٭ برف

این روزا برف همه جا رو پوشونده.ولی من همین جوری برفو دوست ندارم.ساعتهای آخر شب وقتی کوچه خلوت خلوته.نور زرد چراغهای کوچه.درختهای پر از برف مثل اون تکه چوبهایی که واسه کاردستی پنبه به شون چسبونده باشن.صدای خرچ خرچ.برف که میاد همه حال می کنن.سورنا کوچولو هم می دوه تو کوچه و با عموهاش که من و داداشهام باشیم بازی می کنه.موقعی که من داشتم از شادی بالا و پایین می پریدم و مامانمو با برف می زدم سورنا کوچولو یه مشت برف تو دستش گرفت و محکم نگهش داشت.لابد واسه اینکه آب نشه.بعد که دستشو باز کرد از اون گلوله ی برف یخ زدگی کف دستش مونده بود و یه خورده آب.با یه قیافه مظلوم به من نگاه کرد و بعد گفت نیست.من خندیدم.اونم روشو کرد طرف باباش و گفت نیست.بف(برف) نیست.بعد هم زد زیر گریه.باباش یه لبخند زد و از رو زمین یه مشت برف دیگه برداشت و داد دستش.ما همه همینطوریم.همه بچه ایم.روی زمین پر از فرصته.اما ما همه ش به باقی مونده فرصتهای از دست رفته مون نگاه می کنیم و غصه می خوریم.


 
;