خانم جوان کمی فکر کرد. برایش توضیح دادم که گویا منزلشان اینجاست. یادش افتاد که خانه را از آنها خریده است. گفت تصادفا شماره منزل جدیدشان را هم داشته. البته اینطور که می گفت زیاد هم نمی شد به ش گفت جدید. چون سه سال پیش خریداری شده بود. شماره تلفن را به خاطر مبلغی از قرارداد که توافقی دیر پرداخت می شد نگهداشته بودند. تا زمانی که رفت دفترچه را بیاورد گویا افکار جدیدی به ذهنش خطور کرده بود. چون دوباره با سوظن پرسید حالا اصلا چی کارشون داری؟ خیلی کوتاه داستان را گفتم. یا قانع شد یا می خواست هرچه سریعتر مرا از سرش باز کند. شاید از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش دیده شود می ترسید. به هر حال شماره تلفن را داد. هر چی زنگ زدم جواب نمی داد. همینطور که مشغول نوشتنم سنگینی نگاهی را حس می کنم.فکر می کنم رضاست. شاید مضطرب است. خیلی می ترسد. درست مثل امیر. اما دیشب اوضاعش خوب بود. خوب مساله حل می کرد. حامد خون خونش را می خورد. کاملا از حضور من رنج می برد. شاید دلش می خواست خودش این کار را برای رفیقش انجام دهد. شاید هم زیادی بدبین بود. علی بچه درسخوانشان بود. ساکت و بی تفاوت. جدی. شهرام خیلی شلوغ می کرد. مرتب و با پررویی سوالهای جورواجور می پرسید.روی سوال هشتم یا نهم بود که آرام آرام وارد زندگی شخصیم می شد. من هم بد زدم توی ذوقش. بیشتر به خاطر رضا که وقتش محدود بود. بدجوری بهش خندیدند. حتی حامد. این یادگار دوران دانشجویی بود. می خواستند حال کسی را بگیرند می آوردنش سراغ من. وقتی می دیدم طرف شکست را قبول کرده راحت به طرف حال می دادم. با شهرام هم همین کار را کردم. از دلش درآوردم. سنگینی نگاهی که حس کردم مال حامد بود. بلند می شوم و دوری توی اتاق می زنم و دوباره جلوی پنجره می ایستم. ساعت کمی از شش گذشته است. شاید بعدا با حامد حرف بزنم. شاید امیر را ببینم. می خواهم بروم پیش مادرم. خسته شده ام. خوابم می آید. گشنه ام.
روز دهم
به رضا زنگ زدم همین الان. اگر بخواهی کسی را پیدا کنی و بدانی که خوابگاهی است راحت پیدایش می کنی. گفت امتحانش را خوب داده. خوشحال شدم. خیلی ساده و راحت. گویی خون درون شریانهایم قلقل می زد. دلم می خواهد بروم سه تارم را بیاورم و تا صبح بزنم.
یک ربع زدم. چون اگر نمی زدم حسش می رفت. اما باید باقی قضایا را هم تعریف کنم. خوابم می آید. خیلی هم خوابم می آید. صبح از پیش بچه ها که آمدم ساعت نزدیک به نه بود. رفتم نمونه و قلیان زدم. به یاد قدیمها. یادم هست حیلی پیش می آمد صبحها که همه سر کلاس بودند من تنها می رفتم نمونه. چون خیلی اهل کلاس نبودم. معمولا سر کلاس کتاب داستان می بردم. بالاخره یک جوری باید سرم را گرم می کردم. بعد از قلیان رفتم سمت شرکت. سرم هنوز کمی منگ بود. با اینکه قلیانی که کشیدم تاثیراتی رویش گذاشته بود ولی هنوز کمی منگ بود. وارد شرکت شدم و دیدم مینا هنوز نیست. دیگر معطل نکردم، یک روز دیگر مرخصی گرفتم و بیرون زدم. قیافه منشی که خیره خیره به ریش نتراشیده و لباسهای که از اتو درآمده ام نگاه می کرد دیدنی بود. حالا من هم بی آنکه بخواهم توی چشم می زنم. حالا در مورد من حرف می زنند. احساس خوبی بهم دست داد. یک احساس قدیمی . یادم افتاد قبلا چقدر دوست داشتم در موردم حرف بزنند. برای همین همیشه سعی می کردم مرموز به نظر بیام. چند بار دیگر زنگ زدم به شماره ی خاله ی امیر اما کسی برنداشت. رفتم زیر پل کریمخان و دو سه تا کتابفروشی که آنجا هستند را دید زدم. آخرش هم دو سه تا کتاب خریدم. سنگی بر گوری، نوشته ی جلال. همین امروز هم خواندمش. بقیه روز را هم خواب بودم.
یک ربع دیگر زدم. ویرش بدجوری توم افتاده بود.خیلی خوابم می آید هنوز. صدای رضا پر از شور بود وقتی حرف می زد. دلم برای امیر تنگ شد. خیلی وقت است که سپید و سیاه نرفته ام. دلم برای آن دختر و پسر تنگ شده.
روز یازدهم
نباید امروز اینطور می شد. کدام را اول تعریف کنم؟ به ترتیب شاید. نمی دانم. گیجم. گیج گیج. ظرفیتم پر شده است. صبح مثل همیشه بود. ریشم را تراشیدم. دوباره کمی به تیپم رسیدم. وقتی وارد شرکت شدم فکر می کردم مثل دیروز روز بی اثر و بی خاصیتی است. فقط دلم هوای مادرم را کرده بود. وسوسه شدم دو روز دیگر مرخصی بگیرم و بروم و بیایم. اما کارهای این دو روز قبلی روی هم انباشته بود. سریع شروع کردم. چون می خواستم زودتر بزنم بیرون. پس باید می جنبیدم. شماره ی گیل کش را دادم به منشی و گفتم هر نیم ساعت بگیرد وقتی برداشتند وصل کند. با اعداد تند کار می کردم. حالا می فهمم قبلا می تاوانستم کارهای یک روزه را در سه چهار ساعت صبح تمام کنم. اما چرا قبلا نمی کردم؟ شاید چون دیگر کاری نداشتم و بیکار می ماندم. حدود ساعت یازده سرم را بالا آوردم و میخکوب شدم. چشمهای بادامی مینا بود. مثل قبلا که جلویم بود. حالا آمده بود از هر جا که بود و دوباره همانجا نشسته بود. یک لحظه هیچ فکری نداشتم و هیچ حرکتی نکردم.چشمهای سیاه و زیبایش. شاید امروز از شرکت بیرون می رفتم دیگه بر نمی گشتم. سریع از جایم بلند شدم و نگاهی به صورتش انداختم. موهای مشکی و صافی که فرق کج داشت. به کجی راه هفت ساله من. بینی کوچولو و کشیده و بامزه ای داشت. لب و دهان به آن زیبایی ندیده بودم. چیزی در دلمفرو ریخت. می توانستم توی تمام این مدت فکر کنم طرف دیگر صورتش سوخته یا زخمی است و از ذهنم بیرونش کنم ولی الان چطور می توانستم؟ حالا که گل صورتش را دیده بودم چه کار کنم؟ جلوی روشویی ایستاده بودم وبه اینها فکر می کردم. توی آینه به خودم خیره شدم. قیافه ام بد نیست. جرا اینقدر می ترسم. ترس از چی دارم؟ مثل بچه دبیرستانی ها شده بودم. به خودم می گفتم فوقش می گوید نه. ولی خودم هم می دانستم این آخرش نبود. مجبورم روبه رویش بشینم. تازه وقتی می گفتم او هم دیگر می دانست و حواسش هست که نگاهش می کنم. آخرش فقط یک نه نبود. به زور سر جایم برگشتم. آسانتر از آن بود که فکر می کردم. همین بلند شدن را می گویم. نه کسی نگاهم می کرد نه اصلا برای کسی مهم بود. حتی خود مینا هم نفهمید. سرم را پایین انداخته بودم و همان کلنجارهای همیشگی ام شروع شد. باید می دیدمش. هر چه زودتر. ولی اگر می گفت نه چی؟ نمی توان راحت گفت هیچی. حتی اگر هم راحت هم بگویی صرفا گقتنش راحت است. آدم نمی تواند اینقدر راحت روی همه چی قمار کند. مگر اینکه بی خیال زندگیش باشد. نکته ی اصلی هم همین بود. ترس از مرگ باعث می شد بی خیال زندگی باشی. در همین فکر ها بودم که زمگ تلفنم از جا پراندم. گوشی را برداشتم. منشی بود. گفت بالاخره جواب دادن. وصل میکنم. یک لحظه می خواستم بگویم نه. ناگهان از وسط همه ی آن فکر بیرون کشیدنم و انداختنم وسط یک ماجرای دیگر. نمی شد بگویی نه. صدای زنانه ای از پشت تلفن گفت الو؟ کمی صبر کردم. مثل کسی بودم که تازه از خواب بیدار شده باشد و هنوز به محیط دوروبرش عادت نکرده. باید فکرم را منظم می کردم. الو؟ ... بفرمایید؟ با صدای گرفته ای گفتم الو. گلویم را صاف کردم و دوباره گفتم سلام خانوم. خودم را معرفی کردم و گفتم که با کی کار دارم. او هم توضیح داد که مستاجر گیل کش است ولی یک شماره تلفن ازشان دارد اما نمی تواند همینطوری اعتماد کند و به من بدهد. من هم داستانم با امیر را همانطور که برای آن خانم قبلی گفتم. دوباره تعریف کردم. خانمه گفت شما شماره تون رو بدین و اسمتون. من میگم خودشون باتون تماس بگیرن. حرفش منطقی بود ولی من وقتی برای منطق نداشتم. نمی خواستم قبول کنم. عجله داشتم. ...
همه ش فکر میکنم اگه خدا با دادن حاجات ما رو آزمایش می کنه، با ندادن حاجات هم ما رو آزمایش می کنه، جای ما همین تعداد موش آزمایشگاهی درست می کرد هزینه ش هم کمتر بود.
طبق آخرین اطلاعاتی که از عرش رسیده دعوای خدا و فرشته ها و شیطان سر لحاف ملا بوده. این گزارش فعلا و حالا حالاها حاکی است ... .
به سورنا می گم: عمو؟ خوب چرا روشنک جون اسباب بازیتو گرفت؟ بلافاصله انگار قبلا روش فکر کرده باشه گفت: خب آخه ... خب آخه بی تربیتن گیگه(دیگه).
خدا هم خیلی زحمت می کشه ها، از لحاظ استفاده که نه ولی از لحاظ طراحی و ساخت مخ آدمهای چتی مثل ما دقیقا همونقد وقت می بره و سختی داره که مخ نیوتن و انیشتین.
گفت: اگه از روی چهره می شد ته دل آدمها رو خوند من تا حالا باید سه چهار بار حبس ابد به م می خورد.
- بذار برم این سریاله الان شروع می شه.
- اونکه 20 دقیقه دیگه شروع می شه.
- نه این سریاله یهویی شروع می شه.
یه داستان فوق رمانتیک چند وقت پیشا نوشته بودم که واسه روز والنتاین کادوش دادم.سال 83 بود فکر کنم. میذارمش اینجا به زودی.
گاهی وقتا محبت دم دست ترین چیزه.
فعلا ... .