تخته پر بود از فرمولهای نامفهوم و ظاهرا پشت سر همی که هیچ ربطی به هم نداشتند.کشاورز ترمودینامیک درس می داد.خوش اخلاق بود و می خندید.حرفهایش نامفهوم بود ولی من سعی می کردم گوش کنم و بفهمم.چون مرتب به من اشاره می کرد.مرا نشان می داد.همه به سمت من برمی گشتند و گاهی می خندیدند و گاهی با تاسف سر تکان می دادند.عده ای هم ماسک زده بودند که معلوم نبود چه کار می کنند.خواستم بلند شوم از کلاس برم بیرون اما به صندلی قفل شده بودم.کشاورز با اخم نگاهم کرد.از کلاس بیرون رفت و بقیه به من نگاه می کردند و میخندیدند.من سرم را به سمت پایین خم کردم و دیدم که تابلوی کوچک مقوایی از من آویزان است.رویش با رنگ قرمز جیغی - از همان رنگها که پیرزنها به عنوان ماتیک استفاده می کنند - نوشته بود "جاکش".سعی کردم خودم را از شرش خلاص کنم اما چنان غل و زنجیر شده بودم که حتی نمی توانستم تکان بخورم.بعد در کلاس باز شد و یک نفر با اسب وارد شد.همه بلند شدند و برایش دست زدند.اول از همه دوتا دختر بودند که یکی شون نقاب زده بود و یکی شون صورت نداشت.ردای بلند قرمزی پوشیده بود.از آن رداهای کلاه دار.شبیه فرشته های مرگ بود ولی رنگ رداش قرمز بود.حتی از پشت آن ردای گشاد چاق بود و این چاقی بدجوری توی ذوق می زد.کلاه ردا را به روی گردنش عقب زد.صورتش شبیه یکی از خواننده های متالیکا بود.موهای بلند و ریشی که فقط روی چانه بود و بلند با عینک آفتابی.رنگ موها و ریش فکر می کنم تیره بود.صورتش به هیکلش نمی آمد.انگار یکی از عکسهای آن خواننده را با هیکلی چاق مونتاژ کرده بودند.بعد به سمت من آمد.اول به شدت توی صورتم کوفت.بعد دستش را دور یقه ام قلاب کرد و مرا از صندلی کند.ادامه ی زنجیر را به زینش بست و راه افتاد.هلهله و سوت بچه ها کر کننده بود.منو همراه خودش کشید.از پله ها پایین برد.از دانشگاه خارج شد.من همینطور روی زمین کشیده می شدم.هر لحظه فکر میکردم دسهایم از جا در می آید.ناگهان دیدم که توی یک بیابونم.یک جای برهوت.که خاکش پر از سنگ ریزه بود.تعجب آور بود که تا آنجا از وسط نصف نشده بودم.آنجا او نشسته بود.ساکت و آرام.نگاهش کردم.لبخندی در چهره اش نشست.قرمزپوش گفت:آوردمش خسته و زخمی.بگو بکشم تا بکشم.هیولاوار خندید.به من نگاهی کرد.ملتمسانه نگاهش کردم که دستهایم را باز کند.یکبار چشمش را بست و قطره اشکی لرزان از گوشه چشمش فروریخت.قرمزپوش گفت امر کن چی کارش کنم.دیگر مرا نگاه نمیکرد."میکشمش"رویش را برگرداند و رفت.قرمز پوش مانده بود و من.گفت نگران نباش.نمی کشمت.بعد خندید.با خنجرش سینه ام را به آرامی شکافت و با دستش قلبم را که هنوز می تپید و گرم بود و سرخ بود در آورد و در کیسه ی زیبایی گذاشت تا ببرد.لابد برای او.مرا همانجا وسط بیابان با سینه سرد و خاموش رها کرد تا از این به بعد این گونه زندگی کنم.از خواب بیدار شدم.با بدن عرق کرده.رو به تخته ای که همان فرمولهای مزخرف رویش نوشته شده بود.اما من تنهای تنها بودم.هیچ کس توی کلاس نبود.با آرامش دستم را به سمت قلبم بردم اما گویا دیگر هیچ موجود تپنده ای در آن نبود.عرق صورتم را پاک کردم و از آن پس دیگر به هیچ شادی قلبم به تپش در نیامد و به هیچ غمی قلبم فشرده نشد و هیچ کس را نتوانستم دوست بدارم.حالا به دنبال قرمز پوش و او می گردم.یا شاید به دنبال یک سیب قرمز که مثل سیب قرمز آن داستان معروف به جای قلب درون سینه ام بتپد.اما افسوس که کابوسها دست از سرم بر نمیدارند