٭ یک داستان رمانتیک و ...

کسی از سرنوشت کلاهها خبر نداره که

اگه نیاد چی؟ تو اون هوای سرد حتی فکر هم یخ می زد. واسه همین اصلا فکر نمی کردم. یعنی دقیقا هم نمی شد فهمید اگه نیاد چی می شه. خوب فهمیدنش هم لزومی نداشت. می شد منتظر بود. نه از ترس اتفاقی که از نیامدنش میفتاد. بلکه به شوق اتفاقی که از آمدنش میفتاد. شاید تنها چیزی که نمی توانست یخ بزند همین بود. همین شوق رو میگم. مثل آب نمک. نمک جدا چیز عجیبی است. وقتی نیست انگار یه چیزی کم است. خیلی ها بزرگترین اتفاق زندگی بشر رو کشف چیزهای بی ارزشی میدانند اما همین نمک را ببینید. یهو یه باد سرد اومد و منو از افکار و خیالات یخ زده ام بیرون کرد. خانومی رو محکم تر بغل کردم که کمتر سردش بشه. عجب هوای سرد قشنگی بود. سوز عجیبی داشت. با یه نگاه به آسمون فرق تابستون و زمستون رو می شد فهمید. و البته با دیدن اون آسمون خاکستری غم انگیز بدون هیچ ابر خوشحال و خندونی می شد فهمید من چرا زمستون رو دوست دارم. حتما میاد مگه نه؟ خانومه که بغلم نشسته بود یهو از جا پرید. هان؟! قیافه ی پیرو چروکیده ش که انگار صد سالش بود خیلی با مزه بود. مخصوصا با اون علامت سوال توی صورتش. آخه بعضی وقتا قیافه آدم شبیه علامت سوال یا علامت تعجب می شه. وقتی اینو می گفتم همه فقط می خندیدن. فقط اون ازم پرسید منظورم چیه. وقتی این سوالو پرسید قیافه خودش شبیه علامت سوال شده بود. منم خندیدم و گفتم اگه بدون اینکه قیافه تو تغییر بدی تو آینه نگاه کنی خودت می فهمی. اونم بلند شد و خودشو تو آینه نگاه کرد. بعد پقی زد زیر خنده و بعدش یه خورده با دقت به صورت خودش نگاه کرد. بعد برگشت و از من پرسید به نظرت من زشتم؟ جا خوردم. فکر کنم قیافه خودم هم در اون لحظه شبیه علامت سوال شده بود. البته نه علامت سوال. بیشتر شبیه علامت تعجب. به صورتش خیره شدم. آخه اون چشمها چطور می تونست زشت باشه. با اون چشمهای سیاه و مات که احساس نداشتن و یهو برق میزدن. تازه اونم یه لحظه کوتاه مثل یه ستاره و بعد خاموش می شدن. البته من هر وقت به صورتش خیره می شدم فقط چشمهاش رو میدیدم. حتما یکی به ش گفته بود وگرنه همینطور حرف یهویی حرف نمی زد. یعنی فی البداهه نمی زد تو سر خودش. عجیب بود. به پیرزن گفتم با شما نبودم خانوم و دوباره رفتم تو خودم. خانومی رو هم بیشتر به خودم فشار دادم. بنده خدا خانومی که بخاری نبود یا سگ یا گربه که گرم کنه. من باید اون رو گرم می کردم. یه کلاه از کیسه درآوردم و گذاشتم سرش. با اون موهای کاموایی که از زیر کلاه زده بود بیرون و اون لبخند شاد. شبیه گرتل شده بود. البته من یادم نمیاد گرتل بخنده. ولو یه لبخند. یعنی فکر کن با داداشت تو چنگ یه جادوگر اسیر باشی و کلفتیشو کنی. خنده دار نیس دیگه. آره خداییش شبیه گرتل نبود. شبیه یه دختر تو قصه ها شده بود. اصلا ولش کن مگه خود خانومی چه ش بود؟

اتوبوس با صدای عجیب غریبش به راه افتاد و دود بوگندوش رو کرد تو حلقم. این سومین اتوبوس بود و هر سه همین کار رو کرده بودن. این یعنی بدبیاری. امروز روز بدبیاری بود. اون هم واسه همین نمیومد. آخه بد نبود که بخواد بیاد. یا در حقیقت بیارنش. ولی وقتی اتوبوس جلوی آدم راه میفته و میره آدم دلش میگیره. آخه همه ش فکر رفتنو میکنه. فکر خداحافظی. فکر دور شدن. فکر سفر. می تونه گریه کنه اما نه. فایده نداره. همون دلگیری و دلتنگی اش کافیه. آخه اصلا الان جاش نیست. اون باید بیاد. خودم بهش گفتم. گفتم دیگه این آخرین باره. آخرین دیدار. اما اگه نیاد چی؟ به چشمهای گرد خانومی نگاه کردم. اونجوری که من بغلش کردم و به خودم فشارش می دادم چشماش از حدقه می زد بیرون. دیدم داره خفه می شه. گرفتمش جلوی روم و به ش خندیدم. اونم مثل همیشه لبخند شادش رو ولو کرد تو صورتم. موهای کاموایی شو با دستم مرتب کردم. تو باید سیاهپوست می شدی. بازم خندید. تو می گی میاد یا نه؟ باز خندید. اینکه همیشه اینجوری خدا بازی در می آورد و هر چی باش حرف می زدی هیچی نمی گفت گاهی لجمو در می آورد. سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم. به کسی که همیشه وقتی باش حرف نمی زنه و یه لبخند گشاد تحویلش می ده چی باید بگی؟ چشمم خورد به کلاه روی سرش. خنده م گرفت، اما زود خنده از صورتم محو شد. نکنه به خاطر کلاهه ست. نباید اون کلاهو بهش می دادم. آدم از سرنوشت کلاها خبر نداره که. گیرم سرنوشت کلاهه این بود که بره زیر ماشین. اونوقت اگه سر اونم توش باشه ... نفسم قطع شد. یه نگاه به کیسه ای که محکم لای پام نگهداشته بودم انداختم. کلاهو سریع از سر خانومی در آوردم توی کیسه انداختم. خانومی که فقط لبخند می زنه. ترسیدم همون کلاهی باشه که من دلم می خواد بره سر اون. آخه آدم نمی دونه هر کدومشون چه سرنوشتی دارن. ماشینها تند تند رد می شدن. هیچی مثل انتظار شیرین و مزخرف نیست. یعنی کوتاهش خیلی هم باحاله. طولانی که می شه گلو رو میسوزونه. دلو به هم می زنه. یعنی همه چی زیادش دل آدمو می زنه. شاید هم علتش این بود. من زیادی بودم و حالا دلشو زده بودم. چه می شه کرد؟ دیگه زیاد و کم بودن که دست خود آدم نیست. ولی اشکال نداره. اون کلاه کمکم می کنه. یه مدت که کم باشم بعد اون کلاه می آردش پیش من. این می تونست کاملا منطقی باشه.

....

اینم یه داستان. فردا هم قسمت دوم و خلاص تا برم داستان بعدی.

با یکی از دوستان داریم یه نمایشنامه می نویسیم یک حالی می ده.

حالا که تعطیلات تموم شده دوباره از یه دنیای خوب افتادم وسط یه دنیای مزخرف. دوباره برگشتم سراغ همون نگرانیهای مزخرف و بی فایده. حالم ازشون به هم می خوره. از همه چی. اااااااااااااااااااااه.

دیگه همین. فعلا ... .


 
;