يه شب تاريک با کلي برف و يخ و ... شايد هم بدون اينا.يه پرشياي سياه.دو نفر آدم ... نه نه اين خيلي احمقانه ست.تو هيچوقت يه آدم نبودي.نمي گم خدا بودي ولي اصلا مهم نيس چي هستي.دوست دارم. ... يه صندلي تقريبا خوابیده شده.پارکمون.محل دفن که نه محل دنيا اومدن«خیلی دوست داشت».چرا؟خیلی دوسش دارم.چرا؟می ترسم.چرا؟می دونم.چرا؟اینا اصلا چرایی نیس که تو فکرشو می کنی.چرا این کارو کردم؟برف نیم متری.موهای پریشونت.دود سيگار.چاي نذري اونم ساعت يک شب.پنجره پايين.چشماي خمار.چراغهاي روشن.نفس عميق.شبهاي روشن.
نمی دونم اونا رو واسه من نوشته بودی یا بابات یا هر کس دیگه ای.امیدوارم یه روز جرات صریح حرف زدنو داشته باشین.