٭ خيالبافي ۲

رو به روش نشسته بودم.«چته بابا؟ چرا اينقد گرفته اي؟».چشماي خوشگلشو به هم زد و در حاليکه سعي مي کرد لبخند بزنه اشک توي چشماش جمع شد.باورم نمي شد.اون هيچوقت گريه نمي کرد.آخه يه خيال که نمي تونست گريه کنه.اون هميشه يه لبخند خوشگل روي صورتش بود.مثل حضرت مريم.«بيتا چي شده؟».يهو شکست و شروع به هق هق کرد.نگاش کردم.«بچه جون چي شده آخه؟».سرشو آورد بالا.«مي تونم به ت اعتماد کنم؟»نگاش کردم.«من الان خودم هم به خودم اعتماد ندارم».خيلي عجيب شده بود.نمي فهميدم يه خيال چطور مي تونه گريه کنه.«اگه به خودت اعتماد نداري مشکل خودته.من حرفمو مي زنم.اگهئ نمي شه به ت اعتماد کرد گه خوردي اومدي دنبال من.»صداش مي لرزيد.نفهميدم از گريه بود يا عصبانيت.سرمو انداختم پايين.انتظاري که من از اون داشتم ديگه زيادي پررو بازي بود.حتي اگه طرف خيال باشه.همينجور که سرم پايين بود صداي غم انگيزش آمد و من بويش کردم.مست کننده بود.«من يه خيال حرفه اي شدم.يعني حالا من به يکي احتياج داره که غمخوارم باشه.منم از اينکه خيالم ناراحتم.دوست دارم انسان باشم.دوست دارم هر جا مي خوام برم.منم خسته مي شم عصباني مي شم.درسته هنوز انسان نشدم اما هر چقد بيشتر حرفه اي مي شم بيشتر شبيه آدما مي شم.»نگاش کردم.دستشو گرفتم و بلندش کردنم.يهو جا گرفت تو بغلم.اولين بار بود.چون هميشه من خودمو تو آغوشش گم مي کردم.گفتم«پاشو بريم از خونه بيرون دلمون پوسيد.مي خوام يه رازيو به ت بگم.»يهو چشماش برق زد.«چي؟».خنديدم.«عجله نکن.پاشو بريم تا به ت بگم.».بردمش پارکم و روي اون نيمکت وسطيه زير درخت بيد نشستيم.گفت «خوب؟» يه لبخند شيطنت آميز زدم.با چشام که حدس مي زدم الان برق شيطوني داره تو چشماش نگاش کردم.«اينجا همون رازه.همونجايي که وقتي مي خوام در رم ميام اينجا.هيشکي اينجا منو نمي شناسه.مي خوام وقتي غمگين بودم بدوني کجا پيدام کني.»خنديد و از جا پريد و دستاشو به هم کوفت.«واي يعني راز به اين مهميو به من گفتي؟ديگه کي مي دونه؟»با تعجب نگاش کردم.اولين بار نبود رازمو به ش مي گفتم.مثل اونبار که نمره رياضي مو قايم کردم.«هيشکي».دور خودش مي چرخيد و مي گفت «خداجونم مرسي».از اينکه مي ديدم خوشحال شده شاد شدم.«بريم يه بستني بخوريم.»روي پاش بند نبود.«بريم.بريم.منم بستني مي خوام.تو هواي سرد بيشتر مي چسبه.»توي راه دستامو محکم توي دستش گرفته بود.مي گفت سردشه.منم به اين فکر مي کردم که يه خيال مي تونه عاشق بشه يا نه... .

احمقانه ست که فکر کني من همه چي به اين راحتي و به اين زودي فراموش مي کنم.جالبه که اينجا آدماي دورويي هستن که بقيه رو به چيزايي متهم مي کنن که خودشون به شدت آلوده ش هستن.


 
;