... او هم اسلحه را به بهرام رد کرد. بهرام. پورتوس پر حرارت. دلم نمی خواست بمیرد. او که غم همه ی نامردیها را می خورد. او که آن همه دوستش داشتم. همو که بعد از پس از بحثهای فراوان باز هم حرف خودش را می زد. در کمال بی منطقی. به خاطر دنیای متفاوتی که از من داشت برایم جذاب بود. صدای چرخیدن خشاب را شنیدم. برگشتم نگاهش کردم تا برای آخرین بار زنده ببینمش. اسلحه را به شقیقه تکیه داده بود. نمی توانست حالا که بعد از مدتها پیدا شده بود برود. نمی توانست دوباره تنهایم بگذارد. نمی توانست حالا که حس می کردم به او نیازمندم برود. نمی توانست ... کلیک. نفس راحتی کشیدم. از جیب بغل کتم دستکش را بیرون آوردم. آنقدر درگیر مراسم شده بودم که فراموش کردم آنرا بپوشم. با خونسردی عجیبی که ازش انتظار نداشتم منتظر بود تا دستکش را بپوشم. دلم ودکای روسی می خواست. همانطور که دستکش را دستم می کردم دور میز را نگاه کردم و نگاهم به انتهای پر شیشه ی ودکا گره خورد. شیشه را برداشتم و محتویات آن را که خیلی زیاد نبود اما پیک سنگینی محسوب می شد را سرکشیدم. داغم کرد. دلهره ی سختم را به دلپیچه ای تحمل ناپذیر تبدیل کرد. جرات نداشتم به کشی نگاه کنم. اسلحه را که از بهرام می گرفتم نگاهی گذرا به سرلشگر انداختم. لبخند مسحورکننده ای روی لبش بود. شاید حاکی از تحسینش بود. نگاه بهرام اما محزون بود. غمی سرشار. شاید او هم نمی خواست منی را که تازه یافته بود از کف بدهد. اسلحه را گرفتم قطرات عرق را روی صورتم حس می کردم. خشاب را چرخاندم و اسلحه را روی شقیقه ام گذاشتم. دلم می خواست چشمهایم را ببندم. بستم. یکبار که بیشتر زندگی نمی کنم. بگذار این لحظات آخر را آنطور که می خواهم زندگی کنم. بدون ترس. اما چشمهایم مینا را دیدم و بعد نگاه محزون بهرام. سرم لحظه ای گیج رفت و اسلحه از شقیقه ام منحرف شد. چشمهایم را باز کردم. اسلحه را تراز کردم. قلبم به شدت می تپید و کل غذا و ودکا خودشان را با پیچش های دلم بالا و پایین می زدند تا دربیایند. رمقی برایم باقی نمانده بود اما این لحظات را باید می گذراندم و چه بهتر که سریعتر انجام می شد. شقیقه هایم می زد و چشمهایم سیاهی می رفت. ترس قی کردن محتویات معده ام مرا به حرکت وا می داشت. تمام نیرویم را جمع کردم. چشمهایم را بار دیگر به هم فشردم و ماشه را چکاندم. آخرین فکرم این بود که اعضای انجمن پیش خودشان فکر میکنند که طرف چه سیرکی بازی میکند. این ادا اطوارها دیگر چیست؟ صدای کلیک خیلی بلند بود و آرامش بخش. دهانم خشک شده بود. بهتر از آن بود که دیگر تر نشود. حالا فرصت برای زندگی بود. اسلحه را به حمید که روبه رویم نشسته بود رد کردم. احساس می کردم سبکم.مثل گناهکاری که ناگهان می فهمد بی گناه است. این ریولور مثل رود رادن بود. همان که یحیی تعمید دهنده گناهان یهود را در آن می شست. حالم دگرگون شده بود. دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود. انگار باری را از روی دوشم برداشته باشند. مثل کودکی تازه متولد شده سبک بدم. زندگی دوباره. این را جدا مدیون بهرام بودم. حالا کم کم حس می کردم هدف تشکیل انجمن را. صدای کلیک دیگری را شنیدم. صدا وا ضح بود. به وضوح همانی که خودم مسببش بودم. حالا می توانستم سرم را بالا بگیرم و بگویم این زندگی می تواند زیبا باشد. درست مثل همه چیز دم رفتن ارزش اصلیش را رو می کند. زندگی به زیبایی بازیهای کودکی است. به زیبایی پنهان شدنها. نقشه کشیدن برای گمراه کردن گرگ بازی قایم موشک. به زیبایی یک گل رز صورتی وسط باغچه. به زیبایی باغ چمنکاریی که دورتادورش را نرگسهای سفید احاطه کرده اند. سرم از مستی سنگین بود ولی حواسم خوب کار میکرد. الکل در خونم می چرخید و حواسم را به کار می انداخت. ششمین کلیک را هم شنیدم. صدای سرلشگر در گوشم بود. قمار سنگینی است ولی موثر. مرا جذب خودش می کرد. ما هم مثل کودکان بازی می کردیم. قایم موشک ولی با عزرائیل. نقشه ای در کار نبود. می توانستی امیدوار باشی نبیندت که اینطور با آغوش باز به استقبالش می روی. نوبت سرتیپ بود. سریع کارش را تمام کرد و کلیک. می توانستم به خوشبختی ایمان بیاورم. حال با خیال راحت عرقم را پاک کردم. خسته بودم و می خواستم بروم. مثل یک اعدامی که از کنار چوبه دار بازگشته باشد. سرلشگر دوباره شروع به صحبت کرد. دوستان بازی امشب نیز تمام شد. اما ساعتهایی از زندگی ما باقی است. اکنون می دانیم چگونه باید آنها را بگذرانیم. از اینجا به بعد شما می توانید هر طور یاد گرفته اید زندگی را بگذرانید. موفق باشید. هرکس می خواهد برود. مثل بچه دبستانی ها زمانی که زنگ آخر می خورد با حرکتی هماهنگ دستکش ها را درآوردیم و وصیت نامه ها را جمع کردیم. به بهرام نگاه کردم. لبخندی زنده داشت. به گرمی دستش را روی شانه ام گذاشت. می دونسم سربلند می شی. بعد با نگاهی گرم ادامه داد حالا جوابتو گرفتی؟ با اعتماد به نفس سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. امید مثل جرقه ای در قلبم بالا و پایین می پرید. با هر تپش انگار لذت نفس کشیدن را تجربه می کردم. لذت زندگیی را که هفت سال است از خودم دریغ می کنم. سرلشگر به طرفم آمد. دست چپش را به طرفم دراز کرد و با دست چپ با هم دست دادیم. گفت حالا نظرت چیه گروهبان؟ با حاضر جوابی گفتم هیچ ارتشی چنین قدرتی ندارد. خندید. جواب هوشمندانه ای بود. از امروز باید به چیزهای زیادی فکر کنی و این هوشمندی به دردت می خورد، پسرم. چشمکی زد که به چهره ی مردانه اش حالتی بچگانه و شوخ طبعانه می بخشید. حرفش ناگهان مرا به وحشت انداخت. وحشت اینکه اگر می مردم چه؟ اگر بازی بعد بمیرم؟ می خواستم زودتر از این محل دور شوم. بهرام منو می رسونی خونه؟ از نگاهش همچنان جسارت و زندگی می بارید. می خوام یه بطر از این ودکاها ببرم. می شه؟ به سرهنگ اشاره کرد. با سرهنگ دست دادم. ازش اجازه گرفتم و بعد از خداحافظی با انجمن رولت روسی با بهرام به خانه آمدم. از سر شب با تنهایی نصف بطر را سر کشیده ام اما نتونستم فراموش کنم.به وحشتم غلبه نمی کردم. حال که لذت زنده مانن را تجربه کرده ام باید زندگیم را رو به راه کنم. اما نمی دانستم چگونه. می دانستم باید کاری انجام دهم. کارهایی که از این زندگی محنت بار جدا شوم. اکنون به خوبی می دانم که فرصت به کوناهی نفسی است که فرو می دهم. نیم ساعت پیش همه چیز را بالا آوردم. ساعت حدود 2 است. امروز همه ش دلم هوای امیر را داشت. باید پیدایش کنم. باید مینا را ببینم و مادر خسته ام. برای خوابیدن هم خیلی دیر شده است. باید هر چه زودتر بخوابم. فردا باید شرکت بروم. اما این وحشت را چه کار کنم؟ قبل از هر کاری باید این وحشت را کنا بگذاریم. فردا باید افکارم را منظم کنم. بدون مستی و بدون ودکا. آیا فردا می توانم نفس بکشم؟ اما امشب می دانم زندگی فرصت پرارزشی است.
اینم از روز پنجم.داشتم فکر میکردم این نویسنده های سریالهای نود شبی چه می کردن.خداییش دیگه
من یه آیس پک می خوام.
مامانم بیدار شده میگه هنوز نخوابیدی؟ میگم والله رفتی واسه من غذا بیاری حدود 4 ساعتی میشه منتظرم.
امروز هم یکشنبه بود و فوتبالو عشق است.
آخ آخ داشتم از خواب می مردم ولی این قسمتو نوشتم و امیدوارم مرامم برای شما قابل درک باشه. نوکرتونم.
من خیلی خوابم میاد.چیزی ندارم بگم. فعلا ... .