٭ انجمن رولت روسی (8)

انجمن رولت روسی(8)

... هر چی به ساعت 3:30 نزدیک مشدم اضطرابم بیشتر میشد.فکر اینکه آن گلوله به سرم شلیک شود ناراحتم میکرد.نمیدانستم دلیلش چیست.من دل بستگی به این دنیا ندارم. سعی میکردم دلیلی برایش بتراشم. دیدن مینا؟ نه دلیل مسخره ای بود برای کل زندگی. مادرم؟ مدتها بود که دیگر از روابطمان چیزی جز تعارف باقی نمانده بود. قلیان یا قهوه ی سیاه و سپید؟ این دیگر واقعا احمقانه است. آرزویی، دلیلی، چیزی؟ هیچی برایم باقی نمانده است. آنقدر ذهنم مشغول بود که حتی خودم را مجبود نمیکردم با اعداد سرگرم شوم. دلیلی نداشتم و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد. همین دلیل نداشتن هم بر اضطرابم می افزود. حس میکردم بی دلیل از دنیا بریده بودم. سعی میکردم با یادآوری شب آخر و خاطره ای که هنوز زنده مینمود از فکر به لحظه ی شلیک فرار کنم. بیخود نبود که به خودم لقب آتوس داده بودم. از دنیا بریده ای که برای زنده ماندن تلاش میکند.حمیدرضا آرامیس بود. باظاهری کشیش وار دنبال زنان زیبا بود. پورتوس و بهرام شدیدا شکل هم بودند. شکم پرست و پرحرارت و جسور در عین ظاهر محافظه کارانه. امیر هم دارتانینان جمع ما بود. احساساتی، خجالتی، بامرام و فداکار. یکی برای همه و همه برای یکی. نجیب زاده ی فقیر ما امیر بود که چیزی نداشت ولی تا پای جان پای رفاقت می ایستاد. ساعت را نگاه کردم. 3:15. بدجوری هشدار می داد. مخواستم فرار کنم. تا 4 هنوز خیلی مانده بود. عادات دست و پا گیر نمی گذاشتند. اعداد، کار، اداره و خیلی عادات کوچک و احمقانه ی دیگر. از آن گذشته دست داده بودم. آنهم با یهرام. بلند شدم دوشی گرفتم.به شکل وسواسی خودم را شستم. مدتها بود انتظار نکشیده بودم و انتظار چقدر سخت است.از اینکه قلبم به تپش افتاده بود نوعی لذت مازوخیستی می بردم. سعی کردم خودم را قانع کنم که زندگی که جرات ساده ترین کارها را از من گرفته مثل زندان است. برای یک زندانی که مدت زیادی را در زندان سپری کرده است چه بهتر از آن که آزاد شود.حتی با اعدام. زیر دوش زمانی که قطرات آب با فشار موهای مشکیم را پریشان می کرد به این نتیجه رسیدم حتی زندانیها هم به باقی زندگی به چشم یک فرصت نگاه میکنند. حتی آنهایی که حبس ابد می کشند در انتظار بخششند. لغت انتظار در ذهنم بزرگ می شد و رنگ می گرفت. رنگ قرمز آتش. آتشی سوزان و جاویدان به قدمت زندگی. با انتظار است که زندگی زیبا می شود. چون نشانه زنده بودن امید در دلهاست. چون پرچمی که در خاک محکم فرو رفته است و به سختی در احتزاز است. زیر دوش نشستم و پاهایم را در سینه جمع کردم. می خواستم تجربیاتم را از انتظار به یاد آورم. اولین خاطره نزدیکترین بود. مثل همیشه. تزدیک به 9 سال پیش. نامه هایی که هر هفته سر کلاس سه ساعته مان، در زمان استراحت بین کلاس، ماهرانه لا به لای وسایلم قرار می گرفت. بروز نمی دادم ولی تمام هفته را کلاس به کلاس در انتظار آن کلاس کذایی بودم تا نامه را بردارم و بعد از کلاس با امیر بخوانیم.بحثهایمان شروع میشد. امیر و بهرام می گفتند: بله رو بگو دیگه لجن.دوست داره. احمقانه است ولی من فقط آن انتظار را می فهمیدم.ترس پذیرفتن آن پیشنهاد محجوبانه عذابم میداد. بعد از مدتی، قبل از پایان ترم نامه ی آخر را خواندیم. خودش هم گفته بود این نامه، آخری است. گفت که مجبور است انتخاب کند و من اگر من چیزی نگویم او به راه خودش می رود. امیر و بهرام گفتند: بله رو بگو . حمیدرضا نظری نداشت. آنروز خیلی ساکت بود. من هم نظرش را نمی پرسیدم. یعنی نظر هیچکس را نپرسیدم. آخرش هم گفتم نمی خوام. البته نه به دخترک، اسمی که به خاطر قد کوتاهش به ش میگفتیم، به امیر و بهرام که یک لحظه آرام نمی گرفتند. بحث بعدی این بود که چرا من بهانه های مختلفی می آوردم و آخرش کفتم: راستش کس دیگه ای رو دوست دارم. دروغ شاخداری بود که همان لحظه ساخته بودمش.شاید آنقدر بزرگ بود که به خودشان جرات باور نکردنش را ندادند.بین آن جمع فقط حمیدرضا فهمید دروغ میگویم. نمی دانم چطور ولی فهمید. چیزی نگفت ولی از نگاهش معلوم بود. هفته ی بعد سر کلاس دیگر دخترک نگاهم هم تمیکرد. کاری به کارم نداشت. گویی اصلا وجود خارجی نداشتم. بعد از کلاس با امیر رفتم قهوه خانه. بهرام آنجا بود. خوانسار گرفته بود. خیلی تو هم بود. حرف نمی زد. هر چی سعی کردیم زیر زبانش را بکشیم چیزی نمی گفت تا اینکه من رفتم دستشویی و برگشتم و دیدم امیر هم تو هم است. فهمیدم به امیر گفته از چی ناراحت است و گویا به من ربط دارد. به روی خودم نیاوردم. یعنی واقعا برایم مهم نبود. تا اینکه امیر آرام آرام برایم گفت که دخترک با حمیدرضا دوست شده است. و قضیه ی انتخاب و این حرفها در جریان پیشنهاد حمید بوده. من خندیدم. بهرام دیگر تحمل نکرد چندتا فحش آب نکشیده نثار حمید کرد. معتقد بودند حمید نامردی کرده و باید می گفته است. اما بعد از یک قلیان حرف زدن، امیر و بهرام را به این نتیجه رسانیدم که چون من دخترک را نمی خواستم عادی بوده است. وقتی برایم مهم نبوده چرا باید ناراحت شوم. حمید هم که می دانست من دخنرک را نمی خواهم پس چه دلیلی برای نارحتی دارم. آن موقع می گفتم از شر نامه ها راحت شدم. اما الان که فکر میکنم میبینم انتظار شیرینی را از دست داده بودم. انتظار شیرین تکرار نشدنی. انتظار اینکه بدانی هنوز برای یک نفر در این دنیا مهم هستی. حوله را دور خودم گرفتم و سریع خودم را خشک کردم. لباس پوشیدم. صدای زنگ در بلند شد. از مونیتور آیفون بهرام را دیدم. مثل همیشه سر وقت آمد. رفتیم. در راه ساکت بودیم. شاید چون نمی دانستیم چه به هم بگوییم. شاید هم فکر میکردیم. من تقریبا راضی شده بودم که خودمو بسپارم به همین سرنوشت. مکالمه مان خیلی کوتاه بود. در حد اینکه از خودم امتحان گرفته ام یا نه. در لباس فروشی زیاد معطل نشدیم. چون می دانستیم چه می خواهیم بخریم.ساده و رسمی بود. از لباس فروشی که بیرون آمدیم، گفت: وصیت نامه و سوگند نامه تو آوردی؟ با سر تایید کردم. می ترسی؟ لبخندی زدم. مدتهاست که احساس خاصی را تجربه نکردم. جز امروز و این انتظار کشنده. ترس خاصی نبود. لااقل می دانم مدتهاست از مرگ نمی ترسم. ولی اینکه از روال هفت ساله زندگی خارج شوم اذیتم میکرد. می دانم هدف خودم هم همین بود ولی نه دیگه با این سرعت. آنهم نه به این شکل. چه احساسی داری؟ نمی دانستم چگونه شرحش دهم. بهرام من و تو خیلی با هم دوست بودیم. روزهای زیادیو با هم گذروندیم. به احترام رفاقتمون که بام خیلی روراست بودی، الان هم بام روراست باش. این بازی چطور زندگی را بهتر میکنه؟ خندید. می دونستم این سوالو میکنی. ولی بهتره چیزی بهت نگم. خودت به موقع می فهمی. از بهرام چیزی در نمی اومد. بحث را عوض کردم. از حمید و امیر خبر داری؟ دنده را عوض کرد. آره. حمیدو که امشب میبینی. امیر هم حقیقتش نمی دونم کجاست. یه آدرس قدیمی ازش دارم ولی مال خیلی وقت پیشه. نمی دونم شاید بشه پیداش کرد. نمی شود مطمئن نبود بود ولی می شود جمع چهار نفره مان را دور هم جمع کرد. ساعت حدود 6 بود. بریم یه قلیون بزنیم و بعد بریم جلسه بازی. سری تکان دادم که باشه. توی نمونه برایم تعریف کرد. از حمیدرضا که هنوز ازدواج نکرده است. هنوز چی همان برنامه های قدیمی است. هنوز هم مرموز است ولی دیگر نامردی نمی کند. بهرام هنوز هم از دستش شکار بود. ولی سرجمع می گفت خیلی اخلاقهایش را ترک کرده است. میگفت انجمن خیلی تغییرش داده است. امیر را هم خیلی وقت بود ندیده است. فقط یادش میاید بعد از دانشگاه یکبار توی خیابان می بیندش و از بهرام سراغ مونا را گرفته است. گویا دنبالش می گشته است. گویا آن موقع یکسالی از سربازیش میگذشته. یادش می آمد بسیار دنبالش گشته است. دیگر امیر را ندیده و آن آدرس قدیمی که گویا آدرس یکی از خاله های امیر بود که تازه به تهران آمده بود همان موقع ازش گرفته. دیگر امیر را ندیده بود و خبری ازش نداشت. اما یکسال بعد یکی از دوستان مونا را توی شرکت دیده بود و فهمیده همان موقع ها که امیر دنبالش بود ازدواج کرده است. بهرام حدس می زد امیر و مونا با هم عروسی کرده باشند و این باعث می شد خیلی ذوق کند. بهرام را میگویم. هنوز هم سریع به هیجان میامد. بهرام می گفت آدرسی که از او دارد مال حدود 5 6 سال پیش است. باید می دیدمش. حداقل بهترین رفیقی بود که تو کل عمرم داشته ام. اگر این آخرین ساعات زندگیم باشد چه؟ امیر را ندیده ام. حالا می توانستم به چشم یک دلیل محکم بهش نگاه کنم. با مینا هم حرف نزده ام. چقدر کار دارم که بکنم. از قهوه خانه بیرون آمدیم. ...

آره دیگه یواش یواش داره اوج می گیره.قبول دارم این دو قسمت آخر یه خورده خسته کننده بوده حتی به شکلی که شاید شما رو زده کرده باشه.

دیروز رفتیم کالج. یادمه پارسال هم شب تولد علی (ع) رفتیم کالج. دو سال پیشش هم همینطور.آنهم چه ساعتی؟ 11. یعنی چشم قشنگه می خواست بره اعتکاف و از ظهر خونه ما بود. قرار بود بریم خونه شون لباس برداره ببرمش مسجد دانشگاه تهران. حالا یهو گفت می خوام قلیونو ترک کنیم بریم نمونه. رفتیما ولی تعطیل بود. من هم چون می دانستم کالج بازه گفتم بریم کالج.یاد حاج بهرام خدابیامرز صاحب سابق قهوه خونه که می افتم دلم میگیره. ولی باحاله که همیشه توی همین روز میرم کالج مخصوصا 4 ماهی بود نرفته بودم.

اون که رفت اعتکاف با تنها با موشی میومدم خونه. ساعت 12 شب خیلی شاعرانه است.آدم یاد سیندرلا و فرشته نجات میفته. منم یه فرشته دیدم. یه فرشته کوچولو که روی صندلی عقب یه پژوی مشکی واستاده بود و به زور دستش را از پنجره بیرون کرده بود و مستقیم به چشمام نگاه می کرد و با انگشت اشاره نشانم میداد. نمی دونم ولی از این نشانه ها تو زندگیم زیاد دیدم. مثل اون دختره که توی خیابون ولیعصر وسط شلوغی بهم نگاه میکرد. تو نگاهش هیچ چیز زمینی نبود. نه عشق و نفرت و نه هوس و نه هیچ چیز دیگری. آشنایی بود ولی اون دختر زمینی نبود. خوشگل نیود ولی فرشته بود. یه اشاره بود از طرف خودش که یعنی هواتو دارم حواست باشه.

حالا فکر کن من و چشم قشنگه نشستیم توی کالج ساعت 11:10 دقیقه است. حتی خودمون هم نمی دونستیم می خوایم بریم اونجا یهو داش حشمت از در اومد تو. من که هیچی واسه گفتن ندارم.

دلم یه خرده هوای تازه می خوام.

توی ولیعصر یه بیلبورد از سید حسن نصرالله زدن نوشتن اذا جاء نصرالله والفتح .... خوب این یعنی چی؟ نکنه قرآن اینو هم پیش بینی کرده بوده و جزء معجزاتشه.شد جریان 11 سپتامبر.آخه این یعنی چی؟

هی بچه قبول دارم خیلی وقته آمارتو ندارم ولی موبایلم فعلا به چاهه.

راستی می دونم خیلی غلط املایی داره ولی شرمنده دیگه.

روز مرد به همه ی پسرها و مردها و جانوران و سلولهای نر دنیا مبارک!!! منظورم جانوران نره ها.اشتب نخونین.

قربون مرامت. دو ساعت بات حرف زدیم یه عیدت مبارک خشک و خالی هم نگفتی روز که تو سرم بخوره.

... و باز کابوسهام اومدن.

و همین.فعلا .... .


 
;