٭ کابوس 7

نشسته بودم تو کلاس.به دوردست ها فکر مي کردم.کسي کنارم نشسته بود که هيچ وقت تا حالا تو خواب نديده بودمش.خيلي عجيب بود.انگار مواظبم بود.اون پسر هم دم در راه مي رفت.بعد رفت.اون دختر منو بوسيد.بوسيدنش نه عشقي بود نه هيچ چيز ديگه.فقط انگار مي خواست حواس منو پرت کنه.منم مي خواستم حواسم پرت شه ولي نمي دونستم چرا.دو سه بار منو بوسيد و رومو به سمت خودش برگردوند.يهو انگار يادم افتاده باشه نگاش کردم.آره جفتشون همونجا خوابيده بودن و به هم مشغول.خيلي صحنه وحشتناکي بود.من نمي تونستم چنين صحنه اي رو تحمل کنم.همين الانش هم با فکر کردن به اون صحنه با اينکه مي دونم کابوس بوده بغض مي کنم.مثل اينکه تو خواب و سرزمين روياها نبايد يه عشق رويايي داشته باشي.بيتا اونجا تبديل به يه موجودي مي شه که اسير يه سري قوانين و مقررات مي شه.اينکه پسره کي بود مهم نيس.اينکه بيتا داشت به چنين کاري تن مي داد واسه م سنگين بود.بلند شدم و رفتم.تو خواب مي دونستم خودم هم در جريان بودم.ولي ديدن اون صحنه ديوانه کننده بود.چون من دقيقا همه چيو ديدم.صبح که به ش فکر کردم ياد اون فيلمه اقتادم.پيشنهاد بي شرمانه.حالا مي فهميدم پسره تا صبح چي کشيد.وقتس اون دوتابعد از اينکه کارشون تموم شد اومدن تو دسشويي من کف دسشويي دراز به دراز افتاده بودم و خودکشي کرده بودم. «ا» رفت تا برام دوا و باند و اينجور چيزا بياره.بيتا هم منو محکم تو بغل گرفته بود.من مي ديدمش ولي نمي خواستم حرف بزنم.نمي خواستم با خاطري آزرده از من از پيشش برم.خلاصه اينکه نجاتم دادن.نشستم و گفتم شما که منو از مرگ نجات دادين به اين هم فکر کردين که از اين به بعد چطوري بايد زندگي کنم؟دو تا شون سرشونو انداختن پايين. «ا» از در رفت بيرون.ولي بيتا هنوز پيشم وايساده بود و آروم آروم اشک مي ريخت.گفتم نذار فکر کنم يه ج.... بي مقداري.بذار فکر کنم اون از من بهتر بوده که رفتي.بذار هميشه همينطور مقدس برام بموني.خيلي ناراحت از خواب بيدار شدم.خورشيد از لاي گرده و ديوار توي اتاق ولو مي شد.روي دست من که دراز زير سرم بود نشسته بود.هنوز تو حال و هواي خواب بودم.دستي رو روي بدنم حس کردم.غلط زدم و ديدم بيتا پيشمه.نگاش کردم.با صورتي نگران نگام مي کرد.گفت کابوس ديدي؟ هيچي نگفتم.به جاش پرسيدم ديشب کجا خوابيدي؟گفت همينجا بغلت يادت نيست واسه م کتاب مي خوندي؟ چشمم بغل در امتداد دستم تو نور خورشيد سه تفنگدارو ديد.يادم افتاد که ديشب همينجا بود و کلي واسه م حرف زده بود.چرخيدم و محکم بغلش کردم.«بيتا اگه يه روز بري من مي ميرم.ديگه هيچ کاري نمي تونم بکنم.نرو نرو نرو ....».من براش گريه مي کردم و اون بدون اينکه هيچي بگه مثل همه بچگي ام محکم بغلم کرده بود.نمي دونم کي مجبورم ازش واسه هميشه خداحافظي کنم اما مطمئنا روز وحشتناکي خواهد بود .......


 
;