روز دوم
امروز تغییر خاصی توی برنامه م نبود.همان تکرار همیشگی.بیدار شدن بی تکلف و لباس پوشیدن و کار و اعداد و قهوه خانه و کافی شاپ و خانه.همه چیز مثل 2557 روزی است که توی این هفت سال گذشته.با احتساب دو سال کبیسه.می شود گفت تغییر بیرونی نبود.بلکه یک اتفاقاتی درونم افتاده بود.یکجور حس عجیب و خاصی داشتم.به همه چیز دقت می کردم.نگاهی به اطراف می انداختم و سعی میکردم ماجرایی برای نوشتن پیدا کنم.اما هیچی نبود.همه چیز همان تکرار قبلی بود.ساعتهایی که مرا اسیر خود می کنند.اما نمی شود گفت هیچی نبود.حتی گاهی تعجب میکردم در دنیا چه چیزهایی بوده و من نمی دیدم.مثلا چشم خانمی که با کامپیوتر روبه روی من کار میکند و گویا اسمش میناست، خیلی زیباست.از آن چشمهای مشکی بادامی.خیلی خوش حالت است.از آن چشمهایی است که اگر یکبار ببینی دیگر نمی توانی از خاطرت بیرونش کنی.آدم را میگیرد.از زاویه ای که من می دیدمش مقداری از موی بسیار مشکی اش که از زیر مقنعه بیرون بود،معلوم بود و چشم و گونه ی راستش با قسمت بالایی بینی.اما خود بینی و دهان دیده نمی شد.نمی دانم چند وقت است جلویم می نشیند.علاوه بر اینکه من خیلی کم سروصدا هستم او هم زیاد شلوغ نمی کند و به چشم نمی آید مگر اینکه مستقیم به چشمش نگاه کنی.سه چهار باری دزدانه نگاهش کردم.به چشمهایش.بار اول اتفاقی دیدم.بار دوم نگاه کردم تا بتوانم بعدا توصیفش کنم.اما دفعات بعد ناخودآگاه با حس لذت آلود گناه نگاهش میکردم.خوشحال بودم متوجه رفتار من نشده است.وقت نهار که برای شستن دستم بلند شدم که صورتش را کامل ببینم سر جایش نبود.گویا زودتر رفته بود.به نظرم کار عجیبی می آمد که از روی صندلی به هر بهانه ای حتی دستشویی بلند شوم ونگاهی بهش بیندازم.چون تا حالا این کار را نکرده بودم.به علاوه این اعداد بدجوری مرا در خود غرق می کنند و این افتضاح است.اما چه کنم دیگر.نمی توانم.باید همه را چیک کنم.وقتی اعداد تمام می شوند یک لحظه از این که زنده ام احساس خوبی دارم.گویا به درد کاری خورده ام.برای یک لحظه احساس پوچی نمی کنم.من هم معتادوار انجام می دهم برای رسیدن به آن لحظه نشئه وار زنده بودن.به هر حال چشمهای مینا یکی از زیباترین چشمهایی است که دیده ام.کاش عرض میز کمتر بود تا می توانستم لااقل یک نیم رخ کامل از او ببینم.شاید فردا برای نهار که می روم دستم را بشویم سر جایش باشد و ببینمش.از تصورش به هیجان می آیم.اما فقط برای لحظه ای.درست مثل یک شهاب که یک لحظه در آسمان ظاهرو غیب می شود.
توی قهوه خانه هم قلیان می کشیدم و به دوروبرم نگاه می کردم.چند چهره آشنا می دیدم که نمی دانم کی بودند.فقط می دانم قبلا دیدمشان و احتمالا در همین فهوه خانه.به حافظه ام فشار می آوردم که اینها کی اند یا اینکه کدام یک از این مشتریها ثابتند و کی ها گذری ولی نتیجه ش فقط هیچ بود و پوچ.کنارم چهارتا دانشجو نشسته بودند که با توجه به صحبتهایشان می شد فهمید که رشته شان مهندسی و حدس زد که از دانشگاه خودمان هستند.ناگهان یاد خاطرات گذشته افتادم.بوی قلیان هلو هم بی تاثیر نبود.یاد امیر افتادم.چون این دانشجوها داشتند درباره امتحان ریاضی مهندسی حرف می زدند.یکی از این چهار نفر که گویا رشته اش فرق می کرد.بعد از سه تا امتحان سخت امتحان مهندسی داشت و عزا گرفته بود.باقی هم سعی میکردند دلداریش بدهند.پسره بدجوری منو یاد امیر می انداخت.انگار همین دیروز بود و نشسته بود و زانوی غم بغل کرده بود و میگفت امتحان ریاضی مهندسی اش را پاس نمی کند.کم کم حافظه ام راه می افتاد و قبل از 7 سال پیش را هم به خاطر می آورد.شبی که تا صبح با هم درس خواندیم و من بهش درس دادم و آخرش هم نمره ش بیشتر از من شد.ناگهان و بی دلیل دلم برای امیر تنگ شد.از وقتی رفته بود سربازی ندیده بودمش.7 سالی می شود.زمان کمی نیست.یک لحظه از ذهنم گذشت که کاش بتونم پیدایش کنم.می شود یک سرگرمی یا یک اتفاق.اما در برنامه ام نمیگنجد.پس بیخیالش می شوم.توی سپید و سیاه که قهوه ام را مزه مزه میکردم یک دختر و یک پسر را زیر نظر داشتم.پسر حرکات بد و زننده ای داشت و دختر دستش را پس میزد.سعی کردم دلم از این صحنه به هم بخورد ولی نخورد.کاملا بی تفاوت بودم.انگار بارها دیده باشم شاید هم بارها دیده باشم.شاید آن پسر و دختر هر روز آنجا بودند.هر روزشان همین بود.قهوه که به آخر رسید دختر تقریبا توی بغل پسر بود و دیگه دستی پس نمی خورد.شاید هم نتیجه ش را می دانستم.به هر حال روزم همین بود.نه یک نکته را نزدیک بود فراموش کنم.پشت روپوش سفید غلام، که توی قهوه خانه چای می دهد، یک لکه سیاه به اندازه یک 25 تومنی بود که انگار روی روپوش کشیده شده بود.همین سیاهی را پخش کرده بود.نمی دانم چطوری آنجا سبز شده بود.به نظر نه کهنه می آمد نه نو.نمی دانم چرا دلم خواست فکر کنم وقتی به این چهارتا دانشجو گیر می داد که صدایشان کل قهوه خانه را برداشته و میگفت و ساکت باشند، به جای قلب و مفزش از آنجا فرمان می گرفت.عین یک دکمه بود که در وجودش به صدا در می آمد.از این فکر هم سرم گیج رفتم.گویا زیاده روی کرده بودم.اینطوری که نمی شد سریع از این فضای بسته و پوچ، از این تکرار عذاب آور که هنوز هم تمام نا شدنی به نظر می رسید، توی دنیای فانتزی رویاها شیرجه بزنم.سنکوب می کنم.از من بر نمی آید.باید تحمل کنم تا آماده شوم.این ازم بر می آید.
اینم قسمت دوم انجمن رولت روسی.تازه از قسمت بعد داستان شروع میشه.
امروز رفته بودم قهوه خونه یارو اومد با رفیقش تو یه قلیون خوانسار گرفت بعد رفیقش می خواست با آتیش قلیون سیگار روشن کنه که گویا فحشه.صاحب قهوه خونه شاکی شد و همون فحشهایی که قرار بود باشه رو به اون داد.بنده خدا طرف خیلی ترسیده بود.منم با فندک آبیم واسه ش سیگارشو روشن کردم.نتیجه میگیریم فندک چیز خوبی واسه مرده حتی اگه مثل من سیگاری نباشه.
میگم ای که پنجاه رفت و در خوابی، شب بخیر خوب بخوابی.
از یک مرداد باید برم سر کار.خوبه؟
یارو دائم الخمر بود.اومد تو قهوه خونه نشست.یه پیک نطلبیده هم به من داد.چیز حقی بود ولی نه یه پیکش.
داشتم اینا رو تایپ می کردم خوابم برد.تصمیم داشتم بیدار نشم اما زنگ موبایلم از جا پروندم.خوب بود.
هی چشم قشنگه باور کن دیگه گندشو دراوردی.می خواسم امشب بیام دنبالت بریم بیرون.اما خودت رفته بودی.
اینکه شب تا صبح بیدارم خیلی هم بد نیست مثل یه آرزوی قدیمی میمونه.
تو قهوه خونه که بودم یه یارو کنارم نشست و مخ ما رو کار گرفت و بعدش گفت بیا با هم باشیم امشب.نگاش کردم.بعدش گفت که دیشب تو پارک دانشجو یه قلچماق بهش گیر داده.مثل اینکه اشتباهی با یکی گرفته بودش که باش قرار داشت.میگفت ول نمیکرد.درست مثل خودش که ول نمیکرد.من نمیدونم چرا این منحرفا میگردن منو پیدا میکنن؟یعنی چی شبو با هم باشیم؟من با لطیفش شبو نمیگذرونم با تو که دیگه معلومه.باور کن اصلا به قیافه هم ربط ندارم.ریش نداشته باشم همینه.داشته باشم همینه.مدل دار باشه همینه.حالا هم با این سبیلای با حالم یارو چه فکری کرده بود.تف به این آرامش.
عذاب وجدان ترم دیگه راحتم نمیذاره.
دارم چرت و پرت میگم.فعلا .... .