روز اول
تصمیم گرفتم از امروز بنویسم.نه اینکه دفتر خاطراتی باشد که بخواهم زندگیم را شرح دهم.چون برای من چیزی به این اسم وجود ندارد.آخرین خاطره ای که ازش دارم برمیگردد به سالها پیش.سالها قبل زمانی که بچه بودم.دنیا برایم پر بود از شیرینی.می خواهم روراست باشم خاطره ی چندانی ندارم.فقط یادم می آید شاد بودم.با آن شیرینی شادیها و شیطنتهای بچگانه.اما حالا همه چیز گذشته است.دنیای کوچکی دارم.صبحها بیدار میشوم.ساعت 5.دیگر از آن کلنجارهای بیداری دوران دانشجویی خبری نیست.مثل یک خروس وظیفه شناس شده ام.تا 5:45 نرمش و ورزش و بعد هم در حمامم.دوشی میگیرم و صورتم را می تراشم.کامل کامل.از حمام بیرون می آیم و با حوله میروم و صبحانه می خورم.دو عدد تخم مرغ نیمروی شل که با نان لواش می خورم.کمی نمک هم دارد اما نه زیاد چون از ده سالگی برایم ممنوع شده.اول به خاطر بیماری کبد.چند سال بعد هم به خاطر فشار خون بالا که به صورت ارثی خیلی زود سراغم آمد.کلا کم نمک غذا می خورم.ساعت 6:30 آرام آرام لباس می پوشم.یکی از سه پیراهن سفیدم که دو روز می پوشم و به خشکشویی میفرستم.بعد شلوار اتو کشیده خاکستری.با کتی از همان رنگ.ساعت 7 از ماهواره ای که غیر از این و فیلم ساعت 21 کاربرد دیگری ندارد اخبار شبکه بی بی سی را می بینم که همان خبرهای همیشگی است:سازمان ملل بیانیه ای برای برقراری صلح در خاورمیانه منتشر کرد و چهاردهمین اجلاس شورای امنیت درباره مسئله هسته ای ایران بی نتیجه به پایان رسید و ... .یک ربع میبینم و به اخبار ورزشی که می رسد بلند می شوم.تلویزیون را خاموش می کنم.از خانه خارج می شوم و پله ها را پایین می روم.هزاربار دیگر هم بشمرم همین 41 پله است.البته یا احتساب 5 تا پله دم در.بعد از در خارج میشوم و از سر کوچه جلوی دکه روزنامه فروشی می ایستم.تیتر همه روزنامه هارا میبینم.آخرش هم مثل همیشه یک عدد شرق بر میدارم حساب میکنم و دوباره راه می افتم.7:20 سوار اتوبوس میشوم.ایستگاه میرداماد پیاده میشوم.توی اتوبوس روزنامه را ورق میزنم.به متروی ساعت 7:40 میرسم.می نشینم و چندتا خبر از هر بخش میخوانم.ساعت 7:55 ایستگاه هفت تیر پیاده می شوم.سر ساعت 8 وارد محل کارم می شوم.کتم را روی پشتی صندلی به دقت آویزان میکنم و پشت کامپیوتر مینشینم.توی یک شرکت خصوصی پیمانکاری کار میکنم.کارم همیشه همین است.چک کردن اعدادی که همیشه درست هستند.ولی من همیشه همه را چک میکنم چون کاردیگری جز همین نظارت ندارم.با کسی شوخی نمیکنم.حرفی هم جز کار نمیزنم.چون حرف دیگری ندارم که بزنم.در بحثهای سیاسی و ورزشی دخالت نمیکنم.اگر هم کسی سوالی کند در حد همین اخبار کوتاهی که دیده ام یا خوانده ام بدون ذکر منبع جواب کوتاهی می دهم.گاهی فکر میکنم طرف از پرسیدن هم پشیمان میشود.اما همیشه از این پرسشها هست.انگار میخواهند دنبال یک اشتراک بگردند ونمی یابند.اینطور سوالها هم که دیگر جز تکرار زندگی روزمره است.ساعت 12 جوجه کباب کم نمک سفارش میدهم از بیرون می آورند و در سکوت و تنهایی میخورم و بعد دوباره همان اعداد همیشگی که مثل غذا خوردن در تنهایی چک میکنم.ساعت 14 یک عدد قهوه میخورم.بدون شکر با کمی شیر.سر ساعت 16 از آنجا بیرون می آیم.سوار اتوبوس راه آهن میشوم و چهارراه کالج پیاده میشوم.به قهوه خانه نمونه میروم.ضلع شمال غربی کالج توی خیابان انقلابروبروی اداره اماکن.وارد میشوم و با یونس سلام علیکی میکنم.باید تحویلش گرفت وگرنه قلیان خوب نمیدهد.این را از دوران دانشجوییم میدانم.قلیانم که همیشه همان هلوی همیشگی است.سه ربع می کشم و خودم را توی هیچ گم میکنم.بعد آتش عوض میکند.و یک ربع دیگر مهمانیم.با 200 تومن سبیلش را چرب میکنم.هرچند سبیلی ندارد.از نمونه بیرون میایم و تاکسی میگیرم.جلوی سینما سپیده پیاده میشوم.به کافی شاپ سپید و سیاه میروم.قهوه میخورم و بعد از همان مسیری که آمدم سمت خانه میروم.حدود 20 میرسیم خانه.تا 21 استراحت میکنم.لباسهایم را آرام آرام در می آورم.شام سبکی از نون و پنیر میخورم.ساعت 21 ازچنل 2 فیلمی میبینم و ساعت 23 به رختخواب میروم.مقاله های روزنامه را میخوانم.واو ننداز.توی ساعنهای قهوه خانه به هیچ فکر میکنم و تنهاییم را با قلیان تقسیم میکنم و دودی که بیرون می دهم و خاطرات گذشته.توی کافی شاپ به هیچ فکر میکنم و تنهاییم را با مزه تلخ قهوه تقسیم میکنم.آخر شب هم با مقاله ها.7 سال است که یکنواختی و تنهاییم را با چنین چیزهایی پر میکنم.توی همه این لحظه ها به هیچ فکر میکنم.امروز که تصمیم به نوشتن گرفته امروز خاصی نیست.روزی است مثل تمام روزهای دیگر.تصمیم گرفتم بنویسم چون این یکنواختی اذیتم میکند.4 روز اول عید می روم شهرستان پیش مادر.اگر تلفن این خانه زنگی بخورد زیر سر مادر و دلتنگی پیریست.جمعه ها هم همان برنامه است.با این تفاوت که پرونده های قدیمی یا مورددار را اینبار در خانه چک میکنم.باقی برنامه هم همان است که گفتم.یکجور یکنواختی عذاب آوراست.بیماری است.مثل یک بیمار وسواسی که تمام روزهایش باید عین هم باشد.اگر امروز تصمیم گرفته ام بنویسم نه ثبت خاطرات است ، نه خودشناسی و نه چیز دیگری.صرفا میخواهم از میان یکنواختی های عذاب آور و بیمارگونه زندگیم چیزهای جدیدی بیرون بکشم.هنوز خودم هم نمی دونم چه چیزهایی اما حس میکنم تا کاری نکنم چیزی عوض نمی شود.
اینم از کیش.رفتیم و اومدیم.خوش گذشت.حسابی استراحت کردم.حشمت هم انصافا هم سفر خوبیه.غواصی کردم.توی اون لحظه ها که غیر از دم و بازدم دهانی خودت هیچیو نمی شنوی،توی جایی که هر طرفو نگاه میکنی رنگهای عجیب و غریب میبینی و جونورهای کوچیک و بزرگ و ساکن و متحرک عجیب غریب،با خودت میگی مثل یه رویای قشنگه.کاش به جای کابوس اونجا زندگی می کردم.
به ترکه میگن لبنان اسرائیل رو زده.میگه: ایه!!مگه ایتالیا قهرمان نشد؟
این شب بیداریهای بیمارگونه داره یواش یواش منو تبدیل به خفاش میکنه ها.امان از این همه فکر.
میگم این تیتر قبلیو ببینین ممکنه بپرسین پس دستنوشته های واقعی (2) کجا رفته؟ منم نمیدونم.یعنی کجا می تونه رفته باشه این وقت شب؟
الان ساعت 4 صبحه.
میگه هیشکی مثل تو نمیتونه منو خوشحال کنه.میگم تو یه استثنایی چون همه فقط از دستم ناراحت میشن.میگه اونا بدبختن چون راز لذت بردن از شادیهای کوچیکو نمی دونن.ولشون کن تو بدبختیشون دست و پا بزنن.هیچی نمیگم ولی به این فکر میکنم شادیهای بزرگ مهمتره یا فدا نکردن شادیهای کوچیک برای رسیدن به شادی بزرگ.مطمئنا همه ش مهمه.اما هر کدوم جای خودش.
هوی چشم قشنگه!!دلم واسه ت تنگ شده.30 هزار بار زنگ زدم خونه تون نبودی.راستشو بگو کجا رفته بودی؟سقا خونه؟پسرم این قصه ها قدیمی شده.آخرشم خودم بلدم.جاجرود آخرشه.خودتم آخرشی.
میگم چی میشد الان که من داره کارم تموم میشه یکی یه لیوان شیر کاکائو داغ میداد دستم واقعا بهش نیاز دارم.
توی زندگی همه توی هر شرایطی بالاخره یه چرای بزرگ پیدا میشه.همیشه آدم باید بپرسه چرا؟اونوقت میتونه وایسه و یه جواب راحت بهش بده.میتونه دنبال جوابهای سخت سخت باشه.میشه هم از کنارش بگذره به امید اینکه به یه چرای آسونتر برسه.حالا چرا؟؟؟؟؟؟
همین دیگه.فعلا ... .