روی سقف راه می رفتم.همه ی دوستهايم را می ديدم که مثل انسانهای عادی روی زمين راه می رفتند اما من همه را برعکس می ديدم.روی سقف با بی خيالی و سبکبالی می دويدم.سرخوش و خندان.فقط از در رفتنها برايم سخت بود.چون بايد مسيری را به سمت پايين می رفتم.راحت توی تمام دانشکده می چرخيدم و خيلی برايم مهم نبود.توی کلاسها سرک می کشيدم و با پوزخند به دکترها و دانشجوها نگاه می کردم.همه را می ديدم.از کلاسی به کلاس ديگر می رفتم.رفقا را می ديدم که با نگاههای حيران و مخهای انباشته از چرند و پرند به تخته چشم دوخته اند.آنقدر گشتم و گشتم تا بالاخره ديدمش.توی کلاس بزرگ طبقه سوم در رديف سوم يا چهارم نشسته بود.تو چشمهايش اشک حلقه زده بود.يک لحظه چشم از جلو برنمی داشت.آنجا جلوی تخته یک نفر که خیلی شبيه من بود با صورتی ترک خورده حرف می زد.نمی توانستم اشکهايش را ببينم.می خواستم خوشحالش کنم.آرام آرام و مسخ شده به سمتش رفتم.طوری که کسی نفهمد از صندلی اش بالا رفتم.بايد می بوسيدمش.سابقا از اين کار خوشحال می شد.روی شانه اش رسيده بودم.اين بار از نزديکتر می ديدم که يک نفر شبيه من – نه اصلا خودم بودم – با صورت ترک خورده – که هر لحظه عميقتر می شدند – صحبت می کند.می خواستم به سمت گونه اش حرکت کنم اما قيافه ترک خورده ام مرا ميخکوب می کرد.هاج و واج به خودم نگاه می کردم.چند لحظه ای به صحبتهايی که درست نمی فهميدم گوش دادم.هر بار با به ياد آوردن صورت غمگين و چشمهای اشک آلودش به سمتش حرکت می کردم قيافه ترک خورده ام مرا نگه می داشت.گويا داشتم التماس می کردم.ناگهان استاد – استاد درس ترموديناميک دکتر کشاورز بود – بلند شد.من ديدم که فروريختم.به سمت کلاس برگشت.خنده بی معنی و احمقانه ای روی صورتش نقش بسته بود.انگشتش را بالا آورد و مرا که روی شانه ی او بودم نشان داد و جيغ کشيد.از آن جيغهايی که سرخپوستها وقت حمله می زنند.او به سمت شانه اش برگشت.من متحير بودم.گفتم منم اما او با ترس مرا از روی شانه اش پرت کرد.به پشت روی زمين افتادم و چند ثايه کوتاه طول کشيد تا توانستم برگردم و روی پاهايم قرار بگيرم.به جای فرار همانجا در جا بالا و پايين پريدم تا خواب بيدار شوم اما نشدم و بدتر اين کار باعث شد دکتر به من برسد.کفشهای مشکی اش بالا رفت و با سرعت به سمت من حرکت کرد.دستهای کوچک و لاغرم را محافظ صورتم کردم.با ديدن دستهايم چندشم شد.دستهايم مثل دستهای سوسک بود.نه اصلا خودم هم يک سوسک بودم ولی تازه می فهميدم.پای او روی من فرود آمد و من صدای خرد شدن و چرق چرق بدنم را می شنيدم.همانطور بی حرکت به تیکه های فروريخته ی واقعی ام مگاه می کردم و به خنده های سرمستانه و کرکننده ی دکتر کشاورز گوش می دادم.
از خواب که بلند شدم گونه ام خيس خيس بود.امروز روز واقعه بود.روزی که دکتر می خواست مرا مانند کابوسم زير پايش مثل يک حشره له کند و من هيچ پناهگاهی نداشتم و هيچ کس نبود که با او دوست باشم چون هيچکس با يک حشره دوستی نمی کند.و هيچکس نبود که با او حرف بزنم.هيچکس نبود.هيچکس.و يک حشره تنها چاره ای جز له شدن ندارد چون برای انسانها گزينه ی ديگری برای له کردن وجود ندارد.