وقتی ساعت 12 ضربه زد تازه همه چی شروع می شه برعکس سیندرلا.اینجا هیچ کفش بلوری نیس و هیچ پسر حاکمی.از همه اینا مهمتر هیچ فرشته مهربونی نیست که به خاطر ایمان داشتن به آدم کمک کنه.از اول شب هم حالم بد بود ولی فقط واسه فردا.اومدن فردا یه جور حس مزخرف توی من ایجاد می کنه.اینکه فکر کنم خورشید طلوع می کنه حالم به هم می خوره.خودخواهیه که بگیم چون غم داریم خورشید حق نداره طلوع کنه و دنیا باید کن فیکون بشه.اینجا توی کابوس همه چی سیاه سفیده.درسته که بیتا رو از ته خاطرات بچگیم و از توی صندوقچه های متروک قلبم بیرون کشیدم تا تنهایی مو پر کنه و تنها خیال رنگی کابوسای منه اما این هیچیو عوض نمی کنه.چون نمی تونم هر وقت می خوامش صداش کنم چون دیگه خیلی بچه نیستم.اون هم مطمئنا الان آدمای دیگه ای رو پیدا کرده که بره توی خیالشون بشینه یه رویای رنگی براشون درست کنه.یه جورایی الان فقط متعلق به یه بچه کوچولوی خجالتی نیست که بتونه موقع غم خودشو سریع برسونه.از همون موقع که پشت کامپیوتر ساسان گریه می کردم و آهنگ گوش می دادم می دونستم فردا مزخرفه.از همه حرفا بوی خطرناکی شنیده می شد.همه چی می گفت «عصر چهارشنبه من / عصر خوشبختی ما / فصل گندیدن من / فصل جون سختی ما.» و راست و چنین بود.نتیجه ش یه شب بیداری پر از فکرای مختلفه.بیتا بدون توجه به حال من خوابید.بالاخره یه خیالم ممکنه خسته بشه.خواستم بشینم بالای سرشو نازش کنم و اما گفتم اگه یهو بیدار شه و منو ببینه که با این قیافه بالای سرشم سکته می کنه.حتی وقتی موبایل ساسان و مسعود زنگ می زد من بیدار بیدار بودم.چشمام بدجوری می سوزه و می دونم این روز یه روز سخته که باید بگذرونم.حالا که صبح شده به خودم می گم که رویا رویاست حتی اگه کابوس باشه.می تونستم بخوابم و توی رویام کابوس ببینم و صبح ناامید بلند شم.نمی دونم ناامیدی بهتره یا خستگی.
نه همه آشنا نه بیگانه
من از این احتراز دیوانه
آشکارا نهان کنم تا چند
دوست می دارمت به بانگ بلند
اینا نتیجه هم صحبتی با یه آدم اهل شعره.البته یکی دیگه هم هست که یه بار باید اینجا بزنمش.یه آهنگ ردیف هم از جورج مایکل گوش دادم دیشب که خیلی حال کردم.«مثل لبخند مسیح به یک بچه»یا یه همچین چیزی.معرکه بود.