٭ کابوس ۵

توي يه جايي که شبيه دهات بود نشسته بودم .جا به جا درخت زيتون بود و من روي زمين نشسته بودم.موهايم بلند بود و لباسم پاره پاره اونقد که من مي توانستم اندامم را کم و بيش ببينم.من يک زن بودم.يک زن. بين آدمهايي که نمي شناختم نشسته بودم.گريه نمي کردم.شايد سزاوار اين همه اشکي نداشتم.هر لحظه از جهات مختلف - از طرف آدمايي که نمي شناختم - سنگي يا کلوخي به سمتم پرتاب مي شد.به م برخورد مي کرد و جلويم به زمين ميفتاد.من هيچ نمي گفتم.تنها عکس العملم اين بود که با هر ضربه سرم به سمتي مي چرخيد و به سمت پايين خم مي شد.نااميدي و بي ايماني در وجودم ريشه دوانده بود و حالا خيلي برايم مهم نبود.ناگهان همه ايستادند.دست از سنگ زدن برداشتند.صدايي گوش نواز در گوشم پيچيد.به شمتش نگاه کردم.زيبا رو بود با موهاي قهوه اي بلند.صورتش کمي بيمار مي زد.او حرف مي زد.با آنها.آنها به او گفتند اين مريم مجدليه است و زناکار.دين دستور داده است که بايد زناکار را سنگسار کرد.حتم داشتم که او را مي شناسم.او مسيح بود.مسيح بزرگم بود که باز به دادم رسيده بود.باز يهو آمده بود.احتمالا فهميده بود چقد به ش احتياج دارم.گفت تنها کساني مي توانند سنگ بزنند که مطمئن باشند گناهي نکرده اند.آيا هيچکدام از شما مي توانيد با اطمينان بگوييد گناهي نکرده ايد؟مي توانيد بگوييد دروغ نگفته ايد؟تهمت نزده ايد؟آيا همين شما نبوديد که او را زناکار کرديد؟اگر مي توانيد بگوييد هيچ گناهي نکرده ايد اينک اين شما و مريم مجدليه.او را آنقدر سنگ زنيد تا بميرد.جمعيت يک به يک پراکنده شدند.پايش را بوسيدم.گفت ولي من گناهي نکرده ام.پس تو را مي زنم به تاوان گناهي که کرده اي.به من سنگ زد سنگ زد سنگ زد.مظمئن بودم داستان طور ديگري بود.اما او توجهي نداشت و سنگ مي زد.من افتادم و اين بار به شدت گريه کردم.آرزو کردم آنقدر سنگ بزند تا بميرم.

از خواب که بيدار شدم دنبال انجيلم گشتم و پيدا نکردم.حالم بيشتر گرفته شد.اما الان يه مسيح کوچک پيدا کردم.مثل مسيح کوچک زه زه توي درخت زيباي من.مرسي داداشي.باورکن من همه ش حس مي کنم من داداش کوچيکم.نمي ذارم هيچ کس مسيحمو ازم بگيره.


 
;