٭ بیتا من تنهایی ....

گفت کسی غیر از تو نمونده اگه حتی دیگه نیستی ... یه جوری نگاش کردم که از حرفش پشیمون شد.گفت چته بابا؟مگه دروغ میگم؟گفتم هر راستیو که نباید بگی.گفت پس چی کار کنم؟مگه تو نبودی که میگفتی حقیقت را بگویید حتی اگر به نفعتان باشد؟پس چی شد؟گفتم ای آقا از اون موقع خیلی گذشته.اون موقع خام بودم.صاف تو چشمام نگاه کرد.فکر کرد کم میارم.گفتم ببین بذار راحتت کنم؛من اون آدم قبلی نیستم.بیتا رو هم گم کردم.نه کسیو دارم که واسه ش بگم اوضاعم چیه نه میخوام بگم.پوزخند زد.چپ چپ نگاش کردم.خندید.گفتم داری کفرمو در میاری.محل نذاشت.گفتم ببین بذار یه چیزیو واسه ت روشن کنم.من باید بیتا رو دوباره پیدا کنم.میدونم این بار دیگه به این راحتیا پا نمیده.اون از من خیلی شاکیه.فکر کن یکیو از اعماق بچگیت بکشی بیرون و بعد یهو دوباره بندازیش تو همون بچگیت و سراغش نری.باید پیداش کنم و می کنم.تو هم نیشتو ببند.چراغو خاموش کردم و از دسشویی دراوموم.
پ.ن.:قبول دارم خیلی ابتداییه ولی دارم راه میفتم.


 
;