٭ چهارشنبه ؛ يك روز برفي.
درختان پارك همه سفيد بودند.همه جا يخ بسته بود.حتي اون كوچه ي بن بست بالاي پارك.پياده شديم.قدم زديم.يخ زديم.اينبار هم دوست داشتم چشمهايم را ببندم و دستم را به دست او بدهم تا مرا به هر جا كه ميخواهد ببرد.به هر بيراهه اي كه دوست دارد.تاب سوار شديم.سرم گيج ميرفت.نميتوانستم ادامه دهم اما نميخواستم ذوقش كور شود.تا آنجا كه ميتوانستم تحمل كردم.روي تاب نشستم و بازي كردم.مثل همه ي بچگيهايي كه توي وجودم باقي مانده و مقدارش هم كم نيست.
جاده قديم ، سينما فرهنگ و سانسي كه دو نفر بيشتر بيننده نداشت و برگزار نشد.يك پاكت بزرگ نوشيدني مناسب و يك ژله ي كوچك به شكل قلب.«نصفش مال من نصفش مال تو».خيابان وليعصر.درختهاي زيباي آن كه فصل برايشان مهم نيست هميشه زيبا هستند.بهار پاييز زمستان برف باران.هميشه زيبايند.كوچه پس كوچه هاي وهم انگيز وليعصر.دست و پا زدن ميان آن همه گمگشتگي.برف.سپيدي.بن بست.قلب من به تابلوي بي معناي «بن بست» خنديد.تابلوي بن بست.شيشه ي هاي بخارآلود.وهم.خيال.خواب.«منو نگهدار».پيدا شدن از بين آنهمه گمگشتگي.دور زدن در دايره ي كوچه هايي كه نميشد در آنها گم شد.كوچه هاي سپيد.و رسيدن دوباره به همان تابلوي بي معناي بن بست.و قلب من اينبار با شيطنت دوباره خنديد.به بي معنايي تابلوي بن بست.اين بار وسعت قلب من هيچ تابلوي بن بستي را جدي نميگرفت.«پس منم ميتونم بعضي وقتا يه شخص خاص باشم.»«استثناءً بله.»دوباره بايد پيدا ميشديم.اينبار اصلاً دوست نداشتم پيدا شوم.ميترسيدم اين آخرين گمگشتگي ما با هم باشد اما جرات گفتنش را هم نداشتم.كباب تركي و دانشگاه.ترس بعضي وقتا بدجوري منو بدبين ميكنه.
افسرده ترين آدم زمين پنج شنبه دنبال يه بهانه ميگشت كه به بهانه ي اون خيلي كارا بكنه.اما بهانه پنهان بود.از آن همه گمگشتگي هاي زيباي چهارشنبه فقط ترس لعنتيش مانده بود و اون دلشوره ي احمقانه كه فكر ميكردم بايد تمام شود.اما نشد.من به يك مهماني دو نفره فكر ميكردم.دو نفر دربين برفهاي سرزمين لعنتيشان با قلبهاي گرمشان گم شده بودند و گمگشتگي را تجربه ميكردند و اين زيبا بود اما اون ترس لعنتي منو افسرده كرده بود.من هولدنِ «ناتور دشت» رو ميخواستم اما نبود.نيامد و مرا تنها گذاشت.كونتا كينته ي «ريشه ها» هم نيامد و من هم تنها بودم و هم افسرده.
تهران؛خيابانهاي برفي.
همه جا برف بود.من سردم بود.اون ترس لعنتي چهارشنبه ول نكرده بود.و حالا با ديدن اين همه برف ياد چهارشنبه افتادم.چهارشنبه اي كه توش گم شديم.نميدانستم چه احساسي دارد.ميدانستم كه باز هم جواب سربالا ميشنوم.من دقيقا نميدانستم چه جوابي دوست دارم بشنوم اما ميدانستم جواب سربالا نميخواستم.جاده قديم نبش يك كوچه ي فرعي.باز هم كمي دير آمد اما آمد.دلم براش خيلي تنگ شده بود.خنده دارش اينجا بود كه ما پنج شنبه ها همديگه رو نميبينيم.پيش هم مياد كه با هم حرف هم نزنيم اما دلم خيلي براش تنگ بود.وقتي آمد همه چي را فراموش كردم.مثل اينكه دوباره يه كمي مواد خونم كم شده بود و دوباره بدبين شده بودم.سوار ماشين شديم و با هم گشتيم.من نهار خوردم چون خيلي گرسنه بودم.بعد از كلي جر بحث يه سكه انداختيم و بعدش يه كل معكوس با همون سكه انداختيم.سركلاس يه دفتر آبي دراومد.«توي بن بست گير افتاده بودم.»اين جمله افسرده م كرد.اون نفهميد دليل گرفتگي من چيه منم بش نگفتم.اون جمله بدجوري افسرده م كرد.يه جورايي جواب اون ترسو گرفته بودم.بن بست جاي گمگشتگي بود نه گير كردن.اون جمله خيلي افسرده م كرد.«ميگرن» كجايي؟ خيلي مسخره ست كه عروسك قصه ي منو هم اون درست كرده:
عروسك قصه ي من،گهواره ي خوابت كجاست
قصر قشنگ كاغذي،پولك آفتابت كجاست...