٭ انجمن رولت روسی (13)

آن یکی خودش را جمع و جور کرد. راستش نیازی نیست که مزاحم شما شیم. خودمون از پسش بر میایم. مگه نه؟ به پسرک نگاه کرد. پسرک دودل بود. با تردید و درماندگی به چشمهای رفیقش نگاه کرد. در این فکر بودم که آیا اگر گفت نه باید زوری کمک کنم یا بی خیال شوم. احمقانه بود که می ترسیدند. خیلی هم احمقانه بود. وقتی تو خوابگاه می رفتیم تعدادشان حداقل چهار برابر من بود. از جیب کتم خودکار درآوردم و گوشه ی روزنامه ام را پاره کردم. اسم و شماره تلفنم را رویش نوشتم. ببین رفیق، من اصلا قصد مزاحمت ندارم. می خوام کمک کنم. چیزی هم نمی خوام. بعید می دونم بتونم با یه شب تو خوابگاه گذراندن آسیبی به کسی برسونم. اجبارت هم نمی کنم. این شماره تلفنمه. هر رو همین موقعها اینجام. حالا خوددانی. اگر به نتیجه رسیدی بهم خبر بده. پسرک گفت این نهایت لطف شماست. منم خوشحال میشم یه شب مهمون ما باشین. مرسی که من و دوستامو از این وضعیت در میارین. فردا همین ساعت اینجا هم دیگه رو می بینیم و بیشتر صحبت می کنیم و قرار سه شنبه رو می ذاریم. درونم می جوشید. دلم می خواست بالا بپرم و بخندم و شادی کنم. با دست چپ زدم پشتش و با دست راست با او دست دادم. پس فعلا. دوستش از لای دندانهایش چیزی به عنوان خداحافظی بیرون داد. دمق و دلخور بود. از نمونه که در آمدم نفس عمیقی کشیدم. شاید این همان چیزی بود که باید یاد می گرفتم. حواسم پرت بود. تاکسی نگرفتم. پیاده راه افتادم. سرم را بالا گرفته بودم و به همه نگاه می کردم. شاید می توانستم به بعضی از این آدمهای گرفته و ناراحت کمک کنم. به آن پیرمرد که خیلی تو خودش است یا آن خانمی که بچه اش را بغل کرده و به زحمت راه می رود یا آن پسربچه که جلوی نمایندگی جورابان چهارراه ولیعصر ایستاده و فال حافظ دستش است و از پشت شیشه به لباس تیم محبوبش نگاه می کند. یا آن خانم تنها که مغموم است، گویی به جای دیگری تعلق دارد. حداقل کاری که از دستم بر نیاید می توانم به حرفشان گوش بدهم. این کمترین کاری است که ازم بر می آید. قدم خوبی برداشتم. از خودم راضیم. توی این فکر بودم که الان آن دو دانشجو درباره ی من بحث می کنند. دوست داشتم ریز مکالمه شان را بدانم. در همین فکرها بودم که نرده های سبز دانشگاه تهران را دیدم. از سیاه و سپید یا سپید و سیاه یا هر چی که اسمش بود رد شده بودم. غلظت آدمها در اینجا بیشتر است. آدمهای زیادی از کنار هم می گذرند. رفتم ضلع جنوبی خیابان. مثل هفت هشت سال پیش که با امیر می آمدیم و آنقدر می گشتیم تا دو سه تا کتاب خوب پیدا کنیم. کل آنجا را گشتیم. چیزی نخریدیم اما خوش گذشت. فقط جای امیر خالی بود. فردا می روم سراغش. بعد هم برگشتم خانه. به فردا که فکر میکنم سرزنده می شوم. خوشحال می شوم. فقط کسی نیست تا شادیم را با او تقسیم کنم یا تنهاییم را. هیچ کس، حتی بهرام. حتی مادرم.

روز هشتم

و خدا ژرژ را آفرید. امروز که می نویسم همه شبه فکر ژرژ و قیافه معصوم و بانمکش هستم. همان ژرژ فیلم روز هشتم. کمی حس می کنم ناچارم مثل او رفتار کنم. درسته که همه چیز طبق نقشه پیش نرفت اما خیلی خوب بود. روز پرتلاشی بود و این برای من خوب بود. هرچند الان به شدت خوابم می آید. امروز قبل از خروج از شرکت سراغ منشی رفتم . با چشمهای از حدقه در آمده و صورتی که یک علامت سوال بزرگ توش موج می زد بهم خیره شده بود. حق هم داشت. من تا حالا اصلا پیشش نرفته بودم. باز هم حرفی باش نزدم. فقط برگه ی مرخصی فردا را روی میزش گذاشتم و بدون هیچ توضیحی در بهت گذاشتمش و بیرون آمدم. کسی به من کاری نداشت. مرخصی زیاد طلبکار بودم. یعنی حق خودم می دانستم. هر چند اگر حقم هم نبود هم توی این وضعیتم چاره ای ندارم. باید بالاخره مینا را دیدم ولی سوال کردن از منشی درباره ی او خیلی احمقانه به نظرم رسید. توی نمونه آن چند دانشجو بودند. هر چهارتا. سلام علیک کوتاهی کردم و نشستم. پسرک خودش را معرفی کرد. رضا. آن دوستش که دیروز هم همراهش بود حامد و دو نفر دیگر علی و فرهاد. آن دو نفر حرف نمی زدند اما به دقت گوش می کردند. کنجکاوی در نگاهشان موج می زد. انگار یک سفینه همین الان در نمونه فرود آمده بود و من ازش پیاده شده بودم. حامد سخت مشغول قلیانش بود. پک های عمیق می زد و هیچی نمی گفت. آشکارا شاکی بود. حتی نگاهم هم نمی کرد. چندتا سوال پرسیدم که بدانم رضا در چه حدی است. قرار فردا را گذاشتیم. قرار شد نهار را نمونه بخوریم و بعد برویم خوابگاه. اینطور خوب بود. صبح می روم به آدرس امیر و ظهر نمونه و بعد از ظهر خوابگاه تا شب.
خوابم برده بود. یک ربعی روی کاغذهایم خوابیده بودم. دستم می لرزد. کابوس دیده بودم و از خواب پریده بودم. توی یک بیابان بزرگ و بی آب و علف، خسته و تشنه می رفتم. از دور سرسبزی دیدم. به زحمت دویدم و خودم را به آنجا رساندم. عده ی زیادی آنجا بودند. گویی نمایشی را می دیدند. به جهت نگاهشان روی سن را می دیدم. همه می خندیدند. روی سن یک آشنا بود. پدرم. تنها. نمی خندید. گریه می کرد. با یک کت فراک سفید و پیراهن سفید و شلوار سفید. خودش هم مثل روحها سفید بود. دستش پشت کمرش بود. ناگهان از پشتش یک ریولور درآورد و روی شقیقه اش گذاشت و شلیک کرد. نمی دانم چرا اینقدر ترسیدم. همه چی از ذهنم پرید.

روز نهم

دم صبح است و هوا گرگ و میش. لب پنجره ی خوابگاه نشسته ام و به پنجره های روبه روم نگاه می کنم. منتظرم ببینم آخرین پنجره ای که روشن می شود کدام است. سرم از بی خوابی دیشب منگ است. مدتها بود از این شرایط زندگی دور بودم. بچه ها خوابیده اند تا کمی ذهنشان استراحت کند. دلم سیگار می خواهد. همانجا که نشسته ام توی خنکای سحر سیگار دود کنم یا پیپ یا قلیان. کلا دود. اصلا احساس خستگی نمی کنم. ترم دو سحرهای زیادی را با امیر می نشستیم دو طرف پنجره و حرف می زدیم. تازه با هم رفیق شده بودیم. آن موقع هم منتظر می ماندیم تا آخرین پنجره روشن شود. آخرش هم بی خیال می شدیم و می رفتیم دنبال صبحانه. نمی دانم امیر الان کجاست. دیروز صبح رفتم دنبال آدرس خانه ی خاله اش. شرق تهران، حوالی نارمک. اول که طرف کلی بازی درآورد تا حاضر شد جوابم را بدهد. خانم جوانی بود که بچه اش را بغل گرفته بود. با نگاه پر سوظنی بهم خیره شده بود و سرتا پایم را برانداز می کرد. محو بچه کوچکش شده بودم. فکر می کنم احساس بدی داشت. نمی خواست با من حرف بزند. سریع فامیل شوهر خاله ی امیر را آوردم وسط. کمی شل شد. گویا به نظرش اسمی آشنا می آمد اما یادش نمی آمد کجا شنیده است. حقیقتش هم این اسم از یاد آدم نمی رود. گیل کش. یک پنجره ی دیگر هم بیدار شد. از پنجره کنار می آیم و دوری در اتاق می زنم.اینها خیلی سیگار کشیده اند ولی من لب نزدم. گاهی ترجیح می دادم با وسوه ها زندگی کنم و با تسلیم نشدنم زنده نگاهشان دارم. تقریبا همه ی عاداتم در حال برگشتنند این هم همینطور. چشمهایم را کمی می بندم. دلم میخواهد بخوابم ولی نمی توانم. می دانم حامد هنوز از دیشب دلخور است. ساعت به شش نزدیک می شود. این چند سطر را که بنویسم می روم صبحانه بخرم.

دیگه چاره ای نیست. حالا که دارم به زندگیم نظم میدم این وبلاگ هم باید یه کم نظم داشته باشه.

دلم برات می سوزه بچه. اون شیشکی بستنات و اون رفتار بچه گونه ت چیزی واسه م باقی نمی ذاره جز دلسوزی.چون نه خشمه نه ناراحتی هیچ نمود بیرونی نداره. خیالت راحت باشه. ادامه بده کوچولو.

امروز کلی از هم ورودیهامو دانشگاه دیدم. دیدار تازه کردن با اونایی که یه موقع سر یه کلاس با هم می نشستیم خوبه.

تو هم که همه ش سریع از دستم ناراحت می شی. این درسته؟ به خاطر یه خرده تاخیر در جواب دادن. بی خیال بابا دنیا باحال تر از این حرفهاست.

حالا این وسط تو یکی چرا تحویل نمی گیری مونده ام.

دمت گرم داداش. ما که خیلی نوکرتیم.

می گما امروز داشتم توی نت می چرخیدم یه وبلاگ با حال کشف کردم. طرف خیلی توپ می نویسه. اسمش عامه پسنده. ببین بخون حالشو ببر.

یکبار امتحان کافیه، لطیفه....

آقا داریم درس می خونیم خفن. خیلی جالبه. هیچ فکرشو نمی کردم توی این وضعیت اینجوری بتونم درس بخونم.

ننه فری داستان انجمنو خونده بود و خوشش اومده بود. آدم این برخوردا رو که می بینه خوشحال میشه و دلش می خواد بازم بنویسه. البته قبول دارم که خیلیها هم ممکنه باشن که کلی ایراد بگیرن بهش حرفی نیست. آدرس میل من اینه.خوشحال می شم بخونم. حتی بد بدهاشو:
beedemajnoon@yahoo.com

همین دیگه. فعلا ... .


 
;