بلند شدم رفتم تو آشپزخانه.« شراب هم داری؟» این بار چشمهای من بود که گرد شد.« تا حالا نخوردم ولی تو می گی می خوری یعنی کار بدی نیست.» از توی آشپزخانه سر تا پایش را برانداز کردم.انصافا هیکل خوبی داشت.همانی که من می پسندم.تو پر.با عجله سرم را تکان دادم تا از خیرگی در بیام.شیشه ویسکی نیمه پرم را برداشتم و پیک نسبتا سنگینی ریختم و لاجرعه سرکشیدم.تمام وجودم سوخت اما حس کردم آرام می گیرم.از توی یخچال شراب را درآوردم.برایش ریختم.نگاهش کردم.همینطور که به من نگاه می کرد دهان کوچکش را کمی باز کرد و به آرامی در حالی که مستقیم به چشمهایم خیره بود دود را بیرون داد.نگاهش خیلی آرام و تاثیر گذار بود.لیوان شراب را بردم و کنارش نشستم.« اگه لباس میخوای لباس دارم به ت بدم.» مردد بود.همیشه مقنعه می پوشید.یک خرده نگاهم کرد و چشمهایش را دوبار سریع به هم زد.« نه فعلا راحتم خواستم بخوابم می پوشم.» نخودی خندید.صورتش خیلی بچگانه بود.صورت گرد، دماغ گرد کوچک.خیلی بامزه و کوچک به نظر می رسید. دوتا پک عمیق زدم و بلند شدم تا کباب را با پیاز و فلفل سیخ بزنم.« یهو نخوریش بیفتی رو دستم ها!!» به قلیانش پک می زد.6 7 تا سیخ درست کردم و با شیشه و لیوان ویسکی رفتم طرف تراس.هنوز درست جاگیر نشده بودم که او هم با قلیان آمد و دوباره برای لیوان شرابش برگشت.دوتا سیخ اول را بار گذاشتم و باد زدم.تا دل سیاه زغالها مثل دل خودم سرخ گداخته شود.نشست.نگاهش کردم و لبخند زدم.او اما لبخند نمی زد.مثل یک گربه آماده حمله شده بود.شرابش را تا نیمه خورد.دو سیخ کباب روی منقل چیدم.« نون نمی آری؟» در حالی که باد می زدم گفتم:« نه دختر.بدون نون مزه ش خالص خالصه.اینجوری خیلی ردیفتره.گشنته؟» سرش را تکان داد یعنی « آره».با خنده گفتم:« اینقد بخور تا سیر شی.نگران نباش هست.زیادم هست.» بقیه لیوانش را تا ته خورد و سیخ پخته ر ا گرفت و یک دانه خورد.همانطور که دهانش پر بود گفت:« احساس خوبی دارم انگار توی این دنیا نیستم.» قلیان را داد به من که سیخ را به دندان می کشیدم.لقمه ام را قورت دادم و یک ته پیک ویسکی ریختم.« مال اینه؟»
- آره
- گفتم تو کار بد نمی کنی.ضرری نداره؟
دوتا پیک به قلیان زدم و گذاشتمش کنار.ته پیکم را انداختم بالا و کباب را پشت بند زدم.« اگه مرتب نخوری و زیاده روی هم نکنی، نه ضرری نداره.» بلند شد رفت سر یخچال و شیشه شراب را آورد.سیخ را برداشت یکی دو لقمه خورد.« خیلی خوب کباب درست می کنی.»
- تو هم اگه تنها بودی یاد می گرفتی.
واسه خودش شراب ریخت و مزه مزه کرد و بی مقدمه شروع به حرف زدن کرد.انگار تا حالا دهانش را به زور بسته بودند و ناگهان بازش کرده باشند.بینش شراب و کباب می خورد و ادامه می داد.من هم گوش می دادم و سر تا پایش را برانداز می کردم.دم در تراس نشسته بود و به دیوار اتاق تکیه داده بود. نور اتاق از بین اندامش می زد تو تراس. مانتوی تابستانه اش صدفی رنگ بود و خیلی تنگ بدنش را قالب گرفته بود.من محو بدنش بودم. مستی باعث شده بود جرات بگیرم و مستقیم نگاهش کنم.کل اندامش را، سینه ها و دستانش و صورتش. موهای کوتاهش از زیر مقنعه بیرون می زد و چهره ش را وحشی تر می کرد.نیمرخش زیبا بود. از پدرش می گفت و داداش و سخت گیریها و شوهر زوری که او نمی خواست و آخرش نکرد و امشب به عنوان کبریتی که انبار باروت را به آتش کشید همین مانتوی صدفی بهانه شده بود.سینها گرد، نه خیلی کوچک نه خیلی بزرگ، متناسب، کمری که خیلی باریک نبود.چشمهایش که حالا شهلا شده بود.از خانه بیرون زده بود و نمی دانست به کجا برود که پیدایش نکنند و برایش نگران شوند.ناگهان به فکر من افتاده بود.نگاهم کرد.دوتا سیخ گذاشتم روی منقل.نگاهش کردم.سیخهای آخر بود و مشروب آخر.چشمهایش پر از اشک بود. این مدت آتش هوس حسابی گداخته بودم.نگاهش کردم.پقی زد زیر گریه و جهید و چسبید به بازویم و سرش را روی شانه ام گذاشت.
تماس دستش با دستم، بدنش با بدنم تمام وجودم را می سوزاند.به منقل خیره شدم. نسیم کوتاهی زد و خاکستر را از روی زغالها به هوا بلند کرد.یک لحظه احساس کردم خودم را بین خاکسترها گم شده دیدم.ترسیدم.اما کنترل خودم توی آن شرایط سخت بود.دستم را نگاه کردم.می لرزید.بدجوری هم می لرزید.دستم تا نزدیک صورتش به اختیار آتشی که تویش می سوختم آمد اما آنجا ایستاد.« محبت برادرانه». اینجور ریاکاریها حال آدم را به هم می زند.اما بعضی ها به ش اعتقاد دارند.آنوقت راحت از دستشان می دهی.دستم را کشیدم. باید خودم را نگه می داشتم.من نباید اینقدر ضعیف می بودم. قبلا هم اینطور نبودم.گفتم:« همه از این مشکلات دارند.نترس.تو از پسش بر میای» صدام می لرزید.سرش را آرام بلند کرد و چانه اش را به دستم نکیه داده بود و چشمهای خیسش را به من دوخت.گویا آرام شده بود.مستقیم توی چشمهایم نگاه کرد.سرخی آتش توی چشمهایش می درخشید.فروزنده و گرم.لبخند زد.« تو همیشه آرومم می کنی. ... حتی اگه حرفی نزنی» نگذاشتم چیزی بفهمد.خندیدم. « بازم شراب می خوای؟» می خواستم در برود.حتی شده خیلی کوتاه و تا توی اتاق.مهم نبود که توی آن لحظه خوردن شراب چه تاثیری روی او داشت. ممکن بود جری تر شود اما من بدجایی گیر افتاده بودم. چشمهایش خمار خمار بود و صورتش حالت بچگانه اش را از دست داده بود.تمام بدنم می لرزید.« این آتیشو چجوری خاموش کنم؟» بلند شدم و دستم را از دستش بیرون کشیدم.« میرم واسه ت شراب بیارم.چیزی نمی خوای؟» هیچی نگفت.
اینم سومیش.یه قسمت دیگه ش بیشتر نمونده.
این خدا بیامرز که فوت شد می گن آخرین وصیتش این بوده که با هم مهربون باشین وصله رحم کنین.هنوز هفتمش نشده سر رفتارها کنترل نشده ی یه تعطیل 22 ساله کل خانواده شون ریخته تو هم.داییم می خواد بره همه شونو «تک تک» به چاه بده بیاد.الان همه اومدن خونه مون یکی یه دستمال یزدی گرفتن دستشون و افتادن به جون داییم.بیچاره اون خدابیامرز.انصافا تکثیر موثر نکرده بود.آخه خودش خیلی مهربون و مهمون نواز بود.خیلی در نمی آورد ولی سفره ش به قول قدیمیها با برکت بود.بنده خدا هر چقدر هم مهمون داشت ته یخچالشو می آورد تو سفره همه سیر می شدن.شده تخم مرغ درست می کردن و میاوردن سر سفره.به هر حال انسان جالبی بود.خدا بیامرزدش.ولی بچه هاش کوچکترین شباهتی بهش ندارن.
اینم از این.فعلا ... .