وسط يه رودخانه خشک نشسته بودم.دقيقا نمی دانستم کجام.فقط وسط مسير آب نشسته بودم.يک ذره هم رطوبت نبود.حتی گلی هم نبود.خاک خشک.مثل دشتهای مرکزی ايران.اما رودخانه بدجوری آشنا می زد.از دور پلی را روی رودخانه می ديدم.بلند شدم و به آرامی به طرف پل حرکت کردم.هر چقدر که نزديک تر می شدم پل بيشتر برايم آشنا می زد.اينکه نمی فهميدم کجام خيلی عذابم می داد.بدتر اينکه آشنا بود.خسته بودم.نمی توانستم خوب راه بروم.تشنه بودم.اما همه جا خشک بود.تلو تلو می خوردم و می رفتم اما انگار قرار بود هيچوقت به پل نرسم.داشتم به شدت به خودم فشار می آوردم.ناگهان انگار پل از پشت گرد و غبار سر برآورده باشد تصويرش برايم آشنا شد.پل سوم بود.تمام وجودم سرد سرد شد.زبانم و گلويم بسته شده بود.بعد انگار چيزی درون وجودم منفجر شد و من شروع به و گريه با صدای بلند کردم.گريه و گريه.وسط کارون خشک شده ايستاده بودم.کارون مرده بود و من تعجب می کردم از اينکه خودم زنده ام.از خواب که پريدم تمام صورتم خيس بود.گريه می کردم.بلافاصله به خودم قول دفعه بعد که چنين کابوسی ديدم آنقدر می رم تا بفهمم چی باعث خشک شدنش شده و اون سدو نابود می کنم.بار دوم سوم چهارم پنجم ششم هفتم هشتم نهم و دهم هم آن خواب را ديدم و هر بار از دفعه قبل جلوتر نرفتم.هر بار همانجا می نشتم و زار می زدم.چون نمی توانستم فکر کنم ديگر بدون کارون بايد زندگی کنم.نمی توانستم درک کنم.يک تصميم جديد گرفته ام.اينبار که اين خواب را ديدم آنقدر گريه می کنم تا از اشکهايم کارون دوباره جان بگيرد و بخروشد و برود و باز به دريا برسد.اما می دونم اونقد بچگانه و احمقانه است که ... .