٭ انجمن رولت روسی 18

مینا هم چیزی نمی گفت. من هم ساکت بودم. شاید خجالت می کشیدم. نمی دانم. به هر حال آن همچین جای سربلندی و افتخار نداشت. بی خیال شدم. به کارم مشغول شدم. همین که این همه مرخصی گرفته ام طی این چند روز و تاخیرهای زیاد، کارم را به هم زده بود. ناچارم فردا هم نیایم. اگر روز آخر باشد ترجیح می دهم مال خودم باشد. باید کارهای فردا را هم انجام دهم. سریع انجام می دادم ولی خیلی دقت نداشتم. بیخوابی دیشب اثرش را می گذاشت. اعداد را گاهی اشتباه می دیدم. ولی از آن مهمتر حضور مینا بود. دیگر به م آرامش نمی داد. گهگاه که وسط کارهایم نگاهش می کردم او هم همان لحظه نگاهم میکرد. لذتی شیرین مثل زمانی که توی پستی و بلندی جاده با سرعت بالای ماشین بالا و پایین می روی درون دلم قلقل می زد. اینطور وقتها همیشه اینطور می شوم. چاره ای نبود. او کنجکاو شده بود و من هم حرفم را آنطور که می خواستم نزده بودم. کاش می شد زودتر بگویم و همه چیز را تمام کنم. خسته بودم و دلم می خواست فرار کنم. حدودهای ظهر وقتی نگاهش کردم حواسش به کارش بود و انگار از من ناامید شده بود. شاید هم زیادی مشغول کارش بود. آن اعداد کارشان را خوب بلدند. حالا هم او را از من گرفته بودند. محو همان چشمها شدم. تا اینکه ناگهان سرش را از پشت مونیتورش بیرون آورد و نگاهم کرد. دستپاچه شدم. خیلی آرام لبخند زد. نه از آن لبخندهای شیطانی که معنی مچگیری می دهد. شاید می خواست آرامم کند. من هم لبخند زدم. نمی دانم چقدر گذشت ولی من می خواستم سالها به همان حالت بمانم. به چشم اشاره ای کرد که همان لحظه معنایش را نفهمیدم.راستش بیشتر جا خوردم. بلند شد و کیفش را برداشت و همانطور که نگاهم می کرد کامپیوترش را دستکاری کرد و مونیتورش را خاموش کرد و همان اشاره چند لحظه پیش را انجام داد و به سمت در رفت و از شرکت خارج شد. برای چند لحظه سر جایم میخکوب بودم. مغزم نمی کشید. طول کشید تا باور کنم منظورش این است که بیرون بروم. به دوروبرم نگاه کردم. همه به کارشان مشغول بودند. روراست بگویم؛ اگر تمام شرکت وحتی تمام دنیا هم میخ من شده بودند باز هم بیرون می رفتم. برای از دنیا بریده ای مثل من، برای کسی که صدای کلیک اسلحه را روی شقیقه اش حس کرده باشد اینطور نگرانیها مفهومی ندارد. بلند شدم و بیرون رفتم. چند قدم پایینتر جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بود و خودش را به تیترها مشغول کرده بود. خیلی آرام جلو رفتم. سرش را بلند کرد و با خنده سلامی کرد. سلام رفت ولی لبخند روی صورتش باقی ماند. با آن صورت زیبا و آرام می شد همه چیز را فراموش کرد. حتی جلسه فردا را. بیا یه کم قدم بزنیم. با هم راه افتادیم. میان کوچه های خلوت. دور از هیاهو و شلوغی میدان هفت تیر. برایمان فرقی نمی کرد. خب ... گوش می کنم. از من می خواست حرف بزنم. آخر چطور؟ از چه بگویم؟ نمی تونم. اینجوری نمی تونم. یعنی اصلا نمی دونم چی باید بگم. لبخندش دور نمی شد. حالت تمسخر هم نداشت. ببین ... من احساس کردم که حرفایی داری که می خوای بزنی. اینم بگم هزاریم که فرصت داشته باشی و هزاریم که حرف آماده کنی بازم توی لحظه تصمیم می گیری چی بگی. خودت هم می دونی. فقط هم تو نیستی همه اینجورین. راست می گفت. تصمیم گرفتم کمی از زندگی هفت ساله ام برایش بگویم نه از کمی عقبتر. از دوران دانشجویی و آواخر آن. اول با کمی من و من شروع کردم و بعد راحت تر ادامه دادم. نیم ساعتی برایش از آن دوران گفتم. از زمانی که لبخند، هنوز لبخند بود و هوا، هوا و درخت، درخت و زندگی، زندگی. از زمانی که اینجور تنها نبودم، رفیقی داشتم و دوستی و شادیهای هرچند گذرا.می توانستم ساعتها درباره ی آن دوران داستان سرایی کنم.می توانستم مطمئن باشم؛ برای جلب نظرش دروغ نمی گفتم.همه ش راست راست بود. از آن دختری که عاشقم بود و از دوستانی که تنهایم نمی گذاشتند. تا رسیدم به دوران تاریکم ساکت شدم. نگاهش کردم. در فکر بود. لبخند روی لبش کمرنگ شده بود. سرش را بالا آورد و گفت خب؟ هنوز ساکت بودم. نمی توانستم از این بغض فروخورده حرف بزنم. اشک توی چشمم جمع شد. به این راحتی که نمی شد همه چیز را گفت. به این راحتی نمی شد همه سیاهی ها را بیرون ریخت و پاک شد. هیچ چیز نمی گفت. به نظرم نمی خواست در این جنگ درونی دخالت کند و بی طرفانه منتظر نتیجه اش بود. گفتم دوشنبه ... میتونین ... اه ... نهارو با من بخورین؟ این اصلا حرفی نبود که انتظارشنیدنش را داشت. چرا؟ واقعا چرا؟ خوب همین امروز باید کار را تمام می کردم. اما اصلا نمی توانستم. آخه ... دیگه بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم. توی هفت سال بعد از دوران دانشجویی انگار خواب بودم. یعنی چیز زیادی ندارم که بگم. اما به هر حال ... باید بگم. الان نمیتونم. صدایم لرزید. برای همین بریده بریده حرف می زدم تا بغضم نشکند. چاره ای جز این نداشتم. از من چه انتظاری داری؟ از تو؟ هیچی. یعنی شما آرومم میکنین. دیگر هیچ چیز نگفت. من هم نگفتم فقط آخرش که جدا می شدیم خیلی ساده و معمولی گفت پس دوشنبه نهار مهمون شمام. و خندید. خیلی ساده و بی صدا. من هم لبخند زدم. او برگشت شرکت. من دیگر برنگشتم. آمدم خانه. خسته ام اما از طرفی دلم هم نمی آید بخوابم. هر چه باشد جلسه فرداست. دلم می خواهد فردا را در آرامش بگذرانم در خواب چون الان که مرگ را از همیشه بیشتر به خودم نزدیک حس می کنم، زندگی جز خوابی نیست که هدرش داده باشم. آخرش را هم باید مثل خودش گذراند. اگر هم نمردم می توان دوباره از داشتن روزهایی مثل امروز لذت ببرم. حقیقت این است که اگر بمیرم دلم برای چنین روزهایی تنگ می شود. اما از مرگ ترسیدن دیگر در وجودم نیست. تردیدی وجود ندارد. به زندگی و مرگ اعتقاد کامل دارم. زندگی و مرگ توام. مگر زندگی بدون لذت می شود؟ مگر مرگ جز زندگی روزمره خالی نیست؟ مگر چه چیزی جز روزمرگی روح را فاسد نمی کند؟ روزمرگی یعنی مرگ در هر روز. مرگ جز فاسد کردن جسم نیست اما وای به وقتی که جسمت درست باشد اما روحت فاسد. خاله ی امیر دوباره زنگ زد و گفت با امیر هماهنگ کرده و آدرس و تلفن مرا داده تا دوشنبه صبح سراغم بیاید. چه چیز می توانست مرا اینطور شاد کند. دیگر نمی خواهم چیزی بنویسم. ترجیح می دهم بقیه شب را تا سپیده صبح مشروب بخورم، کتاب بخوانم و فکر کنم. اگر قرار است فردا بمیرم ترجیح می دهم ساعات آخر را جدی زندگی کنم و بگذرانم. طوری که همیشه آرزویم بوده است. فعلا خدا حافظ تا 24 ساعت بعد.

****

کارآگاه پلیس سردرگم به صحنه خیره شده بود. جسدی که معلوم بود خودکشی کرده است اما مشکوک به نظر می رسید. حتی وصیت نامه اش هم موجود بود. نامه ی سر به مهری که هنوز بازش نکرده بودند چون منتظر بستگانش بودند. به هر حال دلیل خاصی برای خودکشی نبود. همانطور که دلیلی برای قتل هم نبود. کارآگاه هر روز با مرگهای زیادی رو به رو بود. چه مشکوک چه معمولی. دستور انتقال جسد را داد و نامه را از سر کنجکاوی باز کرد تابعد ماهرانه لاک و مهر کند. تنها یک جمله: کل نفس ذائقه الموت. نامه را در جیبش گذاشت. شانه ای بالا انداخت و در حالی که سیگاری آتش می زد از آپارتمان خارج شد.

پایان
زمستان 85

اینم از انجمن رولت روسی. از این به بعد تا داستان بعدی تموم شه دو سه تا از داستانایی که تا حالا اینجا نذاشتم می ذارم تا داستانم تموم شه. اینجوری هم بقیه راحتن هم خودم.

دنیا یه روز شبیه تو/ شبیه خواب تو می شه .....

بعضی وقتا آدم خسته می شه بعضی وقتا آدم ناامید میشه بعضی وقتا آدم تنها می شه ولی هیشکی تا حالا از خستگی و ناامیدی و تنهایی نمرده.

فعلا حرف خاصی نیست. تا بعد ... .


 
;