٭ کابوس ۷

منو نمیدید.پشت سرش راه میرفتم.یه جای بد بود.یه جایی که نباید میبود.اما خوب میشناختش.پشت سرشو نگاه کرد.جا خوردم.سر جام یه حرکت نا مشخص کردم که منو نبینه.ندید.نمیدونم چرا.شاید چون واقعا اونجا نبودم.یه جای دیگه بودم.شایدم یه شکل دیگه بودم.شایدم اصلا واسه ش مهم نبود که اونجا باشم یا نه.اینا بعدا که همه چی تموم شد به ذهنم رسید.هیچوقت داییمو این دوروبرا ندیده بودم.بنده خدا از وقتی مرده بود یه بارم سراغم نیومده بود.لااقل تو خواب هر چند که تو بیداری حسش کرده بودم.تو گاراژ بختیاری بود.اونجا خیلی شلوغ بود.در حالیکه از بیرون اینجور نبود.تو ورودی مردد وایساده بودم.نه می شد برم تو نه نرم.اون داشت به یه سمتی می رفت.انگار اونجا رو خوب میشناخت.شاید هم دنبال کسی میگشت.حس کردم خیلی بچه م.تقریبا همونقدی که از اهواز اومدم.ترس برم داشته بود.از گاراژ بختیاری خیلی بد میگفتن.اونجا محل ترانزیت ماشینای سنگینی بود که می رفتن آبادان و خرمشهر.اما تو جنگ این آخرین چیزی بود که بودن.محل همه چی بود.اونم درست وسط شهر.تو خیابون سی متری.شایدم بین سی متری و بیست و چهار متری.مهم نیست.اصل قضیه چیز دیگه ای بود.با ترس و لرز راه افتادم.اول خیلی آروم بعدش یه خورده جرات گرفتم.که ای کاش نمی گرفتم.از دور دنبالش رفتم.با یکی دو نفر صحبت کرد.گاراژ بختیاری حجره حجره است.بعد رفت سمت یه حجره دیگه.دوروبرم پر بود از آدمایی با قیافه های عجیب غریب.صورتهای لاغر زردامبو با دندونهای زرد و سیاه اگه دندونی داشتن.یواشکی پشتش میرفتم.با اینکه تقریبا مطمئن بودم کسی نمیبینتم اما نمیشد ریسک کرد.رفت ته یه حجره.حجره با یه تریلی بزرگ ۱۸ چرخ استطار شده بود.دو سه نفر با لباسای پاره پوره زمستونی که سرمای کمجون ولی تیز اهواز به همه جاشون رسوخ می کرد خوابشون برده بود.داییم لباس سبز پوشیده بود و شلوار مشکی.مثل همیشه خوشتیپ بود.مثل عکس عروسیش که بعد از مرگش همه یکی یکیشو قاب گرفتن زدن تو خونه شون.نشست.اون یارو که بغل سماور نشسته بود یه چایی داد دستش.نگاش کرد.دست کرد تو جیبش و یه بسته سفید دراورد و داد به طرف.«آقا فرژاد این خیلی ژیاده؛اور میکنیا» با همون لبخند همیشگی که گوشه لبش بود بیخیال گفت همه شو بزن.«یه شرنگ نمیشه ها».من با نگرانی به داییم نگاه کردم.«اشکال نداره.دوتاش کن.».برگه رو باز کرد و ریخت تو قاشق.داییم هم سیگارشو روشن کرد.بوی حشیش همه جا پیچید.تا سیگار - یا بهتر بگم سیگاری اول - تموم شد سرنگ اول آماده شد.خودشو با خونسردی آماده کرد و سرنگ اولو تزریق کرد.زبونم خشک شد.سیگاری بعدی رو روشن کرد.مشغول کشیدن شد.سرنگ دوم هم آماده شد.با دستهای لرزون جلو رفتم که نذارم کارشو بکنه.اما نتونستم از یه اندازه بیشتر به ش نزدیک شم.اسم بهرام رو اورد.اسم پسرش بود.و البته اسم برادر جوونمرگ شده اش.که فکر کنم منظورش داییم بود.میگن خیلی دوسش داشته.حالم لحظه به لحظه بدتر می شد.حالت تهوع داشتم.بلند شد.حالش اصلا متعادل نبود.میخواستم بگم بشین.طرف گفت:بشین داداش؛میری یه بلایی شر خودت میاریا.گفت باید برم سقاخونه از اونور هم میرم امامزاده عباس.به حضرت ابوالفضل ارادت خاصی داشت.واسه همین همیشه سبز میپوشید.دنبالش رفتم.زیادی آروم بود.این بیشتر باعث تعجبم شد.رسید به سقا خونه دعا کرد و یه هزاری انداخت توش.بعد هم یه تاکسی گرفت.دل و روده م بدجوری به هم ریخته بود.حال تهوع به فشار میاورد.چارشیر از تاکسی پیاده شد.آخرین پولشو که یه هزاری بود داد به راننده و همونجا دور خودش چرخید و با سر رفت به طرف زمین.دویدم تا جلوشو بگیرم.اما اون خورد زمین.با وحشت برش گردوندم.شبیه مسعود بود.
با حالت تهوع شدید از خواب پریدم و رفتم تو دسشویی و چون هیچی تو دلم نبود یه سری کف زرد بالا اوردم.برگشتم تو رختخواب.لرز کرده بودم.دیگه هیچکس باقی نمونده حتی بیتا.حتی خودم.

پ.ن.:این بیماریهای ویروسی هم خیلی تو مخن ها.


 
;