٭ انجمن رولت روسی (7)

.... شرکت در این قسمت از جلسه آزاد است.یعنی هر کس که می خواهد می تواند جلسه را ترک کند.

آداب و رسوم
1.همه ی افراد برای شرکت در جلسه باید لباس رسمی بپوشند که اعم از کت و شلوار رسمی از نوع ناکسیدو به همراه پاپیون است همه باید دستی را که با آن شلیک می شود را با دستکش سفید بپوشانند.
2.هیچگاه با دستی که اسلحه می گیرید با کسی مخصوصا با اعضای انجمن دست ندهید زیرا اسلحه حرمت دارد.
3.غیر از ودکای روسی هیچ مشروبی نباید سرو شود.
4.هیچ کس حق ندارد بدون وصیت نامه در جلسات شرکت کند.
5.چنانچه تیر شلیک شود جسد باید به خانه ی شخص شلیک کننده منتقل شود و صحنه سازی به صورتی انجام شود که یک خودکشی ساده و معمولی به نظر بیاید.
6.همه اعضا باید مفاد این مرامنامه را حفظ باشند.
7.همه افراد باید در بدو ورود به انجمن سوگند وفاداری یاد کنند.

متن سوگند:
من (نام خودتان را بگویید) فرزند (نام پدرتان را بگویید)به خونم، شرفم، سرزمینم و خدایم سوگند یاد میکنم که تا پای جان به این انجمن و این افراد و افرادی که قبلا بوده اند و آنها که بعدا می آیند وفادار باشم و در تمام جلسات شرکت کنم و در صورت عدم شرکت تبعات آن را هر چه باشد بپذیرم.سوگند یاد میکنم به خدایم که انجمن رولت روسی را مخفیانه نگاه دارم و هیچگاه و به هیچ صورتی به افراد خارج از انجمن معرفی نکنم مگر آنکه با رده های بالا هماهنگ شده باشد. سوگند من سوگندی سخت و ناگسستنی است تا پای جان، اگر به آن وفادار نباشم به منزله از دست رفتن جانم است.

این متن را می نویسید و با خود به مراسم تحلیف می برید.در آنجا آنرا با خون خود انگشت می زنید.

نحوه عضویت افراد:
هر شخصی که به انجمن وارد می شود تا دو سال باید در جلسات بازی شرکن کند که معمولا سالی 50 تا 60 جلسه می شود.بعد از آن به خواست خودش می تواند بماند.بنابراین وقتی شخصی به هر دلیلی چه شلیک تیر و چه انقضای مدت عضویت از انجمن خارج شود باید عضو جدید وارد شود. عضو جدید معمولا توسط گروهبان به انجمن معرفی می شود ولی الزامی ندارد.عضو جدید با مشورت با رده های بالا انتخاب می شود.

مرامنامه را چندبار خوانده ام.ساده بی تکلف نوشته بودند و تقریبا نقطه ابهامی نداشت.برایم عجیب بود که انجمنی با چنان اسم دهان پر کنی چنین مرامنامه کوچکی دارد.الان در بهت فرو رفته ام.فکر میکنم نویسندگان چنین مرامنامه ای در این دنیا زندگی نمی کنند. ترس فردا نمی گذارد بخوابم.هنوز باورم نمی شود که وارد این بازی شده ام.جمعه.قطعا روز خاصی است.مثل امروز.

روز پنجم

سرم هنوز گزم است و سرگیجه دارم.با اینکه تمام غذا و مشروب را بالا آورده ام اما تصور لحظاتی که گذرانده ام نیز مرا به وحشت می اندازد. بطری مشروب کنار دفترم است. تا نیمه خالی است. هیچ نمی شود گفت. فقط باید فراموش کرد. برای همین یک بطر ودکا را به خانه آوردم. اما مثل همیشه به جای اینکه مرا به فراموشی و هپروت سرخوشانه ای فرو ببرد، در همین دنیا نگهم داشته است و باعث شده است چشمانم بیشتر باز شود. باعث شده است به یاد بیاورم. صبح بعد از صبحانه هنوز نمی دانستم امروز چه روزی است. فکر میکردم یک جمعه ی دیگر در پیش است.*(در مورد این ستاره بعدا توضیح میدم اصلا ربطی به داستان نداره).یک جمعه ی کسل کننده. جمعه هایی که هیچی تویش نیست و تهایتا به عصر دلگیری ختم میشوند در قهوه خانه. کمی بی حوصله بودم. به خاطر بی خوابی دیشب بود. مدتها بود چیزی به اسم بی حوصلگی در وجودم مرده بود. بیخوابی دیشب مربوط به مرامنامه انجمن رولت روسی بود ولی صبح که بیدار شدم توی فکرش نبودم.روزمرگی و جریان عادی زندگی همه چیز را از یادم برده بود. حدود ساعت 10 بود که بهرام زنگ زد. صدایش کمی غمناک به نظر می رسید. مرامنامه رو خوندی؟ تازه به یاد بیخوابی دیشب افتادم. آره سه چهارباری. احساس کردم لبهایش به خنده ی بسته ای باز شد. حفظش هم کردی؟ تصور چند نفر که پشت یک میز نشسته اند و اسلحه ردوبدل می کنند یک لحظه تمام اندامم را لرزاند. راستش از خودم امتحان نگرفتم. تلخ خندید. پس از خودت امتحان بگیر. ساعت چهار آماده باش میام دنبالت میریم لباس میگیریم. بعدش هم میریم سراغ بازی. فکر میکردم تا چهار چه کار کنم. باشه آدرس خونه رو بنویس. فکر میکردم بدجایی خودم را گیر انداخته ام. شاید هم آنقدر بد نباشد. تا اتفاق نیفتد نمی توان مطمئن بود. حتی نمی شود گفت چه تاثیری می گذارد. امیدوار بودم فلسفه ی سید محمد عبدالله آنقدر قوی باشد که مرا هم از این منجلاب بیرون بکشد. ولی هنوز هم ارتباط این بازی و تغییر دیدگاه را نمی فهمیدم. حتی مطالعات فلسفی ام نیز به کارم نمی آمدند. هیچ فیلسوفی به خودش زحمت نداده بود که این بازی یا بازیکنان آنرا تحلیل کند. شاید هم فکر میکردند این حوزه کاملا مربوط به روانپزشکان است و آنها نباید در حوزه غیر تخصصی اظهار نظر کنند.جزوه را از اتاق آوردم و بار دیگر نگاهش کردم. تقریبا همه اش را می دانستم. حال باید سوگند نامه و وصیت نامه را می نوشتم. اینها مقدمات بازی بودند. سوگند نامه را طبق مرامنامه نوشتم. برای وصیت نامه کاغذی جلویم خالی خالی بود. نمی دانستم چی بنویسم. نه آنقدرها چیزی داشتم که به کسی ببخشم، نه آنقدرها کسی داشتم که برایش ارث بگذارم، نه وارثی که برایش توصیه کنم و نه حتی توصیه ای که بخواهم بنویسم. فلسفه این وصیت نامه را میشد فهمید. باید خودکشی ساده و کامل و تروتمیز و از همه مهمتر طبیعی از آب در میامد. بنابراین در حالیکه نمی دانستم چه بنویسم نمی توانستم هم بنویسم. با هر زحمتی بود چیزی نوشتم در حد چند جمله. نهار را هم از بیرون گرفتم. مثل همه ی جمعه ها. وقتی نهار می خوردم فکر میکردم از آخرین باری که مشوب خوردم خیلی میگذرد. 7 سالی می شود. در همان جمع چهار نفره مان بود. قبل از اینکه جدا بشویم. به نوعی جشن فارغ التحصیلی بود. آن شب آخرین شبی بود که با هم بودیم. امیر مست که شد گریه کرد. بعدش هم حمید و آخر سر هم بهرام شروع به گریه کرد. اما من حتی بغض هم نکرده بودم. آنجا بود که مجبور شدم با این حقیقت روبه رو شوم که با بقیه فرق دارم. شب سختی بود. نه حالم بد شد و نه گریه کردم. جالب اینجا بود که می دانستیم هم را نمیبینیم. لااقل تا مدت زیادی. من به شهرمان برمی گشتم تا معافی ام را درست کنم و باقی هم می رفتند تا خدمت مقدس!!! سربازی را انجام دهند. فقط حمید سه هفته خدمت می کرد. چون خریده بود که این هم قابل پیش بینی بود. جمع می پاشید. جمع رویایی چهارنفره مان. این گروه خشن. اسمی که خودمان به خودمان دادیم. قبل از آنکه به مسخره دالتونها بخوانندمان. البته از نظر من به جمع چهارنفره سه تفنگدار بیشتر شبیه بودیم.آتوس، پورتوس، آرامیس و دارتانیان. ....

روز پنجم ادامه دارد.

مامانبزرگم اومده خونه مون.صبح از زیر زمین اومدم تو همکف پیشش.یهو از جا پریده میگه: ننه جیگرمو بروندی. این چه قیافه ایه آدم ازت می ترسه.رفتی خودتو کردی شکل شمر ملعون!!!

حالا سوای همه این القاب ریز و درشت و عریض و طویل این کچلی خیلی حال میده.حمومهای یک دقیقه ای، بیرون میخوای بری فقط معطلی لباس پوشیدنو داری.بیرون هم که میری که خنک خنکه.دیگه چی بهتر از این؟

این پسر کوچیکه دایی کوچیکه خدا بیامرز، هر وقت میخواد لعنت کنه یا فحش بده، هر چی میخواد بگه حواله میده به عمر. حرکت زشتیه ولی .... .

چند روز پیش در راستای وبگردی به یه وبلاگ برخوردم که میگفت اینجوری که اکثر وبلاگ نویسا مینویسن به زبان فارسی کمک میکنه.همین محاوره ای رو میگم.سوای درست و غلط بودنش نکته ای بود که من دقت نکرده بودم.یعنی راستش همیشه فکر میکنم وبلاگ نویسایی که خیلی وقته دارن می نویسن یعنی اونایی که هوسی این کارو نمیکنن، علاوه بر استفاده از آزادیهای خاص دنیای مجازی و عرضه ی بی هزینه ی آثارشون، دنبال یه راهی واسه کمک به خودشونن وگرنه شده حاضرن پینگلیش هم بنویسن و این کمک یا ضربه شون کاملا ناخودآگاهه. البته به کسی برنخوره. کلی گفتم.

ببین بچه من هنوزم نمیدونم چطور باید با تو رفتار کنم.واقعا نمیدونم.

بالاخره این داش حشمت لطف فرمودن تشریف آوردن.دیشب با هم رفتیم یه دودی گرفتیم.جدا دلم واسه ش تنگ شده بود. مخصوصا اون لحن آخوندی بامزه ش.

بعد از همه ی این خنده ها مرگ اکبر محمدی به همه ثابت کرد که این جنبش دانشجویی نه تنها در کماست بلکه حتی دچار مرگ مغزی شده.آخرین چیزی که از برادران محمدی می دانستم مرخصی نامحدودشون بود.آنهم نه از ایران بلکه توی یه شبکه خارجی دیده بودم.مصاحبه با پدر و مادرش هم داشت. با شازده احمد باطبی هم داشت. برنامه جالبی بود. خانواده محمدی خیلی ستم کشیده اند. اگه خدایی باشه که قائدتا باید باشه به جلاداشون رحم کنه. و به بزرگتراشون و به ماها که بی تفاوتیم و به سرزمینمون که ادعای پرستشش رو داریم و به همه ... .

همین دیگه فعلا ... .


 
;