٭ قدیمیه ولی دوسش دارم

خلیج تا ابد فارس

حالا ديگر پولدار بودند اما هنوز هم نميفهميد چطور بايد تا آخر عمر زندگي كند.او حتي يك ساعتش را هم نميتوانست تحمل كند.به عشقش فكر ميكرد.شايد هرگز كسي مثل او عاشق نشده باشد.آن همه تحمل كرده بود و تحقير شده بود اما ازدواج كرده بود.با تنها كسي كه توي دنيا دوستش داشت.هنوز هم بعد از اين همه مدت دوستش داشت.لبخندي بر لبش نشست.شركتي كه به زحمت توانسته بود منشي آن بشود را به خاطر آورد.تمام تلاشش را كرده بود كه كارها را خوب انجام دهد.ميخواست علاوه بر اينكه خرج خودش را دربياورد كمكي هم به خانواده ي فقير و نسبتا پرجمعيتش بكند.هنوز هم از اينكه آن روز او را به نهار دعوت كرده بود تعجب ميكرد.او هميشه ساده لباس ميپوشيد.هميشه آرايش مختصري ميكرد.شايد هم از اين سادگي خوشش اومده بود.دوروبرش پر بود از دخترهايي كه آرايشهاي عجيب غريب و غليظ ميكردند.شركت خصوصي بود.سعي كرده بود با همه رسمي باشد.به هيچ مردي در محيط كار رو نداده بود.حتي به او.او كه در همان برخورد اول تاثيرش در قلبش گذاشته بود.از همان يك نگاه و عاشق شدنها.اما شرايطش را ميفهميد.فقير بود و او پسر صاحب شركت بود.در مورد ثروتشان افسانه ها توي شركت ساخته ميشد.لبخند زيبايي به چهره اش نشسته بود.هميشه يادآوري اين خاطرات را دوست داشت.روي ميزش را نگاه كرد.نامه اي روي ميزش بود.فكر كرد يك دستور هميشگي است.با بي حوصلگي بازش كرد.اول نميخواست برود اما از پس دلش نميتوانست بربيايد.چه ميشد مگر؟ او خودش خواسته بود ببيندش.تازه رفتار بدي كه نداشت.هميشه سنگين بود.حالا هم مگر چه ميشد كه با رييسش نهار بخورد؟با او رفت.نهار خورد.حرف زد.عاشق بود.خوش گذشت.راحت بود.سبك بود.دلش ميخواست پرواز كند.پرواز كند.مدتي گذشت.رييس هر وقت وقتش اجازه ميداد با او نهار ميخورد اما او فقط نهار نميخورد.مسخ ميشد.حرف ميزد.جرات ميكرد.دوست ميداشت.هر روزي كه با او نهار ميخورد دنيا زيبا بود.همه جا قشنگ بود.كم كم فقط نهار نبود.بعد از نهار هم مدتي با هم راه ميرفتند.رييس درددل ميكرد.از خانواده اش حرف ميزد.از زندگي كسل كننده اي كه خارج از محيط كاري داشت.از زندگي كه دوست داشت داشته باشد.از آرزوها.از اميدها.از عشق حرف ميزد.از جنگل.از دريا.تنها جايي كه هميشه دوست داشت دريا بود.رابطه شان صميمي تر ميشد و زندگي زيبا تر.لبخند عميقش چينهاي صورتش را محو ميكرد.بالاخره پيشنهاد ازدواج داد.او هم از خدايش بود.اگر ميگفت نه تمام عمر پشيمان بود.بعد هم دوسال برو و بيا و دردسر تا بالاخره پدر و مادرش دست از مخالفت برداشتند.آنها هم نميتوانستند پسرشان را از ارث محروم كنند.تك پسري كه همه چيز را به او بخشيده بودند.خانواده ي دختر هم خوشحال بودند.پدرش از شوق گريه ميكرد.حداقل يك نفر از هفت بچه اش داشت به جايي ميرسيد.از اين به بعد خوشبخت زندگي ميكرد.حتي بعداً ممكن بود كه از پول دخترش بقيه را هم سروساماني ميداد.مرد اميدواري بود.با يادآوري پدرش لبخندش محو شد.احساس كرد كه چشمانش مرطوب ميشود.پسرش وارد شد.«سلام مادر!».نگاهش كرد.بالاخره بايد حقيقت را به او ميگفت.اما چگونه؟نميشد.نميتوانست.يك سال با هم زندگي كردند و هنوز بچه دار نشده بودند.ميخواستند اول خوب لذت ببرند بعداً درگير بچه بشوند.به پسرش نگاه كرد.زيبا و رشيد بود.تمام دخترهاي فاميل آرزويش را داشتند.او هم همه را از دم تيغ گذرانده بود.خيلي «حرومزاده» بود.اين لغت را مادرشوهرش در موردش به كار برده بود خيلي ريز خنديده بود.اما او نميتوانست بخندد.اشكهايش سرازير شده بود.پسرش گفت:«اَه باز كه نشستي آبغوره ميگيري؟».اما نميتوانست جلوي خودش را بگيرد.اين خاطره ها و گريه ها هميشه بود.همراهش.در تمام لحظه ها.آن روز همه لباس سياه پوشيده بودند.مادر و پدرش او را خواسته تا وصيتنامه را بخوانند.اشك چشمانش تمام نميشد.نشست.بي قراري نميكرد.سرنوشتش بود.ميدانست اين چند سال زندگي خيلي زيبا گذشته.خيلي خوب.اما تازه ميخواستند ثمره ي زندگيشان را ببرند.وكيل خانوادگي بلند شد و پاكت سر به مهر را باز كرد.آرام شروع به خواندن كرد.همه ساكت نشسته بودند.پدر و مادرش ثروت زيادي به او داده بودند.دخترهايشان را هم از آب و گل درآورده بودند.يعني چون شوهرهاي دخترها هم اكثراً پولدارند.آنها هم آنقدري داشتند كه تا آخر عمرشان راحت زندگي كنند و بعد از مرگ بين بچه ها تقسيم شود.بقيه ثروتشان به نام و در اختيار تك پسرشان بود.او باز هم به فقر و فلاكت بازگشته بود.همينطور پدر و مادرش.وكيل تا ميانه ي وصيتنامه خوانده بود.همه ساكت گوش ميدادند.«اگر زمان مرگم داراي فرزندي بودم همه ي ثروتم به فرزندم ميرسد.در غير اينصورت نيمي از آن به همسرم و نيمي از آن به پدرم. ....».به پسر زيبايش نگاه كرد.اشكها صورتش را پوشانده بود.در فكر آن بود كه روزي بايد همه چيز را ميفهميد.از اين راز فقط سه نفر خبر داشتند كه دو نفر از آنها مرده بودند.فقط او مانده بود و بايد همه چيز را ميگفت.ثروت به پسرش رسيده بود.پدرش خانواده را از فقر نجات داده بود و خودش هم راحت زندگي كرده بود.غير از آن خيانتي كه كرده بود.به عشقش.به خودش.به پسرش.چگونه ميتوانست بگويد.ديگر ازدواج نكرده بود.ديگر حتي هيچ مردي به چشمش نيامده بود.بلند شد و با اتاق خوابش رفت.نگاهي گذرا به آينه انداخت.تحمل خودش برايش ممكن نبود.نميتوانست قبول كند.تنها چيزي كه اين همه سال ميخواست مرگ بود.اما نميامد.لج ميكرد.به تختخواب رفت.پتو را به روي خودش كشيد.صداي قيژ قيژ فنرهاي تختخواب دوباره همه چيز را زنده كرد.اشك دوباره در چشمانش جمع شد.بوي بدن پدرش در اتاق پيچيد.بوي عرقش.او مسخ شده بود.پدرش نزديك ميشد و دور ميرفت.لذتي را حس ميكرد.يك لذت كثيف.اما او بيشرمانه لذت ميبرد.چون نميتوانست نبرد.پدرش بيشرمانه سعي ميكرد خانواده را از فقر نجات دهد.مادرش را هم راضي كرده بود.مادرش پشت در اتاق نشسته بود.بوي بدن پدرش را حس ميكرد.اشك ميريخت.پسرش هنوز چيزي نميدانست.مادرشوهرش ميگفت«چقد شبيه پدرته!».او اشك ريخت و به خواب رفت.

پسر وارد اتاق شد.دستي به موهاي مادرش كشيد.صورتش را نوازش كرد.سرد سرد بود.باور كردنش آسان نبود.زانو زد و روي جسد بيجان مادرش گريه كرد.


 
;