا ششم. امير در پس زمينه ذهنم نشسته بود. نقشه هايي برايش داشتم. نقشه هايي كه هنوز خام بودند. در حقيقت روياپردازيهاي كوچك و ذهن گرايانه ي ساده اي بودند. چون همه شان به گام اول نقشه بستگي داشتند و نتيجه اي كه از آن مي گرفتم. شايد بهتر بود در اين فرصت ذهنم را درگير اتفاقات ديروز كنم. بايد بدانم از زندگي چه مي خواهم. بايد پيدايش كنم. اين مكتوب فكر كردن هم كمك زيادي مي كند. نمي دانم چرا اما اعتماد به نفس بيشتري مي دهد. هنوز هم سردرگمم. هنوز هم نمي دانم. يكجور غفلت به قدمت كل بشريت!! اين خود بزرگ بيني توهمي بيش نيست. فعلا احساس تنهايي ملال آوري مي كنم. احساس مي كنم بايد پنجره هاي خانه را باز كنم و در هاي ذهنم را و دريچه هاي قلبم. كلا تمام وجودم. احساس نياز مي كنم. مي خواهم دوست داشته باشم و دوست داشته بشوم. مي خواهم. فكر عذاب آوري دارم. كه خدا چقدر مي خواسته از اين حالت پيشگيري كنم. از هدر دادن زندگيم. از فكرهاي اندوهبارم. از هفت سال اسفبارم. از اينكه دنياي كوچكي داشته باشم. قلقلك داغ و شوري را كه روي صورتم مي غلطد حس مي كنم. بايد دنبال نشانه هايي بگردم كه به شكل كوركننده اي در گذشته ي تاريكم مي درخشند. از فردا بايد دنبال نشانه هاي جديد باشم. ترس اينكه نمي دانم اين نشانه هاي چيستند عذابم مي دهد. مي ترسم دوباره از دستشان بدهم. و اين بار ديگر زيادي سخت است. چون مي دانم عمرمان چقدر كوتاه است. قطره ي اشك غير منتظره ام صاف مي افتد روي كلمه خداي چند سطر بالاتر. اين ديگر تحمل ناپذير است. ...

پنج دقيقه زار زدم. خوبي تنهايي اين است كه مي تواني راحت پنج دقيقه زار بزني و اشك ها و مخاط بيني ات را پاك نكني و بگذاري با صورتت قاطي شود و به كسي توضيح ندهي. اشكالش اين است كه آغوشي نداري تا در آن آرام بگيري. هيچكس نيست. شايد چندين سال پيش امير اين كار را مي توانست برايم بكند. يا حتي اگر مي خواستم دخترك. اما الان كسي نيست. از تنهايي متنفرم. از تنهايي مي ترسم. از اين تكرار بي حدوحصر مي ترسم. از زندگي مي ترسم. حتي از ترس هم مي ترسم. دوست دارم سخنراني اول جلسه سر لشگر را در ذهنم مرور كنم. اما ذهنم خالي است. گويي در فضاي بسته اي گير افتاده است. اين گريه بر سر مزار خودم بود. گويي تمام اين هفت سال را مي خواستم بشويم. روز هفتم براي زود رسيده بود. روز استراحت. استراحتي ملال آور و سخت.

روز هفتم

تب دارم. گرمايش مطبوع و زندگي بخش است. نمي دانم چرا ولي از اينكه تب كردم خوشحالم. مدت زيادي بود كه تب نكرده بودم. شايد هم دليلش امروز بود. مي خواستم با بهرام تماس بگيرم و بگويم چه كار كردم ولي نتوانستم پيدايش كنم. در تمام مدتي كه اعداد را چك مي كردم ذهنم درگير بود. به اين فكر مي كردم كه بخوانم. دوباره. كه بزنم دوباره. از آن شب شام آخر ديگر نزده بودم. عملا سه تارم گوشه كمد خاك مي خورد. چقدر دوست داشتم به جاي كمد از كلمه گنجه استفاده كنم ولي گذشته است. مثل تمام اين هفت سال. بالاخره گذشته است. به عبارت دقيقتر ديگر گذشته است. اما مي شود دوباره نوشت. عملا سه تارم گوشه گنجه خاك مي خورد، استفاده از لحظات به همين سادگي است. اما بايد جانت را قمار كني تا دريابي. اينكه همواره اين حقيقت جلوي چشمت است. در تمام لحظاتي كه كار مي كردم، به چيزهايي كه دوباره بايد انجام بدهم و سطوري از زندگيم كه دوباره بايد بنويسم فكر ميكردم. چقدر جاي عشق و دوستي و محبت در زندگيم خالي است. به خاليي همان صندلي خالي كه امروز هشت ساعت تمام توي ذوقم مي زد. زماني كه كارتم را مي كشيدم كه بيرون بروم لحظه اي ترديد كردم كه دليلش را بپرسم. فقط به اندازه ي لحظه اي. مگر چه اتفاقي مي افتاد كه مي پرسيدم؟ درست نبود. احساسم مي گفت اگر بپرسم لذت اين انتظار از زندگيم مي رود. چقدر شيرين و زيبا مي شد وقتي بعد از اين انتظاري كه نمي دانستم چقدر طول مي كشد چشمهاي مينا را مي ديدم. نمونه اما حال و هوايم را عوض كرد. تازه قليانم چاق شده بود و داشتم از طعم هلو لذت مي بردم و با دودش بازي مي كردم. دود را حلقه مي كردم. هرچند در كوران هوا خيلي درست در نمي آمد. دوتا از آن چهار دانشجو تو آمدند. جايي نزديك به در نشستند. با من فاصله داشتند اما كم و بيش صدايشان را مي شنيدم. مكالمه همان رياضي مهندسي بود. امتحانش چهارشنبه بود و پسرك ناراحت بود و غصه مي خورد و رفيقش دلداريش مي داد. بابا بيخيال. خودم بهت ياد مي دم نگران نباش. پسرك سرش را تكان داد. آخه نمي شه خودت توي اين سه روز سه تا امتحان داري. من خوندم اينا رو ولي تو نه. دوستش خنده اي با دهان بسته كرد. تو به اونش چي كار داري؟ اما پسرك زير بار نمي رفت. راضي نمي شد با اينكه يكبار افتاده بود خودش پاس كند و دوستش درس ديگري را بيفتد. قليان را برداشتم و بهشان نزديك شدم.در فكري عجيب دست و پا مي زدم. فكرم را دنبال مي كردم. هنوز ترديد داشتم. صداي سرلشگر را مرور مي كردم تا به فريادي تبديل شد. مهمترين زمان حال است، مهمترين شخص كسي است كه روبروي شماست، مهمترين كار نيكي كردن به اوست. همان لحظه مي دانستم كه اين جمله آشناست. مال يكي از داستانهاي تولستوي بود. حالا راخت در ذهنم مي درخشيد. سريع بايد تصميم مي گرفتم. بدون مقدمه شروع كردم. دوست عزيز! من مي تونم بهت درس بدم. نگران هم نباش چون رياضي مهندسي فول فولم. درضمن امتحان هم ندارم. آن دو دانشجو با چشمهاي گرد شده نگاهم مي كردند. خودم هم از به زبان آوردن چنين جمله اي در چنين جايي به چنين كساني تعجب كردم. وقتي ديدم از بهت بيرون نمي آيند برايشان توضيح دادم كه من فارغ التحصيل همان دانشگاهم و رياضي مهندسي هم خيلي خوب بلدم. حتي الان هم هنوز همه را در ذهن دارم چون توي دوره دانشجويي با چند نفر ديگر هم كار كرده بودم. چيزي كه بيش از همه رويش تاكيد داشتم اين بود كه بدون هيچ چشمداشتي اين كار را مي كنم و براي آنكه مشكلي از بابت سوظن پيش نيايد پيشنهاد كردم به خوابگاه بروم. پسرك هنوز چيزي را كه مي شنيد درست هضم نكرده بود و دوستش نيز با شك و سوظن بهم نگاه مي كرد. بايد جديت خودم را نشان مي دادم. خيلي سريع توضيح دادم كه انجام اين كار برايم خيلي مهم است و از اينكه پسرك اين فرصت را در اختيارم قرار بدهد خيلي ممنون مي شوم. هنوز ناباورانه نگاهم مي كردند. پرسيدم كدوم خوابگاهي؟ با لحني كه به سختي مفهوم بود جواب داد همايونپور گفتم اگه فردا همين ساعتا بياين، اينجام. بعدا مي بينمتون. راستي اسمت چيه؟


 
 



٭ اینم میگذره


اول از همه می خواستم از انجمن بنویسم ولی چون دارم میرم مشهد و ممکنه اونجا دسترسی به اینترنت نداشته باشم نتونم بنویسم و دوباره تو وقفه میفته چیزی ننوشتم.
بذار یه بار دیگه موضوعو بررسی کنیم. من آدم پستیم که دهن تو و خیلیای دیگه رو سرویس کردم، چند نفرو هم به صورت عاطفی به چاه دادم، حضورم باعث میشه که تو و خیلیای دیگه معذب باشین. ناراحتین نمی دونم چرا ولی ناراحتین. یه عده هم حضور من بلاتکلیفشونه می کنه. از جمله خودم. فکر میکنی راه دیگه ای وجود داره؟ من که پیدا نکردم.
واسه این عکس هیچ شرحی ندارم.
کتاب بچه های بدشانسو دارم میخونم. جلد 11. خیلی شیرینه. این روزا تنها مخدریه که پیدا کردم.
یه روز توی دفتر یادداشت کوچیکی که بابابزرگم همیشه تو جیبش داره، لا به لای شعرها و جملات قصار و چندین و چند اطلاعات تاریخی با ارزش یه جمله دیدم که خیلی باعث تعجبم شده بود. خدایا دیگر دعا می کنم برای مرگ. اون موقع داشتم برای کنکور درس می خوندم. خیلی ذهنمو به خودش مشغول کرد. من هیچی ازش نفهمیدم. همه ش فکر میکردم چه بابابزرگ عجیبی. چرا آدم باید چنین دعایی بکنه؟ ولی حالا که حودم هم این کارو میکنم خیلی چیزا واسه م جا افتاده. کلیه معادلات زندگی همه ی دوروبریهام که من پارامترش باشم فقط و فقط در یه صورت حل میشه. اونم حذف منه. بدبختی از فاکتور گیری ساده و اینا خبری نیست. باید معادله رو پاک کنی و دوباره بنویسی. این بار بدون من. همه چی حل میشه. خیلی بهش فکر کردم. هنوزم میکنم. اگه هیچ راه حل دیگه ای به ذهنم نرسید همینو انجام میدم.
همین فعلا ... .


 
 



٭



با عرض سلام

از کسایی که داشتن انجمن رولت روسی رو می خوندن عذر می خوام.حقیقتش اینه که حدود ده روز پیش داستانمو به یه صاحب نظر نشون دادم و اون چندتا ایراد اساسی ازش گرفت که خیلی خورد تو ذوقم. هر چند گفت ادامه بدم اما دو سه روز طول کشید تا تونستم خودمو مجاب کنم که تا آخرش بنویسم. اما بعد یه پست طولانی نوشتم و همه چیو توضیح دادم که از شانس بدم بلاگر خوردش. بعدش دو سه روز اکانت اینترنت خراب شد و طبیعتا نتونستم بیام. بعدش هم دو سه روز سفر بودم و حالا در خدمت شمام. به زودی قسمتهای جدید انجمن رو می نویسم. می خوام یه برنامه منظم واسه وبلاگم بذارم.

توی عکس بالا یه غلط فاحش املایی هست که بهش اشاره شده. یه غلط دستوری هست که همون لغت آزاد هست که اگه قبل از اسم اومده و صفته چرا فارسیه اگه اسمه که چرا قبل از اسم اومده خلاسه که این دانشگاه آزاد نه تنها از دولت بلکه از هفت دولت آزاده.

این مدت دچار بیماریه ترس از تاریکی شدم و چون شبها نمی خوابم تا صبح می ترسیدم و بعد می خوابم اما بعد از مسافرت گویا خوب شدم.همه ش فکر می کردم یه هیولا از تو تاریکی میاد سراغم. هیچیمون به آدم نمی ره.فکر کنم اعصابم خیلی تو فشار بود.اما دیگه گذشت.

خیلی بده که آدم از زندگیش درسای دوباره بگیره. نه به خاطر اینکه دوبار واسه یه تجربه هزینه می ده. به این خاطر که زندگی تکراری میشه و من حالم ازش به هم می خوره.

اون شب لب دریا نشستم و با خودم فکر کردم. با اینکه چشم قشنگه و حشمت دوروبرم رو گرفتن که تنها نباشم و غصه بخورم اما من غصه خوردم. واسه خیلی چیزا و خیلی کسا. تهش یکی دوتا تصمیم گرفتم. اولش اینکه خودمو آماده کنم که توی چند ماه آینده از زندگی انصراف بدم. یعنی همون خودکشی خودمون. دومیش هم اینه که از فرصت کوتاه باقی مونده استفاده کنم تا از زندگیم لذت ببرم. در همین راستا تصمیم گرفتم دیگه تورو نبینم. یه چیزی هم رک و راست بهت بگم. بخشیدمت. اما این مال اون دفعه بود. تو نمی تونی هر وقت خواستی بیای و بخوای زندگی منو خراب کنی. از اونجایی که اون شب هم گفتی حرف نزن و حتی تحمل شنیدن خوب و اوهوم رو هم نداشتی منم حرفی بهت نمی زنم. بدرود.

همین دیگه فعلا ... .


 
 



٭ انجمن رولت روسی 11

... او هم اسلحه را به بهرام رد کرد. بهرام. پورتوس پر حرارت. دلم نمی خواست بمیرد. او که غم همه ی نامردیها را می خورد. او که آن همه دوستش داشتم. همو که بعد از پس از بحثهای فراوان باز هم حرف خودش را می زد. در کمال بی منطقی. به خاطر دنیای متفاوتی که از من داشت برایم جذاب بود. صدای چرخیدن خشاب را شنیدم. برگشتم نگاهش کردم تا برای آخرین بار زنده ببینمش. اسلحه را به شقیقه تکیه داده بود. نمی توانست حالا که بعد از مدتها پیدا شده بود برود. نمی توانست دوباره تنهایم بگذارد. نمی توانست حالا که حس می کردم به او نیازمندم برود. نمی توانست ... کلیک. نفس راحتی کشیدم. از جیب بغل کتم دستکش را بیرون آوردم. آنقدر درگیر مراسم شده بودم که فراموش کردم آنرا بپوشم. با خونسردی عجیبی که ازش انتظار نداشتم منتظر بود تا دستکش را بپوشم. دلم ودکای روسی می خواست. همانطور که دستکش را دستم می کردم دور میز را نگاه کردم و نگاهم به انتهای پر شیشه ی ودکا گره خورد. شیشه را برداشتم و محتویات آن را که خیلی زیاد نبود اما پیک سنگینی محسوب می شد را سرکشیدم. داغم کرد. دلهره ی سختم را به دلپیچه ای تحمل ناپذیر تبدیل کرد. جرات نداشتم به کشی نگاه کنم. اسلحه را که از بهرام می گرفتم نگاهی گذرا به سرلشگر انداختم. لبخند مسحورکننده ای روی لبش بود. شاید حاکی از تحسینش بود. نگاه بهرام اما محزون بود. غمی سرشار. شاید او هم نمی خواست منی را که تازه یافته بود از کف بدهد. اسلحه را گرفتم قطرات عرق را روی صورتم حس می کردم. خشاب را چرخاندم و اسلحه را روی شقیقه ام گذاشتم. دلم می خواست چشمهایم را ببندم. بستم. یکبار که بیشتر زندگی نمی کنم. بگذار این لحظات آخر را آنطور که می خواهم زندگی کنم. بدون ترس. اما چشمهایم مینا را دیدم و بعد نگاه محزون بهرام. سرم لحظه ای گیج رفت و اسلحه از شقیقه ام منحرف شد. چشمهایم را باز کردم. اسلحه را تراز کردم. قلبم به شدت می تپید و کل غذا و ودکا خودشان را با پیچش های دلم بالا و پایین می زدند تا دربیایند. رمقی برایم باقی نمانده بود اما این لحظات را باید می گذراندم و چه بهتر که سریعتر انجام می شد. شقیقه هایم می زد و چشمهایم سیاهی می رفت. ترس قی کردن محتویات معده ام مرا به حرکت وا می داشت. تمام نیرویم را جمع کردم. چشمهایم را بار دیگر به هم فشردم و ماشه را چکاندم. آخرین فکرم این بود که اعضای انجمن پیش خودشان فکر میکنند که طرف چه سیرکی بازی میکند. این ادا اطوارها دیگر چیست؟ صدای کلیک خیلی بلند بود و آرامش بخش. دهانم خشک شده بود. بهتر از آن بود که دیگر تر نشود. حالا فرصت برای زندگی بود. اسلحه را به حمید که روبه رویم نشسته بود رد کردم. احساس می کردم سبکم.مثل گناهکاری که ناگهان می فهمد بی گناه است. این ریولور مثل رود رادن بود. همان که یحیی تعمید دهنده گناهان یهود را در آن می شست. حالم دگرگون شده بود. دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود. انگار باری را از روی دوشم برداشته باشند. مثل کودکی تازه متولد شده سبک بدم. زندگی دوباره. این را جدا مدیون بهرام بودم. حالا کم کم حس می کردم هدف تشکیل انجمن را. صدای کلیک دیگری را شنیدم. صدا وا ضح بود. به وضوح همانی که خودم مسببش بودم. حالا می توانستم سرم را بالا بگیرم و بگویم این زندگی می تواند زیبا باشد. درست مثل همه چیز دم رفتن ارزش اصلیش را رو می کند. زندگی به زیبایی بازیهای کودکی است. به زیبایی پنهان شدنها. نقشه کشیدن برای گمراه کردن گرگ بازی قایم موشک. به زیبایی یک گل رز صورتی وسط باغچه. به زیبایی باغ چمنکاریی که دورتادورش را نرگسهای سفید احاطه کرده اند. سرم از مستی سنگین بود ولی حواسم خوب کار میکرد. الکل در خونم می چرخید و حواسم را به کار می انداخت. ششمین کلیک را هم شنیدم. صدای سرلشگر در گوشم بود. قمار سنگینی است ولی موثر. مرا جذب خودش می کرد. ما هم مثل کودکان بازی می کردیم. قایم موشک ولی با عزرائیل. نقشه ای در کار نبود. می توانستی امیدوار باشی نبیندت که اینطور با آغوش باز به استقبالش می روی. نوبت سرتیپ بود. سریع کارش را تمام کرد و کلیک. می توانستم به خوشبختی ایمان بیاورم. حال با خیال راحت عرقم را پاک کردم. خسته بودم و می خواستم بروم. مثل یک اعدامی که از کنار چوبه دار بازگشته باشد. سرلشگر دوباره شروع به صحبت کرد. دوستان بازی امشب نیز تمام شد. اما ساعتهایی از زندگی ما باقی است. اکنون می دانیم چگونه باید آنها را بگذرانیم. از اینجا به بعد شما می توانید هر طور یاد گرفته اید زندگی را بگذرانید. موفق باشید. هرکس می خواهد برود. مثل بچه دبستانی ها زمانی که زنگ آخر می خورد با حرکتی هماهنگ دستکش ها را درآوردیم و وصیت نامه ها را جمع کردیم. به بهرام نگاه کردم. لبخندی زنده داشت. به گرمی دستش را روی شانه ام گذاشت. می دونسم سربلند می شی. بعد با نگاهی گرم ادامه داد حالا جوابتو گرفتی؟ با اعتماد به نفس سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. امید مثل جرقه ای در قلبم بالا و پایین می پرید. با هر تپش انگار لذت نفس کشیدن را تجربه می کردم. لذت زندگیی را که هفت سال است از خودم دریغ می کنم. سرلشگر به طرفم آمد. دست چپش را به طرفم دراز کرد و با دست چپ با هم دست دادیم. گفت حالا نظرت چیه گروهبان؟ با حاضر جوابی گفتم هیچ ارتشی چنین قدرتی ندارد. خندید. جواب هوشمندانه ای بود. از امروز باید به چیزهای زیادی فکر کنی و این هوشمندی به دردت می خورد، پسرم. چشمکی زد که به چهره ی مردانه اش حالتی بچگانه و شوخ طبعانه می بخشید. حرفش ناگهان مرا به وحشت انداخت. وحشت اینکه اگر می مردم چه؟ اگر بازی بعد بمیرم؟ می خواستم زودتر از این محل دور شوم. بهرام منو می رسونی خونه؟ از نگاهش همچنان جسارت و زندگی می بارید. می خوام یه بطر از این ودکاها ببرم. می شه؟ به سرهنگ اشاره کرد. با سرهنگ دست دادم. ازش اجازه گرفتم و بعد از خداحافظی با انجمن رولت روسی با بهرام به خانه آمدم. از سر شب با تنهایی نصف بطر را سر کشیده ام اما نتونستم فراموش کنم.به وحشتم غلبه نمی کردم. حال که لذت زنده مانن را تجربه کرده ام باید زندگیم را رو به راه کنم. اما نمی دانستم چگونه. می دانستم باید کاری انجام دهم. کارهایی که از این زندگی محنت بار جدا شوم. اکنون به خوبی می دانم که فرصت به کوناهی نفسی است که فرو می دهم. نیم ساعت پیش همه چیز را بالا آوردم. ساعت حدود 2 است. امروز همه ش دلم هوای امیر را داشت. باید پیدایش کنم. باید مینا را ببینم و مادر خسته ام. برای خوابیدن هم خیلی دیر شده است. باید هر چه زودتر بخوابم. فردا باید شرکت بروم. اما این وحشت را چه کار کنم؟ قبل از هر کاری باید این وحشت را کنا بگذاریم. فردا باید افکارم را منظم کنم. بدون مستی و بدون ودکا. آیا فردا می توانم نفس بکشم؟ اما امشب می دانم زندگی فرصت پرارزشی است.
اینم از روز پنجم.داشتم فکر میکردم این نویسنده های سریالهای نود شبی چه می کردن.خداییش دیگه
من یه آیس پک می خوام.
مامانم بیدار شده میگه هنوز نخوابیدی؟ میگم والله رفتی واسه من غذا بیاری حدود 4 ساعتی میشه منتظرم.

امروز هم یکشنبه بود و فوتبالو عشق است.

آخ آخ داشتم از خواب می مردم ولی این قسمتو نوشتم و امیدوارم مرامم برای شما قابل درک باشه. نوکرتونم.

من خیلی خوابم میاد.چیزی ندارم بگم. فعلا ... .


 
 



٭ انجمن رولت روسی 10

چهره های آدمهای مختلف جلوی چشمم می آمد و محو می شد. صورتها برایم بزرگتر از اندازه ی واقعی بود. چیزی که به یاد دارم فقط پیک اول بود. وقتی پایین رفت و توی مسیرش داغ کرد و شست، دلشوره ام برای چند لحظه برطرف شد. احساس قدرت می کردم. اما نمی توانستم افکارم را جمع کنم. از یک جریان و یک چهره به جریان دیگر و چهره ی دیگر در رفت و آمد بودم. تا به چهره ی گریان پدرم رسیدم. ثابت ماند. بغض کردم. دیگر مشروب نخواستم. گشنه بودم. شام را هم سرگرد سرو می کرد. تصویر بامزه ای بود با آن قیافه و هیبت شام سرو کردن. از جزئیات میز شام چیزی زیادی خاطرم نیست. آن موقع جدا به نسئه خوری افتاده بودم. مدتها بود که اینطور غذا نخورده بودم. فقط یادم هست که لب به جوجه کبابها نزدم. خیلی وقت بود که کباب گوشت آن هم به این متنوعی نخورده بودم. کوبیده بود و برگ و کباب تیکه. غذا را که می خوردم یاد مادرم افتادم. یاد عیدها که سفره ی رنگین می چید. یاد خودم که با بی مهری کم می خوردم. برایش آرزوی خوشبختی می کردم. چه آرزوی بیهوده ای. مثل یک درخت پرمیوه وسط کویر گیر افتاده بود. پدر که مرد خیلی تنها شد. منی که تنها فرزندش بودم خیلی کم سراغش را می گرفتم. شاید او تنها کسی بود که درکم می کرد. اگر امشب برای همیشه ترکش می کردم چقدر ناخلف بودم. کسی را که هیچوقت گله ای از من نکرد. از هیچکس نکرد. معتمد محل است و سنگ صبور همه. دوست داشتم فریادش بزنم. کمک بخواهم. اما من هم مثل او بودم. هیچوقت گلایه نمی کردم. نه مثل او نبودم. او متواضع بود و من مغرور. شام هم تمام شد. سرلشگر با صدایی محکم عجیب به چهره اش می آمد گفت: لحظه ای که منتظرش بودیم فرا رسید. ترس از مرگ مانند خورشیدی در دلتان طلوع می کند و اصول بی قاعده ی زندگی را به تمسخر می گیرد. تنازعی برای بقا نیست. اکنون زمانی است برای آنکه تنهای تنها با کارنامه ی اعمالتان در محضر بی مثال خودتان حاضر شوید. محضری مقدس، همپای محضر خدا. روشن بینی که این خورشید برایتان به ارمغان می آورد چراغی می شود تا در تاریکی راهتان را پیدا کنید. سرتیپ بلند شد و رفت. چنان که گویی این بلند شدن و رفتن را از روی غریزه انجام می داد. همه در خودشان فرو رفته بودند. ناامیدانه فکر می کردم این لحظات آخر زندگی است. فرصتهای آخر. زندگی ام را چون کتابی باز مرور می کردم. حتی مستی ام نیز زایل شده بود. حتی الان که می نویسم نیز قلبم به تپش هراس انگیز افتاده است. گویی می خواهد با فریاد به همه ی دنیا بگوید چه بر من گذشته است. احساسی به قدمت سید محمد عبدالله تا کنون مرا در هم می پیچاند. اصول حاکم بر دنیا را به سخره گرفته ایم. تنازع برای بقا را. همانجا با خودم عهد کردم در کنار بقیه برادروار زندگی کنم و به احساساتم احترام بگذارم نه اینکه سرکوبشان کنم. و از همه مهمتر رویایی داسته باشم. رویایی. حتی اگر زیادی رویایی باشد. سرتیپ جعبه ی منبت کاری شده ای آورد. و درش را باز کرد. دقت کردم که لرزشی در دستانش ببینم اما نبود. عزم و جسارتی بی مانند داشت. گویی در غریزه اش بنیادین شده بود. دلم ودکای روسی می خواست اما عاداتم هنوز دست و پاگیر بوذ. ریولور مشکی بود با دسته ای که با چرم تزیین شده. سرلشگر از جا برخاست. گفت: گروهبان فرود بزرگمهر قیام کنید. قبل از شروع بازی باید سوگند وفاداری یاد کنید. سوگندنامه تان را بدهید. سوگندنامه را در حین بلند شدن با دست پاچگی از جیبم درآوردم. ایستادم و آنرا به بهرام که شمت چپم نشسته بود دادم. او هم بلند شد و به سرهنگ داد. و سرهنگ نیز پس از قیام به سرلشگر داد و نشست. سرلشگر محکم گفت: سوگند یاد کنید. بی اختیار جملات مرامنامه را به زبان آوردم. من فرود بزرگمهر فرزند ایرج به خونم ... شرفم ... سرزمینم ... و خدایم سوگند یاد می کنم ... . اجزای سوگند را چنان با طمانینه یاد می کردم که گویی انتظار داشتم یک به یک به زبان درآیند و شهادت دهند که به این سوگند وفادارم. سوگند را تا آخر گفتم. سرتیپ رفت و این بار با سینی فلزی خوش نقش و نگاری بازگشت. کنار سرلشگر ایستاد. سرلشگر تای سوگندنامه را باز کرد. نگاهی به آن انداخت. آنرا در سیمی گذاشت. سرتیپ سینی را آورد و جلوی من گذاشت. دیگر ظاهر سرتیپ مرا نمی خنداند. بسته ی کاغذی کوچکی به شکل مستطیل در کنار سوگندنامه خودنمایی می کرد. به حکم غریزه آنرا برداشتم و بازش کردم. از درونش فلز باریکی هویدا شد که به یک نیشتر ختم می شد. از آن سوزنها بود که در دبیرستان برای تعیین گروه خونی از آن استفاده می کردیم. آنرا به دست چپ گرفتم و به انگشت اشاره ام نزدیک کردم. سنگینی نگاه شش نفر دیگر را حس می کردم. خوشحال بودم که هیچ سوالی نکردم. نیشتر را روی نوک انگشتم گذاشتم و فشاری به آن وارد کردم. صدای تق خفه ای داد و وارد انگشتم شد سپس خارجش کردم. درد خفیفی داشت. خون قرمز خوشرنگی از جای خروجش بیرون زد. کمی صبر کردم تا خون پخش شود و بعد آنرا به گوشه ی سمت چپ سوگندنامه ام فشردم. سرلشگر گفت: من سرلشگر ... (اسم و فامیلش را گفت) شهادت می دهم که گروهبان سیاوش بزرگمهر عضو انجمن رولت روسی است. پنبه ای که در سینی بود را برداشتم و روی انگشتم گذاشتم تا خونم بند بیاید. سرتیپ که به جایش بازگشته بود از جا برخاست و با تغییر اول جمله سرلشگر آنرا ادا کرد. بعد به ترتیب درجه بقیه نیز برخاستند و شهادت دادند. سرتیپ سینی را با محتویاتش برد و آمد. سرلشگر گفت: دستکش را دست کنید و وصیت نامه را جلویتان بگذارید. در همان حال ایستاده این کار را کردیم. سرلشگر فرمان به نشستن داد. بعد خودش همانطور ایستاده اسلحه را برداشت و یک گلوله که از جعبه بیرون آورده بود را درون خشاب استوانه ای گذاشت. ریولور را مسلح کرد و خشاب را حول محورش چرخاند. یعنی بازی شروع شد. با همین مقدمه ی کوتاه و به همین سادگی. فاصله ی همه مان تا مرگ همین اندازه بوده و هست. فاصله ی همه ی انسانهای کره زمین و شاید همه ی موجودات زنده. اسلحه را روی سر گذاشت. عرق سردی بر بدنم نشست. اگر بمیرد چی؟ احساس دلبستگی خاصی به او کردم. مثل احساس یک سرباز به فرمانده اش در یک نبرد خونین و نفس گیر که نتیجه ی آن به هیچ وجه معلوم نیست. سرلشگر اسلحه را با دست راست دستکش پوشش نگه داشته بود. لوله را همتراز شقیقه. احساس نهنگی را داشتم که به دنبال گروه به سمت ساحل حرکت می کند. برای خودکشی. لحظه ای در همان حالت کل میز را از نظر گذراند و ماشه را چکاند. اتاق آنقدر ساکت بود که کوچکترین صدایی در آن می پیچید. صدای کلیکی برخاست. کلیک بلندی که به وضوح شنیده شد. بازی به صورت نوبتی از راست انجام می شود. صدای بدون لرزش سرلشگر بود که شرایط بازی را اعلام می کرد. معنای این جمله این بود که من نفر چهارمم. اسلحه را به سرهنگ رد کرد. سرهنگ نیز خشاب را چرخاند و با دست راست که دستکش داشت به حالت خودکشی به شقیقه چسباند. حیف انسانی با ظاهر او بود که از دنیا برود. قلبم از هیجان نزدیک به بازایستادن بود. دلم می خواست فرار کنم. دلم کمی از آن ودکای روسی هم می خواست. فقط کمی. شاید به من جرات بدهد. اگر هم ندهد شاید به عنوان آخرین خواسته می خواستمش. می ترسیدم بی ادبی باشد. صدای کلیک بلندی مرا از افکارم بیرون کشید. آنقدر بلند که گویی صدای توپ بود. از همان توپهای نویدبخش سال نو. ....

راستش خواستم این رولت روسی رو دو قسمت یکی کنم دیدم نمی شه.یعنی تایپش انصافا وقت گیره.

سیندرلا، توی تمام این مدت تو تنها کسی بودی که همیشه بزرگمنش بودی. مثل شاهزاده. بذار منم توی همین رویای کودکانه باقی بمونم که دنیا مثل قصه هاست. میشه توی این دنیا با رویا زندگی کرد. خواهش می کنم بلند شو. تو آخرین قهرمانی. آخرین بازمانده از نسل قصه ها. از نسل سوخته. نمی دونم چی شده ولی یه فرشته ی مهربون هست که برای تو ظهور کنه. چون تو تنها کسی بودی که هیچوقت به کسی آسیب نزدی. بلند شو. نذار هیچ پلید تاریکی تو رو از پا افتاده ببینه.

یکشنبه بعد از مدتها رفتیم سالن و یه فوتبال مشت بازی کردیم.خیلی وقت بود دنبال توپ دویدن از یادم رفته بود.اینکه یکی از عشقام دوباره یادم بیاد خیلی عالی و لذت بخش بود. آیس پک بعدش هم آی چسبید. حتی اون ماشین سبز ترسناکه که جلومونو گرفت هم نتونست خرابش کنه. حتی با اون قیافه های ترسناک و اسلحه ای که به طرفمون نشونه رفته بودن وتهمت هایی که می زدن. بازم نتونستن خرابش کنن. قراره هر هفته تکرار شه.

قسمت بعدی رولت روسی آماده است. می خوام زود میذارمش قول میدم.

ترجیح می دم به سریال نرگس اشاره ای نکنن.

آتش بس رو طرفین قبول کردن. حالا هیچی عوض نشد. فقط یه عده بیگناه مرده ان که هیچی فرصت از یه عده گناهکار هم گرفته شد. آخه انسان جایزالخطا که اصلا واجب الخطاست. اما بعضی گناها اونقد تکرارین که حال آدمو به هم میزنن. سید حسن به خاطر شهامتت بهت تبریک میگم. شهادت به کشتن دادن چندین و چند بچه و زن وجوون و آواره کردن انسانهای زیادی به خاطر آزاد کردن سه نفر از زندان. تو مسلما از اسرائیلیها شجاعتری چون حاضری مردم خودتو به کشتن بدی نه مردم دیگه ای رو. اسرائیلیها کثیفن که بچه ها و مردم بی دفاع رو می کشن اما تو شجاعی که به راحتی این بهونه رو بهشون میدی. جنگ که تموم میشه هیشکی یادش نیست چرا شروع شده. همه میگن اینا مهم نیست. اسرائیل نتونست اینا رو شکست بده. یه حزبو. یه ارتش چریکی کوچیکو. دیگه هیچی نمی گم. فقط با جوری که کسی نشنوه با خودم زمزمه میکنم به چه قیمتی؟ به چه قیمتی سید حسن؟ شجاع پاک دیندار، به چه قیمتی؟ اگه اون دنیایی باشه یعنی تو قرار نیست جواب پس بدی؟ ببخشید که تو رو خطاب می کنم، چون اسرائیلیها با دین خشک و متحجرشون چیزی نمی فهمن اما تو دینت اسلامه. به ریشه ی کلمه فکر کردی؟ شاید من زیادی آرمانگرا و رادیکالم. شاید توهم مسیحیت منو گرفته و ولم نمی کنه. خدایا همه ی ما رو ببخش. همه مونو از دم. اما منو به بهشت نفرست. میخوام همینجا زندگی کنم. جایی که پدرم به بهشت ترجیحش داد به قیمت خشم تو. چون اگر قراره که تو بهشت از آدمهای همین دنیا بیان همون بهتر که دیگه نبینمشون. پیشکش خودت ای پروردگار.

به این میگن عصیان و ناشکری از نوع دیوانه ش.

بهل کین آسمان پاک، چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد، که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند، کین خوبان پدرشان کیست، و یا سود ثمرشان چیست.... . خداییش دیگه.

هر بار گوشش می کنم خنده م میگیره. هایده خونده اما خنده م میگیره. ببین طرف چطور رفته سر کار: خبر از لحظه ی پرواز نداشتیم، تا می خواستیم لب معشوقو ببوسیم پریدیم که ... بعدش بدجوری بغض می کنم. نکنه منم اینطوری شم!!!
آخه من که نمی تونم از دستت عصبانی بمونم.
یه بارم تو آینه خودمو ببینم می فهمم چشمام به خاطر این کم خوابیها چقد کم فروغ خسته و بی حالتن. دلم می خواد یکی بغلم کنه و من توش راحت بخوابم. یعنی میشه؟
فعلا ... .


 
 



٭ انجمن رولت روسی (9)


حدود ساعت 7 رسیدیم به خانه مورد نظر برای جلسه.خانه ی بزرگی بود در مناطق شمالی تهران. البته خیلی بالا نبود اما خیلی دراندشت بود. زنگ در را زد. در باز شد و ما رفتیم تو. توی رختکن آن خانه ی بزرگ و ویلایی لباس عوض کردیم. دکوراسیون خانه شامل کمد و ویترین و کتابخانه از چوب بلوط سرخ بود. کف به کل قالی بود. وقتی با آن ظاهر اعیانی وارد پذیرایی شدیم احساس عجیبی داشتم. همه چیز به نظرم خواب و رویا می آمد. یا شاید هم فیلم و کارتون. احساس هنرپیشه ها را پیدا کرده بودم. فکر می کردم هر لحظه از جایی کارگردان فریاد می زند کات. و آنگاه همه چیز از اول. اما همه چیز بی نقص پیش رفت. ما نفرات پنجم و ششم بودیم که رسیدیم. هنوز سلام و احوالپرسی ما تمام نشده بود که نفر آخر هم رسید. بهرام مرا به همه معرفی کرد. اول درجه شان را می گفت و بعد اسمشان. انگار در پادگان هستیم. مرا هم با درجه گروهبان معرفی کرد. سرلشگر مردی بود با قدی بلند و موهای مشکی که در شقیقه ها جوگندمی می زد. صورت مردانه ای داشت. نگاهش خیلی نافذ بود. وقتی نگاهت می کرد حس می کردی تا اعماق وجودت را می کاود. موهایش کوناه بود و این کت شلوار دقیقا به او می آمد. اگر کمی سردماغ می بود و ظاهر جدی اش را کنار می گذاشت، بسیار شبیه جورج کلونی (بازیگر) امریکایی می شد. سرتیپ می شود گفت نقطه مقابل سرلشگر بود. با موهای بور که به دقت به عقب شانه شده بود. حدودا بیست و پنج ساله به نظر می رسید. صورت ظریفی داشت. درست مثل اندامش. تنها چیزی که به او نمی آمد سرتیپی بود. بیشتر شبیه سربازان آلمان نازی بود. فکر اینکه چند وقت دیگر سرلشگر می شود آدم را به خنده می انداخت. کت و شلوار به تنش زار می زد. سرهنگ موهای بلند و حالت داری داشت تا روی شانه. ریشش را به دقت تراشیده بود. توی جمع از همه خوشتیپ تر بود.معلو بودم زیاد به تیپش می رسد. سی ساله می زد. سرگرد موها و ریشهای بلندی داشت. کمی تپل بود و با خنده ی پنهانش بیشتر بامزه به نظر می رسید. مخصوصا توی این کت و شلوار تاکسیدو. انگار یکی از کارتون خوابها را به زور لباس تروتمیز پوشانده باشند و در مراسمی شرکتش دهند. او نفر آخر بود که آمد. خیلی انرژیک بود و چشمهایش می خندید. بهرام سروان بود و حمیدرضا ستوان. من بهت زده بودم. چیزی نمی گفتم. دیدن این همه آدم جدید در این زمان کوتاه برای منی که هفت سال است شاید سالی با یک آدم جدید سلام علیک پیدا کرده ام خیلی سنگین بود. بعد از سلام اولیه با حمیدرضا مشغول صحبت شدم. مثل همیشه مرموز حرف می زد. همیشه فکر می کردم از من می ترسد. من فکر می کردم با ورود من بهرام ستوان می شود اما حمید ستوان شد. اصلا یادم رفته بود برای چه آنجام. شاید زیادی ذوق زده شده بودم. مثل بچه ها خنده از روی لبم نمی رفت. تا حرفهای اولیه تمام شود و به میز برسیم کلی به سبیل حمید خندیدم و سعی کردم قانعش کنم که بزندش. نمی دانم چطور به ذهنش رسیده بود با این کار خوشتیپ می شود. سبیل گذاشتن را می گویم. او از دیدنم خیلی تعجب کرده بود. می گفت هیچی عوض نشدی.تکون نخوردی. خندیدم. به میز که رسیدیم نشستیم. هر کسی جایی را گرفت. سرلشگر شروع به حرف زدن کرد. به نام خدا. دوستان عزیزم سلام. به گروهبان جدیدمون خوش آمد میگم. سفر سختی رو شروع کردی دوست من. امیدوارم خودتو خوب بسازی. تا اینجا فقط من را نگاه می کرد. بعد به طرف جمع برگشت. دوستان من! انسانهای زیادی دوروبر ما هستن. بعضی مرگ را فراموش کرده اند و فکر می کنند تا ابد زنده اند. عده ی دیگری از ترس مرگ هیچ کاری نمی کنند. اما عده ای بسیار بسیار قلیل و انگشت شماری هستند که با ترس از مرگ زندگی می کنند. این افراد شجاعترین ابنا نوع بشر هستند. افرادی که می دانند مهمترین زمان، حال است. مهمترین شخص، کسی کسی است که حالا پیشش هستیم و مهمترین کار نیکی کردن به اوست. کسانی که می دانند زندگی یکبار بیشتر نیست. هر لحظه یکبار برای همیشه است و دیگر نیست. پس باید از آن لحظه لذت برد. باید تلاش کرد. باید همیشه بدانیم هر لحظه با مرگ رو به روییم و فرصت برای استفاده از لحظات اندک. باید بدانیم چه از زندگی می خواهیم. دوستان من! امشب یک نفر دیگر به جمع شجاعان اضافه می شود. باید بدانیم هر رازی که به بهتر زندگی کردن کمک کند هزینه ای دارد. هزینه ی ما جانمان است. درست است که بی رحمانه به نظر برسد که زمانی که راز خوب زندگی کردن را یاد گرفتی بمیری. اما باید ظلمی را که هر لحظه به زدگی کرده ایم را دریابیم. قمار سنگینی است ولی موثر. از ترسهای دنیوی باید برید و زیباییهای دنیا را احساس کرد. با تمام وجود. از ته دل و اعماق جان. باید ترسید از مرگ. ولی ترسی پویا. نه ترسی افلیج کننده و دست و پاگیر. بیشتر از این توضیح دادن کار بیهوده ای است. زمان بازی که فرا رسد همه چیز روشن خواهد شد. نمی توان گفت سخنرانی محسورکننده ای بود. خیلی ساده بود ولی تاثیرگذار. مخصوصا با آن صدای بم و حزن انگیزی که ادا می شد. برای من که توی بهت دیدار اولیه با اعضای انجمن بودم و بازی را به کل فراموش کرده بودم تلنگر سنگینی بود. نمی شود مطمئن بود ولی این بار جدا می ترسیدم. دلیلش را هم می دانستم. می ترسیدم قبل از اینکه بفهمم راز بهتر زندگی کردن چیست بمیرم. برای منی که حتی سربازی نرفته بودم و این اولین باری بود که اسلحه دست می گرفتم. خیلی هیجان انگیز و در عین حال ترسناک بود. افکارم خیلی مغشوش بود. من نمی دانستم از زندگی چه می خواهم. سرگرد رفت و بعد از کمی با چند شیشه برگشت. همه ودکای روسی، با مارک اسمیرنوف، همه شیشه ها بخار گرفته بود که نشان از سردی مایعات درونشان بود. روی میز که آن هم از بلوط قرمز ساخته بودند، آجیل بود و زیتون و خیارشور که قائدتا برای مزه ی مشروب بود. احساس می کردم دلم به هم می پیچد. نمی خواستم بخورم اما طبق مرامنامه باید می خوردم. نگاهم دور میز چزخید. سرگرد رفت و با یک سینی لیوان آمد. برای همه ریخت و یکی یکی لیوان جلوی همه گذاشت. صدای خاصی از کسی در نمی آمد. گویا همه با خودشان خلوت کرده بودند و به زندگی فکر می کردند. زندگیی که شاید تا ساعاتی دیگر با چکاندن یک ماشه و به سادگی فشار یک دکمه تمام شود. من به ظلمی که به زندگیم کرده بودم فکر می کردم. به هفت سال جهنمی. به ترس. به اینکه دلیلی برای بریدن از دنیا نداشتم. به دیدن امیر. آخرین چیزی که قبل از آمدن به اینجا بهش فکر می کردم. به مادر. به چشمهای مینا. به حمید که بعد از اولین پیک چهره اش گل می انداخت. به بهرام. حتی به دخترک هم فکر کردم. نفهمیدم چند پیک خوردم. اصلا یادم نمی آمد. ...

می دونم اینجور نوشتن خیلی عذاب آوره، این قسمت قسمت نوشتنو میگم ولی خوب چی کار کنم. اون عکس بالای صفحه یه عکسیه که خیلی شبیه میناست. اصلا خود میناست. با اون چشمای گیرا و محسور کننده. اگه عکس تو این مایه می خواین اینجا پیدا می کنین.

دیشب یه میل رسید به دستم. گاهی یه میل می تونه خیلی چیزا رو عوض کنه. یه جور اعتماد به نفس بهم داد. مرسی کسی که نمی دانم کی هستی.

امروز خیلی حالم بد بود. یاد خاطرات قدیمی افتاده بودم. یاد خاطرات جدید. حالم از همه چی به هم میخوره. حالم از خودم به هم می خوره. حالم از دنیا به هم میخوره. همه شون متعفنن. منم متعفنم. خیلی بوی بدی میاد. خیلی. خیلی فکر کردم. تنها کسی که بعد از مسیح می تونه کمکم کنه بهلوله. احمقانه است. اما حقیقت داره. فقط می خوام خلاص شم. دلم می خواد یه جوری خودمو نجات بدم. می خوام از یه جا شروع کنم. هیچکس نیست کمکم کنه. خودم هم نمی دونم چی دارم میگم.

هر کسی هم نفسم شد، دست آخر قفسم شد، من ساده به خیالم، که همه کار و کسم شد.... احمقانه است ولی واقعی.

امشب دلم داریوش می خواد. اما کارت صدای کامپیوترم خراب شده. این کامپیوتر ما هم مثل جهنم ایرانیاست. یه روز قیر نیست یه روز قیف نیست. یه روز متصدیش نیست. اینم یه جورشه. کاش می شد منم رولت روسی بازی کنم. شاید من هم از این حالت در اومدم.
دیگه حرفی ندارم بابا رو ببوسین. فعلا ... .


 
 



٭ اعتزال

اولش بگم امروز از انجمن رولت روسی خبری نیست.

روز عید مهمون داشتیم. یه سری فامیلای سببی داداشم اومدن خونه مون. از جمله یه خانمی با شوهرش. هیچ فکر نمی کردم اینطور تحت تاثیر قرار بگیرم. اون دختر یجور دفتر خاطرات بود. دفتر خاطرات 17 و 18 سالگی و دوران کنکور. یاد اون روزایی که بین بچگی و بزرگی دست و پا می زدم. توی تموم اون لحظه ها علاقه و عشق به اون دختر خانم بود. البته حالا دیگه واسه خودش خانمی شده ولی هنوز هم موقع حرف زدن با سورنا(بچه داداشم که 4 سالشه) همون خنده همیشگی رو داشت. یاد اون روزا که میفتم همه چی سیاه و سفید میشه. انگار مال یه قرن پیشه. تصمیمی که گرفتم برای خودم محترم بود ولی اونهم روی منو کم کرد. نفرتشو خریدم تا آینده شو تضمین کنم. اما هیچوقت متنفر نبود. هیچوقت حرف بدی ازش نشنیدم. توی خونه ی داداشم یه عکس ازش هست، از این یادبودهای عروسی. هر وقت میرم خونه شون و نگاهش میکنم که تو بغل شوهرشه حس میکنم همچین آدمیو نمی شناسم تا حالا هم ندیدمش. نمی دونم شاید چون میخواستم همه چی رو فراموش کنم. می خواستم فرار کنم. اون روز دیدمش. یادمه تازه که عروسی کرده بود وقتی میدیدمش بام دست نمیداد. واسه همین من با نگاه نکردن بهش میتونستم حضورشو فراموش کنم. اما پریروز بام دست داد. نگاهش نکردم ولی حضورش رو حس میکردم.بعد از 5 سال داشتم با حقیقت روبرو می شدم. با غم شیرینی فکر میکنم اون موقع بزرگترین لطفو در حقش کردم. چون الان زندگی خوبی داره و مطمئنم اگه نمی ذاشتم بره، با تمام سختیهایی که کشید و کشیدم، زندگیش به این خوبی و راحتی نبود. دوست دارم الان که همه چی تموم شده ازش می پرسیدم درباره من و کارم چی فکر میکنه اما نمی خوام اصلا بهش نزدیک شم. چون شوهر داره. اینکه بام دست داد جالب بود. و آزار دهنده. اما امیدوارم خوشبخت باشه و بدونه کارایی که کردم فقط و فقط واسه این بوده که خوشبخت بشه.

یه نامه محرمانه از نیروی انتظامی به دستم رسیده که عینا نقل میکنم:
از این پس برای سلامتی سرنشینان جلو بستن کمر بند ایمنی برای سرنشینان عقب الزامی است.
اداره راهنمایی و رانندگی شهر قزوین

دیشب تا صبح منم بیدار بودم. اولش به درددلهای پسر داییم گوش دادم. به کارایی که بابای خدابیامرزش زمانی که حالش خیلی بد بود انجام داده بود. وقتی بهش گفتم بابات خیلی مهربون بود بغض کرده بودم. جوابمو که داد دلم آتیش گرفت. فقط زندگی منو خراب کرد. اون موقع که بود یه جور حالا هم یه جور.بعدش دلم خیلی گرفته بود. انجیل می خوندم. مثل همیشه. می خواستم از مسیح بیاموزم. گریه م گرفته بود. انجیلو بستم. توی تاریکی نشستم و دور از چشم همه یه دل سیر گریه کردم. جوری که بچه ها بیدار نشن با خدا حرف زدم. ازش چیزی نخواستم. دلم می خواست توی اون شرایط با یکی حرف بزنم. اونم خدا بود. فقط خدا. چون اونقد بزرگه که راحت همه چیزو تو خودش نگه میداره و به کسی نمیگه. به هیشکی.

یه ترکه تلویزیونو روشن میکنه میزنه شبکه یک داشته قرآن میخونده، میزنه شبکه دو داشته قرآن می خونده، میزنه شبکه سه داشته قرآن می خونده. بلند میشه تلویزیونو ماچ میکنه میذاره تو طاقچه.

ظاهرا به علت پاره ای از مسایل از جمله رسیدن به ماه آخر تابستون دیگه نمی صرفه برم سر کار. تابستون برزخی بود. هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی با سنت شکنی. حتی با کارایی که تا حالا نکرده بودم. یعنی وقتی قراره جواب بشی بهتره کاری نکنی. هر چند که ما به یه در بیشتر نزدیم. باز خوبه کیش رو رفتیم. باز خوبه حشمت و چش قشنگه هستن. اصلا نمیخوام برگردم اول تابستون. اصلا.
این قضیه موبایل ما هم باحاله ها. دوباره قطعه. آخر و عاقبت مرام زدن واسه مامان و بابا همینه دیگه. حالا ببین رفقا دیگه چی کار میکنن. البته پولشو دارم بدم. اما باید خرج چیز دیگه ای کنم.

برای چندمین بار و این بار استثنائا به اصرار مامانم به جای رفتن به عروسی باید خونه رو بپام. این داداش کوچیکه هم عجب مرامی ریخت گفت فقط اگه این بیاد منم میام. حالا خدا می دونه چرا.

همه این صفحه رو نوشتم که بگم دلم خیلی گرفته. اما هر چی می خونمش نمی فهمم منظورم از نوشتن این صفحه چی بوده. یه شعرو تو ذهنم بالا پایین می کنم. خیلی باش حال کردم:
دلم تنگ است،
دلم می سوزد از باغی که می سوزد،
نه دیداری، نه بیداری،
مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری.....

قبلا ها که اینجا و اینجا می نوشتم کمتر داستان می نوشتم اما از نوشته هام بیشتر لذت می بردم. نمی دونم چی شده ولی حتما یه چیزی گم شده. فعلا .... .


 
;