همه چيز خاموش بود.در انتهاي تاريكي چيزي جز تاريكي وجود نداشت.فرقي نميكرد.او به راه خود ادامه ميداد.خسته نبود.ترس جايي براي خستگي در دلش باقي نگذلشته بود.همچنان بي هدف به راه خود ادامه ميداد.گرچه قدمهايش استوار نبود اما او را با خود به جلو ميكشيدند.يك قدم ديگر به جلو.همه چيز تاريكتر بود.فقط همين.يك قدم ديگر،اولين بار بود كه اين راه را ميپيمود.اطمينان داشت جلوتر پرتگاهي وجود نخواهد داشت.او مدتها پيش از آن پرتگاه سقوط كرده بود.از سقوط نميترسيد.آن را پشت سر گذاشته بود.باز هم گامي ديگر به جلو،سرما را در كالبدش حس ميكرد.تا كجا ميتوانست ادامه دهد؟يك قدم جلوتر رفت،پشت سرش چيزي جز«هيچ»وجود نداشت.شايد روبه رو هم چيزي نبود ولي او «هيچ» را نميديد.روبه رو تارك بود.يك قدم ديگر،هنوز ميترسيد.از اينكه تمام اين قدمها را در بيراهه برداشته باشد ميترسيد،ولي جرأت ايستادن را هم نداشت.سرما داشت در روحش نفوذ ميكرد.كالبدش ميلرزيد.تاريكي به نگاه دزدانه راهزني ميمانست كه در پي روح او بود.يا نه!به خنجري كه آن راهزن پنهان ميكند.اگر راه نيست خنجري را كه هست تيزتر كن.باز هم قدمي به جلو،تنها كورسوي اميدي كه هنوز در دلش باقي بود داشت در تاريكي گم ميشد.تمام عمر از روشنايي و آفتاب گريخته بود.ولي اكنون ديگر نميتوانست تاريكي را تحمل كند.اما نمي ايستاد.ديگر نميتوانست بايستد.يك قدم ديگر به جلو برداشت.تاريكي اورا چون باتلاقي بي رنگ در خود فرو ميكشيد.دستهايش را نااميدانه در هوا تكان ميداد.هيچ كس حاضر نبود براي كمك به او در آن تاريكي قدم بگذلرد.باز هم جلوتر رفت.چشمهايش را بسته بود.به «هيچ» مي انديشيد.سكوت ابدي ويرانه هايي را كه پشت سر گذاشته بود را با خود زمزمه ميكرد.فكر او خاموش بود.سرما داشت روحش را تسخير ميكرد و او هنوز سرسختانه قدمي به جلو برميداشت.طنين گامهاي غريبه اي را در خاطره هايش ميشنيد.صداي آشناي او را پشت شرتگاه جاگذاشته بود.غريبه همراه او سقوط نكرد.او در تاريكي تنهاي تنها بود.او سزاوار اين همه،اشكي نداشت.گرماي خاطره غريبه قلبش را به درد مي آورد.ديگر به او نيانديشيد.گامي ديگر به جلو برداشت.ظماني ظندگي را ميپرستيد.اكنون ديگر به هيچ چيز ايمان نداشت.زندگي در تاريكي و ترس گم شده بود.هنوز چشمهايش بسته بود.كالبدش روح يخزده اش را به دوش ميكشيد.باز هم قدمي به جلو برداشت...
چشمهايش را بر هم ميفشرد تا تاريكي را نبيند.ترس برايش چيزي باقي نگذاشته بود.قدمي ديگر به جلو برداشت.فرياد سقوطش هنوز در گوشش ميپيچيد.آن سقوط نتيجه گذشته او بود و نتيجه سقوط ترس و تاريكي بود.او به غريبه احتياج داشت.قدمي ديگر به جلو برداشت.زندگي در تاريكي نتيجه ترس بود و ترس نتيجه سقوط.در خود آنقدر قدرت نميديد كه ترس را كنار بگذارد.خاطره دستهاي گرم غريبه مثل خاطره خورشيد در شب قطبي در وجود او باقي بود.قدمي ديگر به جلو برداشت.مفهوم «هيچ» ابدي ترين مقهوم دنياي او بود.ندايي در اعماق وجودش خفقان گرفته بود.ندايي كه غريبه را صدا ميكرد.قدمي ديگر به جلو برداشت.قدمي لرزان و كوتاه بود.به فدمهاي لرزان از ترس عادت كرده بود.قدمهاي كوتاه مطمئن تر بودند.جرأت بازكردن چشمهايش را نداشت.ميترسيد كه دنيا تاريك تر از پشت پرده پلكهايش باشد.قدم كوتاه ديگري برداشت.دنبال بهانه اي ميگشت كه تا ترس را كنار بگذارد.هر گاه جرأت داشته باشي پرتگاه جان ميگيرد اما زندگي با ترس از سقوط بدتر است.خود را پرنده اي در قفس ميديد.از آنهمه بلندپروازي ابتداي راه تنها قفسي باقي مانده بود.قدمي ديگر به جلو برداشت.به دنبال «بهانه» تمام وجودش را زيرورو كرد.خاطره غريبه در وجودش جان گرفت.قلبش به درد آمد.تحمل خاطره گرم و روشن غريبه در اين دنياي سردو تاريك برايش دشوار بود اما هر طور شده بايد ترس را كنار نيگذاشت.بهانه اي قوي تر از غريبه نداشت.چيزي كه روزگاري به آن ايمان سختي داشت.قدمي ديگر به جلو برداشت كوتاه.نوري بر پرده پلكهايش تابيد.نوري كه ابتدا كورسويي بود و لحظه به لحظه بيشتر ميشد.صدايي ار اعماق وجودش ميگفت غريبه پشت تاريكيها و ترسها و در كانون نور است.از بازكردن چشمهايش ميترسيد.قدم كوتاه ديگري برداشت.اينبار لرزان نبود.چشمهايش را تا نيمه باز كرد.با ديدن نور دوباره چشمهايش را بست ميترسيد دوباره چشمهايش را باز كند و اين نور سرابي بيش نبوده باشد.قدم بعدي را استوار برداشت.با شجاعت چشمهايش را باز كرد و به نور خيره شد.قدمش ديگر به كوتاهي سابق نبود.به رفتن ادامه داد.قدم به قدم.قدمهايش بلند و استوار بود.به سوي كانون نور ميرفت تا غريبه را ببيند.صداي غريبه در گوشش پيچيد:«عشق مركب سفر است نه مقصد آن.مهم آن است كه اكنون شجاعانه و گرم قدم برميداري حتي اگر دوباره در پرتگاهي سقوط كني.».همه چيز روشن بود.