٭ انجمن رولت روسی 16

... یا لااقل نمی خواستم جلوی او سرازیر شود. با عجله و دستپاچگی از جیبم پول درآوردم و روی میز گذاشتم و بلند شدم و رفتم بیرون. از پشت سرم صدا زد: آقا ... ولی من باقیش را نشنیدم. فکر یکشنبه رهایم نمی کند. درست است که جلسه همین فردا نیست ولی من باز هم وقت کمی دارم که هم امیر را ببینم و هم مادرم را. تا یکشنبه هنوز خیلی مانده. بطری ودکا هنوز پر است. امشب را خوش است.

روز دوازدهم

صبح هنوز از مستی دیشب منگ بودم که تلفن زنگ زد. صبح جمعه معمولا کسی به من زنگ نمی زند. یعنی جمعه و غیر جمعه ندارد. کلا این تلفن ساکت است. فکر می کردم مادرم است. زن بود ولی نه مادرم. خاله ی امیر. حرف زدیم. مرا شناخت. یعنی یکی دوبار همراه امیر خانه شان رفته بودم. آن موقع مستاجر بودند و حالا مالک. از امیر پرسیدم. گفت که ازدواج کرده و حالا هم عسلویه کار می کند. چند روز کار، چند روز استراحت. دقیقا یادم نیست چند روز. گفت باش صحبت می کند اینبار بیاید تهران. می گفت خیلی وقت است ندیده اش و خودش هم دلش تنگ شده ولی قطعا نه بیشتر از من. بعد از کلی تعارف تکه پاره کردن رضایت داد قطع کند. من هم کاری نداشتم نشستم و به مینا فکر فکر کردم. برایم مهم نیست راجع به من و کارم چه فکر می کند. مهم این است خودم چه فکر می کنم. احمقانه باش حرف زدم. می توانستم صحبتهای عادی و روزمره و بی هدف برایش بلغور کنم. حتما گیج می شد. هر اتفاقی می افتاد از این افتضاح که بهتر بود. اما به هر حال مهم نیست. گذشته است. گذشته هم که دیگر گذشته است. نمی دانم فردا با چه رویی بروم سر کار. هوس کردم با مادرم تماس بگیرم. زنگ زدم. مثل همیشه چیز زیادی نداشتیم که به هم بگوییم. اوضاع آنقدرها خوب نیست. ولی بد هم نیست. حتی تعجب نکرد که زنگ زده ام. فکر می کنم با همه این حرفها حضورمان برای هم کافی است. خیلی طول نکشید. خداحافظی کردم. دلم گرفت. برای تنهایی خودم و او. بلند شدم. و وصیت نامه ام را باز کردم. دنیا را نمی توانم تحمل کنم و خودم را. هر چیزی که دارم برای مادرم. با اغراق گفته بودم چند سطر. به زور چند کلمه شده بود. هنوز هم چیزی نداشتم که اضافه کنم. الان می دانم که تحمل نیست. ولی همه مان باید یک روز بپریم. پس هر چه زودتر لب معشوق را ببوسیم بهتر. چون نمی دانیم کی می پریم. سه تارم را آوردم. زدم. نمی دانم چقدر یکی دو ساعت شاید. تلفن زنگ زد. این بار حامد بود. سلام آقا! من حتما باید شما رو ببینم. فردا پس فردا میرم شهرستان . امروز با رضا و علی و فرهاد می آیم قهوه خونه. حدود ساعت پنج. شما هم بیاین. نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. دودل بودم. همانطور که ساکت بودم چندتا نت نامفهوم زدم و آخر سر قبول کردم. خوشحال قطع کرد. بلند شدم و آهنگ زدم. دلم می خواست فریاد بزنم. دلم می خواست برای تجربه های نکرده ام مهلت بخواهم. اگر چیزی به اسم خدا وجود دارد باید الان کمکم کند. کمک می خواهم. نتهای بداهه می زدم. سعی می کردم شورانگیز باشد. اما غم عمیقی داشتم. تناقض عجیبی بود. شادی دانستن ارزش لحظه ها و غم از دست دادنشان. چاره ای نیست. مجبوریم تا زمان داریم نکرده ها را تجربه کنیم. نتهایم با این فکرها واقعا شورانگیز شد. لبخند زدم. یاد حزن چشمهای بهرام افتادم. حالا دیگر درکش می کنم. کاش همین امشب بازی می کردیم. بلند شدم و سه تار را سرجایش می گذارم. لباس پوشیدم و بیرون زدم. دلم می خواست راه بروم. به سرم زد تا نمونه پیاده بروم. آستینهای پیراهنم با بالا زدم. راه افتادم از خانه. توی خیابانها خلوتی ظهرهای جمعه موج می زد. چقدر خیابانهای تهران در این خلوتی زیباست. نسیم خنکی از سمت کوهها می آمد. شاید آخرین نسیمهای باقی مانده از بهار. آخرین نسیمهای فصل سرسبزی. یک بهار را از دست می دهم و نه ماه دیگر دوباره می آید. بی رحمانه است. باید چند جلسه ی دیگر بازی کنم تا چنارهای سرسبز خیابان ولیعصر را ببینم که روی خیابان خم شده اند و زیر تابش روخ بخش خورشید، ماشینها را می شمرند. از تجریش که سرازیر شدم سایه ی درختان را حس می کردم. الان هم سرسبزند ولی سبزی بهار با سبزی تابستان فرق می کند. از باغ فردوس که گذشتم وسوسه ی نشستن لحظه ای از ذهنم گذشت اما نشستم. ایستاده نگاهی انداختم و دوباره راه افتادم. چطور اینجاها را فقط به اسم شناخته ام. این دیگر جدا حماقت است. پارک وی، جام جم، پارک ملت، میرداماد، ونک، توانیر، ساعی، عباس آباد، تخت طاووس، فاطمی، زرتشت، خود میدان، طالقانی، دانشگاه که حالا دیگر به ولیعصر سرک می کشد، چهار راه. آه چقدر این خیابان زیباست. دلم می خواست باز هم پایین بروم. آن طرف تئاتر شهر توی چشم می زد. می توانستم آنجا را هم ببینم. نمی دانم چرا تئاتر شهر و پارک دانشجو به هم پیوند خورده اند. با آن شایعات حال به هم زنش. رفتم و روی سن روبروی تئاتر شهر نشستم فکر کردم. دوران دانشجویی دوران پرافتخارم بود که احترام زیادی برایش قائلم. اما هیچوقت به پای این ده دوازده روز نمی رسد. خصوصا این راهپیمایی آخر را اندازه کل دوران دانشجوییم دوست داشتم، چه یرسد به این هفت سال کوفتی آخر. روی سن استراحتی کردم و بعد رفتم سمت نمونه. راس ساعت پنج توی نمونه نشستم. هنوز نیامده اند. من باید همه چیز را ارزیابی می کردم. یک ارزیابی شتابزده. این دقیقا اسم راه پیماییم بود. باید لحظه ای می ایستادم، مناظر هر کدام از مکانها را با آن همه زیبایی به خاطر می سپردم و دوباره به راه می افتادم. چون ممکن بود دیگر نبینمشان و اگر هم زیاد می ایستادم و محو یک منظره می شدم، ممکن بود به همه شان نرسم. سلام آقا. بالخره آمدند. علیک سلام. نشستند و قلیان گرفتند. نمی دانستم چه کارم دارند. تا اینکه حامد گویی به نمایندگی از بقیه شروع به صحبت کرد. شاید هم چون ایده ی اصلی مال او بود این حق را برای خودش قائل شده بود. کمی از این در و ان در گفت و از اینکه درباره ی من بد فکر می کردند و از اینکه من باید آنها را ببخشم. همینطور آسمان و ریسمان می بافت که توی حرفش پریدم. حالا از کجا معلوم اشتباه کرده بودین؟ نطقش خشک شد. رضا با من و من شروع به صحبت کرد. ام ... باشه ... ام ... ما نمی دونیم ولی ... ام ... حداقلش اینه که ... ام ... شما یه کاری واسه ما انجام دادین. نمی خواستم به این راحتی وا بدهم. اینطوری حامد خیلی ضایع می شد. اولا که از کجا معلوم واسه خودم انجام نداده باشم؟ ثانیا که خوب که چی؟ برخوردم زیادی خشک بود ولی چاره ای نداشتم. نمی خواستم فکر کنند به خاطر کمکی که بهشان کرده ام طلبکارم. البته هیچ چیز به حرف زدن نیست، همیشه عمل آدم تعیین کننده است. علی و فرهاد به هم نگاه کردند. توی ذوق حامد و رضا زده بودم. شاید کار درستی نبود ولی به نظرم لازم بود. علی سقلمه ای به فرهاد زد. فرهاد از جا پرید و شروع به صحبت کرد. حقیقتش اینه که ... ما همیشه آخر ترم دور هم جمع می شیم و یه چیزی تو مایه های مهمونی راه می اندازیم. می خواستیم شما هم بیاین. حالا چه کار کنم؟ حامد و رضا به م خیره شده بودند. علی خیلی آرام پک می زد و کاری به اطرافش نداشت. باشه! هر چهارتا نفس راحت کشیدند و جز علی که لبخند کمرنگی زد همه خندیدند. غلام آمد و تشری به شان زد که قهوه خونه رو گرفتین رو سرتون. یواشتر. حامد دوباره نطقش باز شد که خب، آقا ما میریم دنبال سوروسات. ساعت 8 خوابگاه باشین. هر چهارتا قلیانشان را پیچیدند و با عجله رفتند. این هم یکجور محبت است دیگر. شاید اینطوری راحت شوند و بگویند که از خجالتم در آمده اند. نباید این فرصت را ازشان دریغ می کردم که نکردم. قلیانم را با خیال را حت کشیدم و به این فکر کردم که من برای خوشحال کردن آدمها مگر چقدر فرصت دارم؟ امیر را که میدیدم. می ماند مادرم و مینا. این نهایت خودخواهی است. اصلش زمانی است که با این بچه ها می گذرانم. از نمونه که بیرون زدم هوا هنوز روشن بود. رفتم سپید و سیاه. دخترک تنها نشسته بود. گرفته و بهت زده. یک لحظه خواستم بروم بنشینم و به درد دلش گوش کنم اما گویا نیامده بود که غصه بخورد. شاید برای زنده کردن شادیهای گذشته آنجا بود. شاد بود؟ نه شاد نبود ولی ... نمی دانم. اینطور نبود که چیزی دست و پایم را بسته باشد. نمی دانم از کجا ولی بهم الهام شد که می خواهد تنها باشد. آمده بود اینجا که تنها باشد. به هر دلیلی، حتی یادآوری گذشته. یا فراموشی اش. باید به تنهاییش احترام می گذاشتم که گذاشتم. بیرون که زدم دم غروب بود. هنوز تا هشت نیم ساعتی مانده بود. رفتم شمت چهارراه ولیعصر. همانجا روی جدولی در حاشیه ی خیابان نشستم. به گذشتن ماشینها از جلویم خیره شدم. قدیمها گذر عمر مثل گذر آب بود ولی حالا دیگر آنقدرها رود و جوی پر آب وسط شهر نیست که گذر عمر را به یادمان بیاورد. همین گذر ماشینها از خیابان یکطرفه بهتر است. ....

آره هنوز ادامه دارد.

قضیه مال آخرین چهارشنبه ماه رمضون بود که افطار رفتیم کله پاچه. زیر بارون تو چهارراه ولیعصر روی لبه ی یه باغچه نشسته بودم و منتظر دوستی بودم که گویا توی ترافیک بارون و قبل از افطار گیر کرده بود. یکی از بچه های قدیمی دانشکده که نویسنده هم هستو دیدم که هدفون توی گوشش بود و از چهارراه میومد بالا. به من که رسید سلام علیکی کرد و گفت باحاله. گفتم چی؟ گفت کلا همین دیگه باحاله و رفت. محل قرار که عوض شد رفتم چهارراه کالج و باز زیر بارون روی یه سکوی سیمانی که فکر کنم باقیمانده یه این تابلوهای تبلیغاتی استوانه ای بود نشستم. هشکی نیومد بهم بگه باحاله. دپ زدم.

حذف شد.

چهار روز تعطیل بود نفهمیدیم چطور گذشت. نه کار درست حسابی کردیم نه درسی خوندیم نه چیزی. چرا فقط یه داستان نوشتم به اسم تلقین. یارو میگه این انجمن رولت روسیتو تموم کن بعد. میگم این داستانه بد انگولکم می کرد. اگه نمی نوشتمش دیگه نمی نوشتمش.
داداشه یه پیام داده بود خیلی باحال:
دکتر احمدی نژاد اعلام کرد کمیته ای برای رفاه بیشتر مردم با عنوان کمیته ی تعطیلات غیرمترقبه تشکیل داد. انتظار می رود این کمیته روزهای قبل و بعد از تعطیلیها را تعطیل کند. جناب دکتر سپس افزود انشاالله تا پنج سال آینده ایران تعطیل ترین کشور جهان خواهد بود.
همین الانشم هستیم. هم از این لحاظ هم از اون لحاظ. وگرنه رییس جمهورمون این نبود. تازه اولش فکر کردم جدی جدی گفته. با افاضات این هفته ش اصلا ازش بعید نیست.

همین دیگه. فعلا ...


 
;