....
یه باد اومد. از اون زوزه کشها که خیلی لای لباس آدم می پیچید و آدم سردش می شد. خانومی نگاهم کرد. راستی که موجود عجیبیه حتی التماس هم نمی کرد بغلش کنم. اینم از اتوبوس چهارم. این یکی از همه پرتره. شرط می بندم بوی دودش از همه گندتره. مردم بیکاری اند. همه ش توی اتوبوس به هم فشرده و آب لمبو می شن. تازه اگه یه کم شلوغ باشه و نزدیک قسمت مردونه وایساده باشی دیگه کارت تمومه. این دیگه واقعا غیر قابل تحمله. تو اون وضعیت فشردگی و بدبختی حالا باید مواظب نقاط حساست باشی تا از دست منحرفها دور بمونه. نمی دونم کی فکر میکنه دختر بودن آسونه؟ همین منو ببین اگه دختر نبودم امید داشتم بتونم باش برم. هرچند اگه نبودم قانونا این احساسو هم نداشتم. اما تو اتوبوس که واقعا غیر قابل تحمل و نفرت انگیزه. اه. این اتوبوسا امروز دیگه شورشو درآوردن. اینم جاست من قرار گذاشتم؟ توی ایستگاه اتوبوس. فکر کردم باید خیلی شاعرانه باشه. آخه داره می ره. سفر هم چیز شاعرانه اییه. البته من خودم خیلی با اینکه سفر شاعرانه ست حال نمی کنم. خالی بندیه. می دونی؟ سفر یه نفره و تنهایی کجاش می تونه شاعرانه باشه؟ حالا دو نفره ش یه چیزی. اینو حتی خانومی هم می فهمید. می دونم می دونم همیشه دیر می آد ولی اینبار خیلی دیر کرده. طوریش نشده باشه؟ خانومی خندید. می دونی چجوری به دنیا اومدی؟ باز خندید. بیخودی نخند. می دونم نمی دونی. منم وقتی به دنیا اومدم یادم نیست. هیشکی یادش نیست.
این پسره رو نگاه کن. خیلی قیافه باحال و بامزه ای داره. خانومی همچین به ش خیره شده انگار یه خیالهایی داره. باید مواظب خانومی باشم. خیلی سر به هوا شده. ولی پسره جدا خوشگله. موهای بلند باحالی داره. شکل سرخپوستهاست. البته سرخپوستها موهاشون صافه ولی مال اون خیلی هم صاف نیست. کیسه رو آوردم بالا و کلاهها رو درآوردم. همه شون رو گذاشتم روی پام رو همدیگه. یهو ویرم گرفته بود یه دونه از کلاهها رو بدم به این پسره. آخه خیلی ناز بود. یه کلاه که روی سرش می ذاشت باحال تر هم می شد. کلاهها رو یکی یه بار نگاه کردم. کم پیش می آد آدم این همه رنگ یه جا ببینه. دقیقا تعدادشو نمی دونم. تعدادشون اندازه ست. یعنی امیدوارم باشه. در هر حال آدمی که حتی خوابشو هم تعطیل کنه تو دو هفته بیشتر نمی تونه درست کنه. به پسره نگاه کردم. اون هم به کلاهها نگاه می کرد. لبخند زدم. گفت فروشنده ای؟ چقدر ابلهه، منصرف شدم. اگه اون می اومد سریع می فهمید جریان این کلاهها چیه. اون یادم داد که هر کلاهی یه سرنوشتی داره. همیشه صداش تو گوشمه. این کلاهو می بینی؟ سرنوشتش اینه که پیش من باشه. بیشتر از هزاربار گمش کردم ولی باز اومده پیش خودم. خیلی جالبه نه؟ ولی هیشکی از سرنوشت کلاهها خبر نداره که. از همون موقع تو فکرم بود. باید یه کاری می کردم برگرده چون جلوی رفتنشو که نمی تونستم بگیرم. باید یه کاری می کردم که نتونه مقاومت کنه. سرنوشت تنها چیزیه که ازش نمی شه فرار کرد. کلاه تنها چیزیه که سرنوشت داره. همه ی کلاهها رو گذاشتم تو کیسه. همه ش مال اون بود. تا نتونه مقاومت کنه. به خاطر سرنوشت یکی از اون کلاهها هم شده بالاخره بر می گرده. اتوبوس ششم هم وایساد. پسره رفت سوار شد. اولین قطره اشکم روی صورت خانومی چکید.
پایان
زمستان 83
یادمه این داستانو کادوی ولنتاین دادم به کسی که خیلی دوسش دارم. دارم ففکر میکنم خیلی دوسم داشت قبول کرد. الان دیدم چی کادو میدن و میگیرن. آره دیگه من باید همیشه فرق کنم. هه.
همین دیگه فعلا ...