کمی اصرار کرد اما دیدم کم کم شک می کند. گفتم
باشه پس شما بهشون بگین و شماره تلفن خونه و محل کارمو یادداشت کنین. تلفن را که قطع کرد احساس خوب دوباره دیدن امیر بهم جرات داد. لبخند می زدم. سرم را بلند کردم. چشمهای مینا را دیدم که به من نگاه می کرد. آمیخته با تعجب و کنجکاوی. همانطور با لبخند روی لبم خشک شدم. نگاهش را دزدید و خودش را مشغول کارش نشان داد. دستپاچه نبود. یا اگر بود اصلا نشان نداد. شاید بعد از صد سال می شد چشمهایش را فراموش کرد ولی نگاهش را هرگز. هر چقدر هم بگذرد نگاه را نمی توان فراموش کرد. سفارش غذا را دادم. کارهای عددیم رو به پایان بود. دلم می خواست زودتر بزنم بیرون. قبل از اینکه قهوه را بخورم بلند شدم. از شرکت زدم بیرون. نمی توانستم بمانم. اما از شرکت هم نتوانستم دور شوم. کمی این طرف آن طرف پرسه زدم اما دوتا کوچه هم دور نشدم. اگر دیگر برنمی گشتم چی؟ امروز پنجشنبه بود. اگر فردا انجمن جلسه داشت چه؟ یعنی می توانستم بدون حرف زدن با مینا بمیرم؟ قطعا نه. حدود ساعت سه بود که دوباره روی صندلی ام نشسته بودم. تلفنم زنگ زد. منشی بود. گفت
یه خانمی به اسم گیل کش زنگ زد با شما کار داشت ولی نبودید. گفت بازم زنگ می زنه. چیزی در دلم فرو ریخت.
شماره ای نذاشت؟ منشی گفت
نه مهندس. تشکر نصف و نیمه ای و قطع کردم. اگر فردا جلسه ی انجمن بود احتمال ضعیفی داشت که امیر را ببینم. کمی ناامید شدم. کلا انسان در دو صورت جرات می گیرد. در اوج قدرت و در اوج ناامیدی. حالا امیر را نداشتم. مادرم را هم که نمی توانستم در این مدت کم برم ببینم. فقط مینا مانده بود. دوباره نگاهش کردم. مشغول کارش بود. روی یکی از کاغذهای جلویم آدرس سیاه و سپید را نوشتم و ساعت شش را هم. کاغذ را آرام هل دادم تا جلوی کیبوردش که تندوتند رویش می زد. اول به کاغذ نگاه کرد. بعد دستم را که برمی گشت دنبال کرد. آخرش هم با حالت پر از سوال به خودم نگاه کرد. چیزی نگفتم. حتی اشاره ای نکردم. فقط منتظر بودم. همانطور متعجب کاغذ را برداشت و تایش را باز کرد. آرام چشمهای زیبایش روی کلمات لغزید. دوباره با تعجب نگاهم کرد. سریع روی یک کاغذ دیگر نوشتم خواهش می کنم و همانطور گذاشتم جلوش. اینبار خندید. من هم لبخند زدم. سرش را یکبار آرام به سمت پایین تکان داد و همزمان چشمهایش را بست. حالا مشکل اصلیم شروع شد. نمی دانستم چه باید بگویم. هیچ ایده ای نداشتم. تا ساعت چهار را نمی دانم چطور گذراندم. مرتب توی فکر و رویاپردازی بودم تا شاید ایده ای به ذهنم برسد. وارد نمونه که شدم تمام این افکار با قلبم فروریخت. بهرام نشسته بود. مدتی بود که آنجا نشسته بود. مرتب پک می زد. رفتم کنارش نشستم. با دست چپ دست دادیم. خنده دار بود حالتم. از تشکیل جلسه می ترسیدم. لااقل خوبیش این بود که قرار را با مینا گذاشته بودم. بهرام چیزی نگفت. مثل روزی که انجمن را بهم معرفی کرد توهم بود. در نگاهش غم موج می زد. جان به لب شدم تا آخر زبان باز کرد.
چطوری؟ هیچ احساسی در صدایش نبود. انگار مسخ شده بود.
خوب. داشتم سعی می کردم خودم را برای برخورد اصلی و ضربه نهایی آماده کنم. برای وقتی که می گوید فردا. نمی خواستم ناراحت به نظر بیایم.
یکشنبه بازی داریم. ساعت شش میایم دنبالت. آماده باش. خیلی خودم را کنترل کردم که نفس راحتی نکشم. باشه. جمعه کجا، یکشنبه کجا؟ امیرو پیدا کردی؟ برایش تعریف کردم تا کجا پیش رفته ام. البته به سبک خودم. کوتاه مختصر مفید. لبخند کمرنگی روی صورتش نشست. چشمهایش نمی چرخید. به یک نقطه ی نامعلوم که اصلا معلوم نبود کجاست خیره مانده بود اما حالت عقابی چهره اش حفظ شده بود.
فعلا خدافظ. دستش را به طرفم دراز کرد.
بهرام باید حرف بزنیم. من خیلی حرف دارم. صورتش حالت مغمومی گرفت.
یکشنبه که اومدم دنبالت میایم اینجا و حرف میزنیم. تا اون موقع حرفهای بیشتری داری که بزنی. باش دست دادم. دیگر چیزی نگفت، رفت. با فاصله کمی از رفتن او حامد از در آمد تو. کمی مردد ماند ولی درنهایت گویی با خودش کنار امده باشد آمد و پیشم نشست. سلامی کرد و علیکی تحویل گرفت. قلیانش را به راه کرد. هیچ نمی گفت. من هم که مثل همیشه ساکت بودم. نمی خواستم فکر خاصی درباره من بکند. آخرش طاقت نیاورد.
من قبلا هم شمارو اینجا دیده بودم. همیشه تنها میاین. خیلی دلم میخواست بدونم چرا. ولی ... پکی زد.
شما هیچوقت با کسی صحبت نکردین. با ما هم. لبخند نزدم.
برو سر اصل مطلب. کمی دست و پایش را گم کرد.
خیله خب. چرا به رضا کمک کردین؟ هنوز نگاهش نمی کردم.
بعضی چیزا دلیل نمیخواد پسرجون. نمی توانست جمله را هضم کند.
منظورتونو نمی فهمم. طبیعی بود که نفهمد. او که تا به حال انتظار شنیدن صدای کلیک در حالی که یک ریولور روی شقیقه اش نشسته باشد را تجربه نکرده بود.
شاید خودت یه روز فهمیدی. توضیحش به این سادگیا هم نیست. کمی ساکت ماند و پک زد.
حالا از رضا چی میخواین؟ به ساعتم نگاه کردم. داشت دیر می شد. پوزخندی زدم.
چی میخوام؟ حالا وقت ضربه نهایی بود. با آرامش شلنگ قلیان را پیچیدم. صاف توی چشمهایش نگاه کردم.
هیچی. بلند شدم که بروم. شنیدم که
هیشکی بی چشمداشت کاری نمی کنه. همانطور پشت به او شانه هایم را بالا انداختم و به طرف دخل رفتم. حساب که کردم به طرفش برگشتم و با خنده چشمکی زدم و بیرون رفتم. اما آن لبخند شاد زیاد دوام نیاورد. از نمونه که بیرون زدم تازه به یادم آمد که به طرف سیاه و سپید می روم. نمی دانستم چه می خواهم بگویم. نمی دانستم چه باید بگویم. نمی توان مطمئن بود که بار اولم است ولی مطمئنا از آخرین بارم خیلی گذشته بود. شاید بیشتر از هفت سال. وقتی برای بار اول کسی را میبینی دوتا حس متضاد داری. حرفهای زیادی داری که بزنی ولی هیچ حرفی نمی توانی بزنی. زود رسیده بودم دستپاچه بودم. ولی نه فقط کمی. زیاد هم نه. در حد معقولی دستپاچه بودم. عجب جمله ی عجیبی نوشتم. با همه ی اینا حس خوبی داشتم. مثل حس برآورده شدن آرزویی کوچک و دست یافتنی. وقتی می ترسی همین روزها مثلا تا یکشنبه بمیری از هیچی نمی ترسی. چیزی وجود ندارد که بخواهد دست و پایت را ببندد یا غصه دارت کند. دست به کارهایی می زنی که خودت هم سخت باور می کنی. من باید یاد می گرفتم. هیچ ارزشی نداشت اگر هزار سال هم زنده بودم و می خواستم ... . کسی جلوی میز ایستاده بود. سر بلند کردم. چشمهای خودش بود. بلند شدم. دستش را دراز کرد و با بی حواسی دست دادم. این مراسم اولیه مرا کمی به خود آورد. هات چاکلت گرفت. کنجکاو شده بود. باید زودتر شروع می کردم. احمقانه ترین شروع را انتخاب کردم.
خب، حال شما؟ گفت
مرسی خوبم. بدیش این بود که خودش هم کمکی نمی کرد.
چند روزی نبودین نگرانتون شدم. ابروی چپش کمی بالا رفت و به مبل تکیه داد.
چرا؟ کمی مکث کرد.
توی این سه سال پیش اومده بود بیشتر از این هم مرخصی باشم. حتی تا یک ماه. یعنی سه سال است روبروی من می نشیند و من تازه دیدمش؟ چطور ممکن است؟ خنده ی خیلی کوتاهی کردم. خنده که نه، یکجور بیرون دادن با صدای هوا همراه با لبخند.
چیزخنده داری گفتم؟ با تعجب نگاهم کرد.
ببینین، فکر میکنم واضحه چرا نگران شدم، مگه نه؟ من زیاد عادت به حرف زدن ندارم. کمی مکث کردم تا کلمات بعدیم را مزمزه کنم که او گفت
می دونم. همین منو کشونده اینجا. می خوام ببینم شما که اصلا با کسی حرف نمی زدین حالا چی می خواین بگین. اونم با این نحوه عجیب قرار گذاشتنتون. دیگر احمقانه شده بود. کاش به این قضیه آخر اشاره نکرده بود.
خب منتظرم! چی باید می گفتم؟ سرم را چرخاندم. هات چاکلتش را آوردند و او شروع به هم زدنش کرد. نمی توانستم به چشمهایش نگاه کنم. سرم را هم که بالا می گرفتم نمی توانستم به چشمهایش نگاه نکنم. خودم را مشغول دایره هایی کردم که با قاشقش می ساخت وهمانطور خیره شروع به صحبت کردم.
نمی دونم انتظار داشتی چی بشنوی یا در موردم چه فکری می کنی ولی حقیقتش اینه که من نمی تونم فراموشت کنم. توی این مدت که نبودی همیشه جلوی چشمم بودی. تو شرکت نشستن به خاطر نبودنت برام خیلی سخت بود. کابوسم جلوی چشمم زنده شد. پدرم و صدای شلیک گلوله.
حالا هم نمی دونم چی باید بگم. اینجا اومدم که احساسمو بهت بگم. بغض کردم. برام مهم نیست باش چی کار میکنی ولی وظیفه م بود که بهت اطلاع بدم که چه احساسی نسبت به تو دارم. اشک چشمهایم را پر کرد.
نمی تونستم هیچی نگم و بمیرم. هنوز نگاهم به قاشقش بود ولی دیگر نمی چرخید. نمی خواستم اشکم سرازیر شود ...
حال می ده اینجور خواننده رو بذاری تو خماریا... خداییش نوشتم باقیشو ... چیزی هم به آخرش نمونده. قبول دارم هم که زیادی طولانی شد. نظرخواهی رو هم که راه انداختم. خداییش دمم گرم.
طرف هنوز نمیدونه پرزیدنت یه کشوره. فکر میکنه هنوز سر کلاس با دانشجوهاش حرف می زنه که هرچی گفت گفت. بعد میگن چرا غرب فکر میکنه ما هنوز با شتر اینور اونور میریم:
احمدينژاد همچنين در پاسخ به اظهارات نمايندگان حاضر در جلسه گفت: اينكه ميگويند دو بچه كافي است، من با اين امر مخالف هستم. كشور ما داراي ظرفيتهاي فراواني است. ظرفيت دارد كه فرزندان زيادي در آن رشد پيدا كنند، حتي ظرفيت حضور 120 ميليون نفر را نيز داراست.
وي گفت: اين غربيها خود دچار مشكل هستند و چون رشد جمعيتشان منفي است، از اين امر نگران هستند و ميترسند كه جمعيت ما زياد شود و ما بر آنها غلبه كنيم، به همين خاطر مشكل خودشان را به ديگر كشورها صادر ميكنند.
یه سری کارهای بزرگ و کوچیک تو ذهنمه که انجام بدم. این ماه رمضونم که تموم شد. اون ماه رمضونم تموم شد. همه ی ماه رمضونا تموم شد. با همه ی روزه ها. حالا چی کار کنیم که زندگیمون یکنواخت نباشه همون کار بزرگا کوچیکا که اول گفتم.
حالا باختیم و اینا قبول ولی این گزارشگرتو مخی که گذاشته بودن جای اینکه از فن نیستلروی تعریف کنه از کاناوارویی تعریف می کرد که مسی خودشو روبرتو کارلوسو تو یه حرکت سوسک کرد. یارو تابلو ایتالیایی بود. روبینیو رو ول کرده بود چسبیده بود به کاپلو. آخه بگو اسکل این تیمو با این همه بازیکن تراز اول که نه تو دروازه نه دفاع نه هافبک نه حمله مشکل داره اگه دست مایلی کهن هم می دادی قهرمان همه جا می شد هیچی عمرا به ختافه هم نمی باخت. هیچی اعصابمون بیشتر از گزارشگره خرد شد. برگشته میگه قبلا هم بازیکن دفاعی خریده بودن. مثل والتر ساموئل. یارو از استاد اسدی هم بدتر بازی می کرد. زوری می خواست بگه کاپلو خداست. خداییش هر کی با این همه بازیکن تراز اول ضایع است ببازه. چیه می خوای بگی ما هم بازیکن خوب داریم؟ گودیانسن و ساویولا کجا فن نیستلروی کجا؟ اینیستا و دکو کجا امرسون و بکام و دیارا کجا؟ والدز کجا کاسیاس کجا؟ از نظر مهره همیشه قویتره رئال دیگه خداییش. حالا باز اگه رونیالدینیو رو فرم بود یا اتوئو بود می شد قبول کرد تا یه حدود زیادی برابریم. اما به هر حال به اشتباهات مربیمون در ارنج باختیم و به این همه بازیکن گل نزن. پایان رافت هم بود دو تا از اون توپا میرفت تو گل. اگه دروازه بان گرفته بود باز دلمون نمی سوخت می گفتیم دروازه بانشون خوب بوده. ولی همه شو زدن تو اوت یا از جلوی پای هم برداشتن. باختیم مبارک رئال و رئالیا ولی هر رفت یه اومدی داره. برگشت می بینیمتون. اما دلم یه جا خوب خنک شد. برگشته می گه ببینین کاناوارو چقد قشنگ فاصله رو رعایت می کنه تا از مسی دریبل نخوره ( هنوزکلامشمنعقد نشده مسی از بین کاناوارو روبرتو کارلوس رد میشه) و می خوره. من جاش بودم همونجا میکروفن رو به همکارم می سپردم و می رفتم خونه و تا آخر عمر به کار دیگه ای مشغول می شدم. مرتیکه ی ایتالیایی.
امیدوارم مشکلاتت هر چه زودتر حل شه. واسه ت دعا می کنم. اگه کاری داشتی بگو.فعلا ... .