توی مخفیگاهم نشستم و به پل حافظ نگاه کردم.به نظرم جای خوبی بود.لااقل تنهای تنها بودم و هیشکی مزاحمم نمی شد.وقتی پل حافظ رو نگاه می کنم به این فکر می کنم که وقتی من دارم از روی پل رد می شم کسی از اینجا نگاهم می کنه یا نه.خیلی دلم می خواد اینو بدونم.اما خوب هیچوقت نمی شه.
روزه ، کله پاچه ، باران ، سیگار.باحاله؟من که خیلی حال کردم.
"دیگه جواب سلاممو هم نمی دی؟خیالی نیست." چدا؟ مشخصه.
دیشب یه یارویی تو تاکسی نشسته بود بغد از کلی کلنجار رفتن با خودش و مزمزه کردن گفت «جناب ببخشیدا ولی این سومین ماشینیه که من سوار می شم و نوار عزاداری گذاشته .خبریه؟» .
اینکه بخوان به ت ثابت کنن که کنارت نذاشتن تلاش مذبوحانه ایه.
دکتر صالحی اینقد ننر نباش.این همه دانشجو و مردم بدبخت از بسیجی ها کتک خوردن صداشونم در نیومده حالا 4 تا مشت و لگد که این علم شنگه ها رو نداره.
شیخی به زنی فاحشه گفتا مستی
هر لحظه به دام دگری پا بستی
گفت شیخ هر آنچه گویی هستم
اما تو چنانکه می نمایی هستی؟
آره واقعا تو چنانکه می نمایی هستی؟هستی؟هستی؟هستی؟هستی؟
یه لطفی در حقم می کنی؟ فقط همین یکی.باور کن همین یکیه.هرچه سریعتر گورتو گم کن.
زیر بارون می رفتم.نه اینطرف نه اونطرفمو نگاه نمی کردم.پیاده روهای ولیعصر از خیسی برق می زد.بی خیال راه می رفتم.حالا دیگه یاد گرفتم چطوری میشه بی خیال بود.خسته نبودم.اتفاقا بارون سرحالم آورده بود.می شد توی تموم اون پیاده روها گشت و گشت.می شد به هیچی فکر نکرد.می شد جداکثر به یه نوازنده ی دوره گرد فکر کرد.یا به یه ساز شکسته ی به درد نخور.چیزی که اصلا دلم نمی خواست به ش فکر کنم یه دل شکسته ی به درد نخور بود.واسه همین زیر لب شروع کردم به خوندن.«السون و ولسون قلب منو شیکستن چه شیطونایی هستن» اما با این مسخره بازیا فقط می شه بقیه رو گول زد.نه خودتو می تونی گول بزنی نه دل شیکسته ی به درد نخورتو.وقتی اینجوری می شه خیلی خطرناکه چون تو حتی ممکنه فکر کنی داداش جون این حماقته که یکیو امتحان نکنی.حماقته که هیچی تو دلت نمی مونه و تمام دنیا رو راحت می بخشی.احمقی که به حرف دلت گوش بدی.اونقد حماقت که انتظار داشته باشی از یه ساز شیکسته به درد نخور صدای خوشگل در بیاد.واسه خودم می رفتم.ساعت بعد از افطار یه شب بارونی توی ولیعصر خلوت و قشنگ که با تمام گرد پیری که روی چهره اش نشسته هنوز زیباترین دختر این شهر بزرگه قدم زدم و دوباره سعی کردم تازه شم.سعی کردم به این فکر کنم که درسته تنهام و دیگه نمی خوام و نمی تونم دستمو به دست یکی بدم و چشمامو ببندم تا منو هرجا می خواد ببره اما اشکال نداره می تونم دوباره تازه شم.این بار اونقد تازه که منم تبدیل به باران بشم.باران بید مجنون حقیقت نوازنده دوره گرد.بارانی که برای خودش می نوشت برای خودش می خواند برای خودش حال می کرد.برای خودش می رفت و می آمد.توی پارکش هم قدم زدم.توی پارکش هم خیلی چیزا پیدا کردم.کفشهای خیس.پاهای خسته.دستهایی که همیشه گرمن.چشمهای خیس.غربت.پرسه.پرسه شبانه.«پرسه در خاکی که حالا دیگه بدجوری غریبه است».وقتی دوستی نباشه دوست داشتنی نباشه وقتی هیچی نباشه یه بارون خودش می تونه یه زندگی باشه.یه انگیزه برای رفع تمام خستگیهای مونده توی قبلت و اون ساز شیکسته به درد نخور.
محسن راست می گه من آدم هوسباز و زیاده خواهی هستم چون دوباره عاشق شدم.اما این بار مطمئنم درست انتخاب کردم.عاشق سکوت شدم. ....................
می خوام برم کوچه گردی با کوچه گردان عاشق.می خوام برم دم خونه ها مواد غذایی بدم.می آی؟