٭ انجمن رولت روسی 10

چهره های آدمهای مختلف جلوی چشمم می آمد و محو می شد. صورتها برایم بزرگتر از اندازه ی واقعی بود. چیزی که به یاد دارم فقط پیک اول بود. وقتی پایین رفت و توی مسیرش داغ کرد و شست، دلشوره ام برای چند لحظه برطرف شد. احساس قدرت می کردم. اما نمی توانستم افکارم را جمع کنم. از یک جریان و یک چهره به جریان دیگر و چهره ی دیگر در رفت و آمد بودم. تا به چهره ی گریان پدرم رسیدم. ثابت ماند. بغض کردم. دیگر مشروب نخواستم. گشنه بودم. شام را هم سرگرد سرو می کرد. تصویر بامزه ای بود با آن قیافه و هیبت شام سرو کردن. از جزئیات میز شام چیزی زیادی خاطرم نیست. آن موقع جدا به نسئه خوری افتاده بودم. مدتها بود که اینطور غذا نخورده بودم. فقط یادم هست که لب به جوجه کبابها نزدم. خیلی وقت بود که کباب گوشت آن هم به این متنوعی نخورده بودم. کوبیده بود و برگ و کباب تیکه. غذا را که می خوردم یاد مادرم افتادم. یاد عیدها که سفره ی رنگین می چید. یاد خودم که با بی مهری کم می خوردم. برایش آرزوی خوشبختی می کردم. چه آرزوی بیهوده ای. مثل یک درخت پرمیوه وسط کویر گیر افتاده بود. پدر که مرد خیلی تنها شد. منی که تنها فرزندش بودم خیلی کم سراغش را می گرفتم. شاید او تنها کسی بود که درکم می کرد. اگر امشب برای همیشه ترکش می کردم چقدر ناخلف بودم. کسی را که هیچوقت گله ای از من نکرد. از هیچکس نکرد. معتمد محل است و سنگ صبور همه. دوست داشتم فریادش بزنم. کمک بخواهم. اما من هم مثل او بودم. هیچوقت گلایه نمی کردم. نه مثل او نبودم. او متواضع بود و من مغرور. شام هم تمام شد. سرلشگر با صدایی محکم عجیب به چهره اش می آمد گفت: لحظه ای که منتظرش بودیم فرا رسید. ترس از مرگ مانند خورشیدی در دلتان طلوع می کند و اصول بی قاعده ی زندگی را به تمسخر می گیرد. تنازعی برای بقا نیست. اکنون زمانی است برای آنکه تنهای تنها با کارنامه ی اعمالتان در محضر بی مثال خودتان حاضر شوید. محضری مقدس، همپای محضر خدا. روشن بینی که این خورشید برایتان به ارمغان می آورد چراغی می شود تا در تاریکی راهتان را پیدا کنید. سرتیپ بلند شد و رفت. چنان که گویی این بلند شدن و رفتن را از روی غریزه انجام می داد. همه در خودشان فرو رفته بودند. ناامیدانه فکر می کردم این لحظات آخر زندگی است. فرصتهای آخر. زندگی ام را چون کتابی باز مرور می کردم. حتی مستی ام نیز زایل شده بود. حتی الان که می نویسم نیز قلبم به تپش هراس انگیز افتاده است. گویی می خواهد با فریاد به همه ی دنیا بگوید چه بر من گذشته است. احساسی به قدمت سید محمد عبدالله تا کنون مرا در هم می پیچاند. اصول حاکم بر دنیا را به سخره گرفته ایم. تنازع برای بقا را. همانجا با خودم عهد کردم در کنار بقیه برادروار زندگی کنم و به احساساتم احترام بگذارم نه اینکه سرکوبشان کنم. و از همه مهمتر رویایی داسته باشم. رویایی. حتی اگر زیادی رویایی باشد. سرتیپ جعبه ی منبت کاری شده ای آورد. و درش را باز کرد. دقت کردم که لرزشی در دستانش ببینم اما نبود. عزم و جسارتی بی مانند داشت. گویی در غریزه اش بنیادین شده بود. دلم ودکای روسی می خواست اما عاداتم هنوز دست و پاگیر بوذ. ریولور مشکی بود با دسته ای که با چرم تزیین شده. سرلشگر از جا برخاست. گفت: گروهبان فرود بزرگمهر قیام کنید. قبل از شروع بازی باید سوگند وفاداری یاد کنید. سوگندنامه تان را بدهید. سوگندنامه را در حین بلند شدن با دست پاچگی از جیبم درآوردم. ایستادم و آنرا به بهرام که شمت چپم نشسته بود دادم. او هم بلند شد و به سرهنگ داد. و سرهنگ نیز پس از قیام به سرلشگر داد و نشست. سرلشگر محکم گفت: سوگند یاد کنید. بی اختیار جملات مرامنامه را به زبان آوردم. من فرود بزرگمهر فرزند ایرج به خونم ... شرفم ... سرزمینم ... و خدایم سوگند یاد می کنم ... . اجزای سوگند را چنان با طمانینه یاد می کردم که گویی انتظار داشتم یک به یک به زبان درآیند و شهادت دهند که به این سوگند وفادارم. سوگند را تا آخر گفتم. سرتیپ رفت و این بار با سینی فلزی خوش نقش و نگاری بازگشت. کنار سرلشگر ایستاد. سرلشگر تای سوگندنامه را باز کرد. نگاهی به آن انداخت. آنرا در سیمی گذاشت. سرتیپ سینی را آورد و جلوی من گذاشت. دیگر ظاهر سرتیپ مرا نمی خنداند. بسته ی کاغذی کوچکی به شکل مستطیل در کنار سوگندنامه خودنمایی می کرد. به حکم غریزه آنرا برداشتم و بازش کردم. از درونش فلز باریکی هویدا شد که به یک نیشتر ختم می شد. از آن سوزنها بود که در دبیرستان برای تعیین گروه خونی از آن استفاده می کردیم. آنرا به دست چپ گرفتم و به انگشت اشاره ام نزدیک کردم. سنگینی نگاه شش نفر دیگر را حس می کردم. خوشحال بودم که هیچ سوالی نکردم. نیشتر را روی نوک انگشتم گذاشتم و فشاری به آن وارد کردم. صدای تق خفه ای داد و وارد انگشتم شد سپس خارجش کردم. درد خفیفی داشت. خون قرمز خوشرنگی از جای خروجش بیرون زد. کمی صبر کردم تا خون پخش شود و بعد آنرا به گوشه ی سمت چپ سوگندنامه ام فشردم. سرلشگر گفت: من سرلشگر ... (اسم و فامیلش را گفت) شهادت می دهم که گروهبان سیاوش بزرگمهر عضو انجمن رولت روسی است. پنبه ای که در سینی بود را برداشتم و روی انگشتم گذاشتم تا خونم بند بیاید. سرتیپ که به جایش بازگشته بود از جا برخاست و با تغییر اول جمله سرلشگر آنرا ادا کرد. بعد به ترتیب درجه بقیه نیز برخاستند و شهادت دادند. سرتیپ سینی را با محتویاتش برد و آمد. سرلشگر گفت: دستکش را دست کنید و وصیت نامه را جلویتان بگذارید. در همان حال ایستاده این کار را کردیم. سرلشگر فرمان به نشستن داد. بعد خودش همانطور ایستاده اسلحه را برداشت و یک گلوله که از جعبه بیرون آورده بود را درون خشاب استوانه ای گذاشت. ریولور را مسلح کرد و خشاب را حول محورش چرخاند. یعنی بازی شروع شد. با همین مقدمه ی کوتاه و به همین سادگی. فاصله ی همه مان تا مرگ همین اندازه بوده و هست. فاصله ی همه ی انسانهای کره زمین و شاید همه ی موجودات زنده. اسلحه را روی سر گذاشت. عرق سردی بر بدنم نشست. اگر بمیرد چی؟ احساس دلبستگی خاصی به او کردم. مثل احساس یک سرباز به فرمانده اش در یک نبرد خونین و نفس گیر که نتیجه ی آن به هیچ وجه معلوم نیست. سرلشگر اسلحه را با دست راست دستکش پوشش نگه داشته بود. لوله را همتراز شقیقه. احساس نهنگی را داشتم که به دنبال گروه به سمت ساحل حرکت می کند. برای خودکشی. لحظه ای در همان حالت کل میز را از نظر گذراند و ماشه را چکاند. اتاق آنقدر ساکت بود که کوچکترین صدایی در آن می پیچید. صدای کلیکی برخاست. کلیک بلندی که به وضوح شنیده شد. بازی به صورت نوبتی از راست انجام می شود. صدای بدون لرزش سرلشگر بود که شرایط بازی را اعلام می کرد. معنای این جمله این بود که من نفر چهارمم. اسلحه را به سرهنگ رد کرد. سرهنگ نیز خشاب را چرخاند و با دست راست که دستکش داشت به حالت خودکشی به شقیقه چسباند. حیف انسانی با ظاهر او بود که از دنیا برود. قلبم از هیجان نزدیک به بازایستادن بود. دلم می خواست فرار کنم. دلم کمی از آن ودکای روسی هم می خواست. فقط کمی. شاید به من جرات بدهد. اگر هم ندهد شاید به عنوان آخرین خواسته می خواستمش. می ترسیدم بی ادبی باشد. صدای کلیک بلندی مرا از افکارم بیرون کشید. آنقدر بلند که گویی صدای توپ بود. از همان توپهای نویدبخش سال نو. ....

راستش خواستم این رولت روسی رو دو قسمت یکی کنم دیدم نمی شه.یعنی تایپش انصافا وقت گیره.

سیندرلا، توی تمام این مدت تو تنها کسی بودی که همیشه بزرگمنش بودی. مثل شاهزاده. بذار منم توی همین رویای کودکانه باقی بمونم که دنیا مثل قصه هاست. میشه توی این دنیا با رویا زندگی کرد. خواهش می کنم بلند شو. تو آخرین قهرمانی. آخرین بازمانده از نسل قصه ها. از نسل سوخته. نمی دونم چی شده ولی یه فرشته ی مهربون هست که برای تو ظهور کنه. چون تو تنها کسی بودی که هیچوقت به کسی آسیب نزدی. بلند شو. نذار هیچ پلید تاریکی تو رو از پا افتاده ببینه.

یکشنبه بعد از مدتها رفتیم سالن و یه فوتبال مشت بازی کردیم.خیلی وقت بود دنبال توپ دویدن از یادم رفته بود.اینکه یکی از عشقام دوباره یادم بیاد خیلی عالی و لذت بخش بود. آیس پک بعدش هم آی چسبید. حتی اون ماشین سبز ترسناکه که جلومونو گرفت هم نتونست خرابش کنه. حتی با اون قیافه های ترسناک و اسلحه ای که به طرفمون نشونه رفته بودن وتهمت هایی که می زدن. بازم نتونستن خرابش کنن. قراره هر هفته تکرار شه.

قسمت بعدی رولت روسی آماده است. می خوام زود میذارمش قول میدم.

ترجیح می دم به سریال نرگس اشاره ای نکنن.

آتش بس رو طرفین قبول کردن. حالا هیچی عوض نشد. فقط یه عده بیگناه مرده ان که هیچی فرصت از یه عده گناهکار هم گرفته شد. آخه انسان جایزالخطا که اصلا واجب الخطاست. اما بعضی گناها اونقد تکرارین که حال آدمو به هم میزنن. سید حسن به خاطر شهامتت بهت تبریک میگم. شهادت به کشتن دادن چندین و چند بچه و زن وجوون و آواره کردن انسانهای زیادی به خاطر آزاد کردن سه نفر از زندان. تو مسلما از اسرائیلیها شجاعتری چون حاضری مردم خودتو به کشتن بدی نه مردم دیگه ای رو. اسرائیلیها کثیفن که بچه ها و مردم بی دفاع رو می کشن اما تو شجاعی که به راحتی این بهونه رو بهشون میدی. جنگ که تموم میشه هیشکی یادش نیست چرا شروع شده. همه میگن اینا مهم نیست. اسرائیل نتونست اینا رو شکست بده. یه حزبو. یه ارتش چریکی کوچیکو. دیگه هیچی نمی گم. فقط با جوری که کسی نشنوه با خودم زمزمه میکنم به چه قیمتی؟ به چه قیمتی سید حسن؟ شجاع پاک دیندار، به چه قیمتی؟ اگه اون دنیایی باشه یعنی تو قرار نیست جواب پس بدی؟ ببخشید که تو رو خطاب می کنم، چون اسرائیلیها با دین خشک و متحجرشون چیزی نمی فهمن اما تو دینت اسلامه. به ریشه ی کلمه فکر کردی؟ شاید من زیادی آرمانگرا و رادیکالم. شاید توهم مسیحیت منو گرفته و ولم نمی کنه. خدایا همه ی ما رو ببخش. همه مونو از دم. اما منو به بهشت نفرست. میخوام همینجا زندگی کنم. جایی که پدرم به بهشت ترجیحش داد به قیمت خشم تو. چون اگر قراره که تو بهشت از آدمهای همین دنیا بیان همون بهتر که دیگه نبینمشون. پیشکش خودت ای پروردگار.

به این میگن عصیان و ناشکری از نوع دیوانه ش.

بهل کین آسمان پاک، چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد، که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند، کین خوبان پدرشان کیست، و یا سود ثمرشان چیست.... . خداییش دیگه.

هر بار گوشش می کنم خنده م میگیره. هایده خونده اما خنده م میگیره. ببین طرف چطور رفته سر کار: خبر از لحظه ی پرواز نداشتیم، تا می خواستیم لب معشوقو ببوسیم پریدیم که ... بعدش بدجوری بغض می کنم. نکنه منم اینطوری شم!!!
آخه من که نمی تونم از دستت عصبانی بمونم.
یه بارم تو آینه خودمو ببینم می فهمم چشمام به خاطر این کم خوابیها چقد کم فروغ خسته و بی حالتن. دلم می خواد یکی بغلم کنه و من توش راحت بخوابم. یعنی میشه؟
فعلا ... .


 
;